پارت صد و دوازده
#به_همین_سادگی
تمام تنم داغ شده بود و من به این همه بی پروایی هم عادت نداشتم. کش چادرم رو که عقب رفت بود رو
با دو دستش مرتب کرد و همزمان سرش جلو اومد نزدیک گوشم و من گرمی نفسهاش رو از روی
روسری هم حس کردم.
-نه خب، خوشحالم هم میکنی.
کشیده و خجالت زده از این شیطنت صداش گفتم:
***
-امیرعلی.
از من جدا شد و خیره به چشمهام.
-بله خانومم؟
مهربون ادامه داد:
-قربون اون خجالت کشیدنت. یادت باشه از این به بعد حواست رو جمع کنی و فقط این حرفهای
خوشمزه ت رو جلوی من بگی.
ا اینکه غرق خوشی شده بودم ولی از شرم لبهام رو تو دهنم کشیدم و سرم پایین افتاد. امیرعلی هم
خم شد، صورتش رو درست جلوی صورتم آورد و برای عوض کردن حال من گفت:
-حالا بریم که نوبت تاب بازی توئه.
یه قدم رفتم عقب و دستهام رو به حالت تسلیم بالا آوردم.
-نه نه، میشه به جاش الاکلنگ سوار بشیم؟
-دیگه چی؟ همون تابم به اجبار سوار شدم، بدو ببینم.
قیافه م رو مظلوم کردم بلکه جواب بده؛ اما نداد و دستم رو کشید.
-قیافه ت رو اونجوری نکن زشت میشی.
-امیرعلی واقعا که!
خندید و روی صفحه فلزی که به دو زنجیر زنگزده آویزون بود و روی هوا معلق، ضربه زد.
-بشین.
لبهام رو تو دهنم جمع کردم و کمی لوس شدم.
-خواهش می کنم.
-بیا بشین کوچولو تابت بدم، اهل تلافی نیستم.
ذوقزده دستهام رو به هم کوبیدم و نشستم.
-قول دادی ها.
صدای مهربونش با عقب کشیدن زنجیرها، از نزدیکترین حالت؛ گوشم رو پر کرد.
-باشه قول دادم.
-چادرت رو جمع کن که به جایی گیر نکنه.
باشهای گفتم و چادرم رو که از تاب آویزون شده بود، جمع کردم. با حرکت یه دفعه ای تاب، جیغ بلندی
کشیدم و دستهام روی زنجیرهای درشت تاب محکم شد. چشمهام رو بستم و همونطور که تاب تکون
میخورد و با جلو و عقب شدنش قلبم رو از جا میکند، عطر این فصل تازه رو نفس کشیدم.
هیجانزده گفتم:
-وای امیرعلی ممنون، خیلی کیف داره.
-هر وقت خسته شدی بگو تاب رو نگه دارم که بریم، مثال فردا امتحان داری ها .
باشهای گفتم و به آسمون پرستاره نگاه کردم و از ته دل گفتم»خدایا شکرت، عاشقتم. مرسی که همیشه
هستی و اینقدر مهربونی، با این که من بنده خوبی نیستم. ممنونم به خاطر امیرعلیِ آرزوهام«.
-داری با خدا درد دل میکنی؟
با لبخند و بـ ـوسهای که رو به آسمون فرستادم، نگاه از آسمون گرفتم.
-آره، از کجا فهمیدی؟
-از نگاهت که به آسمون بود و سکوتت.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی باشید🌺
پارت صد و سیزده
#به_همین_سادگی
امیرعلی تو هم اینجوری با خدا حرف میزنی؟ مثل یه دوست؟
با قدمهای آرومی اومد و تاب کنار من نشست و من در حال تاب خوردن به صورتش نگاه کردم.
-آره خب بهترین دوست آدم همیشه خداست، بهترین پناه و بهترین همدم؛ از رگ گردن به آدم
نزدیکتر.
-داشتم ازش تشکر میکردم به خاطر این که آرزوم رو برآورده کرد و تو رو به من بخشید، فکر کنم از
دستم خسته شده بود که هر وقت صداش کردم تو رو خواستم.
مهربونی چشمهاش رو خرجم کرد.
-خدا هیچ وقت از بنده هاش خسته نمیشه.
حرکت تاب آروم شده بود و من حالا دقیق تر امیرعلی رو میدیدم.
-آره میدونم، منظورم آرزوی تکراریم بود که خدا رو خسته کرده.
لحنش جدی شد؛ ولی نگاهش همون نگاه دوستداشتنی بود که دل من براش میرفت.
-خب حالا آرزو کن، یه آرزوی جدید و بهتر.
از تاب پایین پریدم و رفتم نزدیکش، به چشمهاش خیره شدم.
-دیگه آرزویی ندارم وقتی که تو هستی. تو بهترین آرزوی منی که برآورده شده، مطمئنم کنار تو
خوشبخت ترینم پس دیگه آرزویی نمیمونه.
نگاه امیرعلی هم به چشمهام بود، بدون ذرهای پلک زدن.
-یعنی دیگه هیچی از خدا نمیخوای؟
خاک چادرم رو تکوندم تا توی این چشمها ذوب نشدم.
-چرا دعا میکنم؛ مثل دعای فرج؛ دعای سلامتی و شفای مریض ها و خیلی دعاهای دیگه ولی خب چیزی
که به اسم آرزو کردن باشه همه به تو ختم میشه و داشتن تو.
بازوم رو گرفت و از تاب بلند شد و من تکیه گاه دستش شدم.
-نمیتونم خوشبختت کنم، کاش من رو آرزو نمیکردی.
-امیرعلی این چه حرفیه؟! من الان هم خوشبختم.
نگاهش غم گرفت و قند خوشی چشمهاش افتاد .
-نمیتونم یه زندگی ایده آل برات بسازم یا حداقل معمولی. گردش بردن و تفریح کردنمون هم که داری
میبینی، ساده ست مثل خودم؛ برات خاطره های خوش نمیسازه که به یاد موندنی باشه.
-باز امشب رسیدیم سر خونه ی اول؟
نگاه دزدید از چشمهام و قدمهاش رو آروم برداشت.
-حقیقته عزیز من، یه حقیقت تلخ.
دویدم دنبالش که هم قدم باشیم.
اتفاقاً خیلی هم خوبه. من عاشق این سادگیام و این ساده بودن برام پر از خاطرهست. دوست دارم ساده
باشم کنار تو، دوست دارم این امیرعلی ساده رو که غرق این دنیا و دنیایی بودن نیست و برام یه تکیه گاه
محکمه.
سکوت کرد و من هم سکوت کردم، از پارک بیرون اومدیم.
با نفس عمیقی گفت:
-قهری؟
دلخور گفتم:
-نباشم؟ من رو آوردی بیرون مغزم باز بشه بتونم امتحانم رو بخونم بعد به جاش کلی حرصم دادی، اگه
امتحانم رو خراب کنم تقصیر توئه. رفتار بدی از من میبینی که هر چند وقت یه بار میرسی به اینجا؟
-نه نه اصلا، فقط...
کلافه از حرفهای تکراری گفتم:
-کی قراره این فقط ها و اگرها تموم بشه؟ فقط چی؟
نگاهی رو که به من دوخته بود دزدید و خیره شد به قدم هاش.
-دیشب که رفته بودیم خونه ی داییت...
سکوت کرد. چون دایی سعید مسافرت بودن دیشب تازه رفته بودیم خونه شون برای عید دیدنی و دیدار
سالانه.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت صد و چهارده
#به_همین_سادگی
خب؟!
-خیلی خیلی اتفاقی شنیدم که... که...
کلافه بود، بعد از یه مکث کوتاه و چنگی که به موهاش زد ادامه داد:
-دایی ت داشت به مامانت میگفت چرا اینقدر زود محیا رو عروس کردی، موقعیت های بهتری هم
میتونست داشته باشه. موقعیت هایی بهتر از من.
از زور عصبانیت احساس خفگی میکردم، یعنی چی این حرفها؟ واقعا گفتنش حالا درست بود؟
-دایی م بیخود...
هنوز حرفم رو کامل نزده بودم که امیرعلی جلوی دهنم رو گرفت و سرزنشگر گفت:
-محیا!
از دست داییم عصبانی بودم و از امیرعلی دلخور.
-حالا این حرفها چه ربطی به من داشت؟ گـ ـناه من چی بود که باز گفتی نقطه سر خط؟
لبخند محوی روی لبش نقاشی شد.
-از دیشب با خودم میگم اگه من به حرف مامان عمل نکرده بودم الان تو شاید خوشبخت بودی، شاید به
قول داییت عجله...
پریدم وسط حرفش و اخم غلیظی کردم.
امیر علی میفهم ی معنی حرفت رو؟ من الان هم خوشبختم، خیلی خوشبخت.
-خب من... منظورم این بود که...
-گفته بودم دوستت داشتم، دارم و خواهم داشت؛ نه؟
گرفته گفت:
-اگه دوستم نداشتی و میاومدم خواستگاریت باز هم جوابت...
پریدم وسط حرفش و این رشته ی دراز یه جا باید قیچی میشد.
-مطمئن باش مثبت بود.
به لحن محکمم لبخندی زد.
-آخه آدمهای اطرافم به جونم شک میندازن که تو خوشبختی کنار من یا نه؟ ببخشید انگار هر چند وقت
یه بار محتاج این میشم که مطمئن بشم از دوست داشتنت.
صورتم رو جمع کردم.
-آها، اون وقت جور دیگ های نمیشه بهش رسید؟ حتما باید من رو زجر بدی با حرفهات؟! من اگه قول
بدم در بیست و چهار ساعت هر ده دقیقه بگم امیر علی عاشقتم اون هم با صدای بلند که همه ی دنیا
بدونن مشکل حل میشه؟ دیگه بهم شک نمیکنی؟ دور این حرفها رو خط میکشی؟ ول کن حرف بقیه
رو امیرعلی. حرف من برات مهمه یا بقیه؟
-معلومه که تو. ببخشید، متاسفم.
ابرو بالا انداختم.
-نچ این بار جریمه داره.
-شما امر بفرمایید.
متفکر لبهام رو جمع کردم.
-اول اینکه کلی مسئله دارم زحمت توضیح دادنش باشماست، دوم اینکه...
سکوت کردم که با صورت خندونش نگاهم کرد.
-اولی که به روی چشم و دومی؟
سرفه ی مصلحتی کردم و قیافهم رو جدی.
-یه دفعه ی دیگه هم باید من رو ببری پارک و نیم ساعت درست تابم بدی، این بار که خوب من رو به
حرف گرفتی و از زیرش فرار کردی و سومی هم...
-هنوز ادامه داره؟
-بله که داره، هزار تا شرط میذارم تا یادت باشه دیگه از این حرفها نزنی.
لبخندش عمق گرفت و من شرط و شروطم رو ادامه دادم.
-سر راه یه بسته پاستیل خرسی برام بخر، مغزم باز میشه بهتر درسم رو یاد میگیرم.
ابروهاش بالا پرید.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی باشید🌺
پارت صد و پانزده
#به_همین_سادگی
شوخی میکنی؟
-خیلی هم جدی ام.
با خنده لب هاش رو جمع کرد توی دهنش.
-چشم؛ ولی مگه بچه ای تو؟
-چه ربطی داره؟! دوست دارم خب، از این به بعد هم هر وقت باهات قهر کردم یه بسته پاستیل برام بخری
باهات آشتی میکنم؛ کلا از گل و کادو بهتره و حس خوبی به من میده.
نتونست دیگه خنده ش رو نگه داره و بلند بلند خندید.
-قربون این شرط های کوچیک و دل بزرگت بشم.
-نمیخوام، راست میگی دیگه این حرفها رو نزن.
-چشم. حالا دیگه اخم نکن، دو بسته پاستیل برات میخرم، خوبه؟
دستهام رو بهم کوبیدم.
-جدی؟ آخ جون. میخوای سه بسته بخر که کلا رفع دلخوری بشه.
این بار قهقه زد.
-اگه اینجوریه که چشم سه بسته میخرم.
-ولی امیرعلی جدا از حرص خوردن من دیگه این حرف ها رو نگو، ناشکریه، خدا قهرش میگیره. چرا فکر
میکنی کمی؟
نفسش رو با یک آه بیرون داد.
-من ناشکری نکردم. هر وقت میخوام گله کنم از خدا، میرم این موسسه هایی که افراد بی سرپرست رو
نگه میدارن یا وقت هایی که عیدهای مذهبی مسجد محله مون میره بهزیستی من هم میرم، اونجا از
خودم شرمنده میشم و خدا رو شکر میکنم و عذرخواهی. میدونم افرادی هستن که زندگیِ ساده تر و
بدتر از ما هم دارن، اونها رو هم میبینم محیا؛ خدا رو هم روزی هزار بار شکر میکنم که زندگی سادهای
دارم و روزی حلال درمیارم حتی اگر کم باشه.
-پس تو خوشت نمیاد من رو تو این روزی حلال شریک کنی؟
براق شد و دستم رو که کنار دستش آزاد و رها بود به دست گرفت و فشار نرمی داد.
-نه عزیز من، این چه حرفیه؟! همه ی زندگیم رو به پات میریزم.
-پس بیا و دیگه از این حرفها نزن؛ چون من فکر میکنم برات غریبه م. از این به بعد از هر چی دلخور
شدی یا من دلخور شدم بیا دوستانه به هم بگیم نه کنار واژه ی پشیمونی، باشه؟ قول بده.
انگشت کوچیکم رو گرفتم جلوی صورتش.
-قبول؟
انگشت کوچیکش رو حلقه کرد دور انگشتم.
-باشه قبول.
این هم شد پیمان دوستی ما کنار عهد همیشگیِ با هم بودن، چه قدر خوبه که اول حس دوستی باشه؛
کنار همسر بودنت.
***
-میگم امیرعلی؟
نگاهش رو از دفتر چرک نویسم که داشت توش برام مسئله توضیح میداد، گرفت.
-جونم؟
-یه سوال بپرسم؟ قول بده نخندی بهم.
لبخند مهربونی زد و چند عدد به مسئله ش اضافه کرد.
-شما صدتا بپرس، چرا باید بخندم؟!
لب هام رو با زبونم تر کردم و خودم تردید داشتم برای پرسیدن سوالم.
-میگم که من... یعنی تو اون موقع گفتی میری بهزیستی؟
با تعجب و کنجکاوی چشمهاش رو باریک کرد و سرش بالا اومد.
-خب آره، اعیاد میرم؛ همراه مسجدی ها... چه طور؟
لبهام رو روی هم فشار دادم و تند گفتم:
-نمیترسی؟
گنگ نگاهم کرد.
-چرا باید بترسم؟
هر وقت با اکراه میخواستم چیزی رو بگم لب هام خشک میشد، دوباره با زبونم تر کردمشون.
-ببین منظور من ترس نیست، چه طوری بگم. یه بار از طرف مدرسه میخواستن ما رو ببرن که کارهای
هنری شون رو ببینیم که من هم رفتم؛ اما حسم رو چه طوری بهت بگم... من...
دست از حل کردن کشید و صاف نشست.
-چرا این قدر کلافه؟ خب بعدش؟
می ترسیدم بگم و نگاه ش بشه برام توبیخ.
-خب من...
با سکوتم خودش گفت:
-محیا از اون بچه ها می ترسی چون فکر میکنی با ما فرق دارن؟ چرا؟
خودم خوب میدونستم ترس نبود، بی خود اشک جمع کردم توی چشم هام.
-هیچی ولش کن.
سرم پایین افتاد و از لحن امیرعلی میشد فهمید که تعجب کرده.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت صد و شانزده
#به_همین_سادگی
-محیا چی شده؟ باهام حرف بزن.
خودکار رو برداشتم و شروع کردم به کشیدن اشکال مختلف.
-بی خیالش مهم نیست.
خودکار رو از دستم کشید و باهاش به نوک بینیم ضربه زد.
-سرت رو بیار بالا حرف بزنیم.
سرم رو بلند کردم که مهربون با پشت دست گونه م رو نوازش کرد.
-محیا اون بچه ها دریایی از محبتن، از نظر اونها من و تو براشون عجیبیم. تو که رفتی اونجا، چیزی
دیدی که باعث این تردید و این حالتت شده؟!
-نه نه اصلا. ببین امیرعلی من نمیترسم ازشون، فقط وقتی میرم اون جا یه حس غریب دارم؛ حسی مثل
ترحم کردن بهشون. شاید هم به قول تو ترس که نرفتم جلو با اینکه...
اشکهام ریخت، هر وقت یاد اون روز می فتادم این میشد حال و روزم. یادآوری ترس از بچه هایی که با
همه ی مهربونی به من سلام کرده بودن و من با اکراه جواب داده بودم و نرفته بودم نزدیک و خودم
نمیدونستم چرا! رفتار بعضی از دوستهام هم بدتر از من و... من هم همیشه فکر میکردم شریک بودم
باهاشون تو بعضی برخوردهای زننده.
امیرعلی با دیدن اشکهام ابروهاش بالا پرید و بهت زده گفت:
-محیا چرا گریه؟
هق هق کردم، زود سیل میشد اشکهام. امیرعلی هم دستهاش رو باز کرد و من بی درنگ خزیدم توی
آغوشش.
روی موهام رو نوازش کرد.
-من که نمی فهمم دلیل این گریه ها رو دختر خوب، اگه این حرفها رو بهونه کردی به خاطر پاستیل
خرسی هات باید بگم دیدی که سوپری نداشت و من قول دادم برات بخرم دیگه.
وسط گریه لبخندی رو لبم ترکید به لحن شیطون و شوخش. چه خوب حال و هوام رو عوض میکرد با یه
لحن مهربون و موضوع پیش پا افتاده.
با حالت قهر اشکهام رو پاک کردم و کمی ازش فاصله گرفتم.
-نخیرم مگه من بچه م؟
لبخند مهربونی مهمونم کرد.
-آها حالا شد. بگو ببینم چرا اینجوری شدی؟
موهای آزادم رو که اومده بود توی چشمهام با دست راستش زد پشت گوشم و من گفتم :
-اون روزی که ما رفتیم اونجا من برخوردم بد بود، نمیدونم چرا ازشون ترسیدم! تو راست میگی، اونها
خیلی مهربون بودن؛ اما...
نفس عمیق و آرومی کشید.
-پس بفرمایید شما عذاب وجدان دارید نه ترس.
سرم رو بالا و پایین کردم؛ یعنی حرفت درسته.
-دوست ندارم ترحم کنم، دوست ندارم برم اونجا که فقط ببینمشون و به سلامتی خودم ببالم و با
چشم... با چشم...
-بسه فهمیدم چی میگی.
دوباره با صدای به بغض نشستهای گفتم:
-من خیلی بدم، نه؟
پاهاش رو تو بغلش جمع کرد و جدی رو به من گفت:
-نه عزیز من، چرا همچین فکری کردی؟ خب دیدگاهت رو عوض کن.
-میدونی امیرعلی من عاشق بچه هام. اون روز هم که رفتیم یه پسر بچهای همه ش میاومد نزدیکم که
سرش رو نوازش کنم و من با اکراه این کار رو انجام دادم؛ برای همین از اون سال کلی عذاب وجدان برام
مونده که چرا بغلش نکردم؛ مگه چه فرقی داشت با بقیه ی بچه های اطرافم؟ کاش محبت کردن واقعی رو
یاد داشتم. اصلا شماها اعیاد، برای چی میرین؟
لبخند مهربون صورت امیرعلی هر لحظه پررنگتر میشد و من خجالتم بیشتر.
-میریم اونجا و شیرینی میبریم، میشینیم کنارشون. اونا هم سهمی دارن از تو شادیها شریک شدن.
دستهام رو محکم مشت کردم و پرحسرت گفتم:
-خوش به حالت.
دستهاش جلو اومد، مشتهام رو به دست گرفت و با نوازش انگشتش روی پشت دستم، گره دستهام
رو باز کرد تا عصبی بودنم ته بکشه.
-چرا؟! تو هم از این به بعد بیا و محبت کن، معمولی، نه از سر ترحم. اونها دنیا معنوی و دلهاشون از من
و تو بزرگتره محیا. گاهی وقتها ما آدمهایی که بیرون از دنیای کوچیک دیوار کشیدهی اونهاییم، بیشتر
محتاج ترحمیم.
راست میگفت، موافق بودم با این حرفش و من خودم چهقدر محتاج ترحم و بخشش اونها بودم به خاطر
کوته فکری چند سال پیشم.
-هر وقت خواستی بری من رو هم بیام؟
-بله با کمال میل، تو رو هم میبرم.
پشت دستم رو بـ ـوسهای زد و توی دلم اثر و آثاری از حالت قبلیم نبود. با تشکر نگاهش کردم و اون با
رها کردن دستهام خودکار به دست گرفت.
-حالا حواست رو بده به من که این رو یاد بگیری.
به نشونه ی موافقت سر تکون دادم. امیرعلی شروع کرد به توضیح دادن و من به جای مسئله باز هم
حواسم رفت به قلبم و قربون صدقه رفتنِ امیرعلی مهربونی که این روزها شده بود همه ی آرامشم.
با خنده سر چرخوند و نگاهم رو روی خودش شکار کرد و شیطون خندید.
-محیا حواست رو بده به درست خانومی، شیطنت نکن.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی باشید🌺
پارت صد وهفده
#به_همین_سادگی
لب پایینم رو گزیدم و چشم کشیدهای گفتم. نگاهم رو دوختم به دفترم و دست خط قشنگ امیرعلی و
منتظر بودم برای توضیحش که اینقدر واضح و رسا بود که من سریع یاد میگرفتم و یادم میاومد
درسهای فراموش شده م.
بعد از چند ثانیه سکوتش من سر بلند کردم و نگاه خیره ش رو روی خودم شکار کردم، از سر خوشحالی
این نگاه که رنگی از نگاه خودم رو داشت با شیطنت یه تای ابروم رو بالا دادم.
-آقا معلم خوب نیست شاگردت رو دید میزنی.
خندهی آرومی روی لبش نشست.
-این شاگرد خانوم خودمه، هر چه قدر دلم بخواد نگاهش میکنم.
گاهی جمله هاش معنی عمیقی از دوستت دارم داشت و با لحنی میگفت که قلبم یهو با همه ی احساسش
جلوی امیرعلی کم میآورد و بیتاب میشد.
-اِ! جدی؟
بی توجه به شیطنتی که خرجش کردم سر چرخوند نگاهی به در تقریبا بسته ی اتاق انداخت و بعد بیاون
که به خودم بیام بـ ـوسـ کوچیکی روی لبهام مهر خورد و سریع عقب کشید. قبل از این که قلب
ناآرومم آروم بگیره، سرش رو تکون نامحسوسی داد و یه خط کوچولو رو کاغذ کشید.
-خب بگو ببینم اشکالت دقیقا کجاست؟
***عطیه هول کرده تو ماشین نشست و جواب سلام من و امیرعلی رو با یه سلام بلند داد. روی صندلی جلو
به سمت عقب چرخیدم و رو به عطیه گفتم:
-مداد برداشتی؟ پاک کن؟
داشت ذکر میگفت و به گفتن یه آره اکتفا کرد.
دوباره گفتم:
-راستی کارت ورود به جلسه ت که یادت نرفته؟
غر زد و من حواسش رو پرت کرده بودم.
-میذاری دعام رو بخونم یا نه؟ بله برداشتم، تو که از مامانها بدتری؛ بیچاره بچه هات قراره از دستت چی
بکشن.
امیرعلی ریز ریز خندید، من اخم کردم و با اعتراض گفتم:
-عطی!
متوجه نیم نگاه امیرعلی و ابروهای بالا پریده ش شدم که عطیه وسط ذکر خوندنش بلند بلند خندید.
-آخر جلوش سوتی دادی، بهت هشدار داده بودم، دیگه حسابت با کرام الکاتبینه.
-عطی یعنی چی اونوقت؟
به صورت جدی امیرعلی نگاه کردم
-یعنی عطیه دیگه.
ابروهاش رو بالا داد.
-آها! بهتر نیست اسمش رو کامل بگی؟
-از دهنم پرید، یعنی هر وقت اذیتم میکنه...
-بیا داره میندازه گردن من، به من چه اصلا
چرخیدم سمت عطیه بهش چشم غره رفتم که برام شکلک مسخرهای درآورد.
نگاه امیرعلی میگفت سعی در کنترل خنده ی روی لبهاش داره.
-خب حالا با هم دعوا نکنین.
رو به من ادامه داد:
-شما هم سعی کن همیشه اسم ها رو کامل بگی، یه اسم نشونه ی شخصیت یه نفره و حرمت داره، پس
بهتره کامل گفته بشه.
مثل بچه های که از تنبیه شون خجالت زدهان، گفتم:
-چشم دیگه تکرار نمیشه.
دستش اومد بالا که لپم رو بگیره که وسط راه پشیمون شد و یاد عطیه افتاد، آخه بعد از کشیدن لپم هر
دفعه دستش میرفت سمت لب هاش و من از دور بوسیده میشدم. عطیه هم انگار متوجه شد و سرفه ی
مصلحتی کرد.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت صد و هیجده
#به_همین_سادگی
-راحت باشین اصلا فکر کنین من حضور ندارم.
خندیدم و امیرعلی هم با چرخوندن صورتش به سمت مخالف من خنده ش رو مخفی کرد.
-اصلا ببینم محیا تو چرا اینجایی؟ مگه نگفتی دو شب دیگه مهمون دارین؟
-حالا کو تا دو شب دیگه، بعدش هم من اومدم بدرقهت کنم و بهت روحیه بدم تا کنکورت رو خوب بدی.
-بگو از کمک کردن فرار کردم، من بهونه ام.
چرخیدم سمتش.
-مگه من مثل توام؟ یه پا کدبانوام برای خودم.
صورتش رو جمع کرد.
-آره تو که راست میگی، من رو دیگه رنگ نکن دختر تنبل. وقتی امیرعلی خسته و کوفته اومد خونه و
خانوم تازه از خواب ناز پاشده باشین و خونه بهم ریخته که هیچ، نهار هم نداشته باشی، اونوقت کد بانو
بودنت معلوم میشه؛ باز عصری با پای چشم کبود نیای در خونه ی ما گله و گله گذاری .
-من رو خانومم دست بلند نمیکنم و مطمئنم که محیا، خانوم خونه ست و یه پا کدبانو.
خوشحال شدم از طرفداریهای امیرعلی حتی وسط شوخی. بلند گفتم:
-مرسی امیرعلی، عاشقتم.
عطیه میخواست چیزی بگه؛ ولی با حرف من دهنش باز مونده بود و بدون حرف.
بعد کمی تخس گفت:
-چه ذوقی هم میکنه برای من، به پا پس نیفتی فقط.
زبونم رو براش در آوردم که لم داد روی صندلی.
-خودم میرفتم راحتتر بودم. شما دو تا که نه گذاشتین دعاهام رو بخونم، نه روحیه بهم دادین؛ فقط
نشستین اینجا جلوی من با کمال پررویی قربون صدقه ی هم میرین.
امیرعلی با اخم از آینه ی جلو به عقب نگاه کرد و اخطار داد.
-عطیه!
عطیه هم دندونهاش رو نشون داد.
-جونم داداش؟ خب راست میگم دیگه، یکم به من هم روحیه بدین.
امیرعلی نتونست اخمش رو حفظ کنه.
-دیشب برات نماز خوندم، توکل کن به خدا. مطمئنم قبول میشی.
نزدیک حوزه امتحانی بودیم که عطیه با دلشوره وسایلش رو چک میکرد. لبخند آرومی به صورتش
پاشیدم.
-هول نکن دختر، تو که همه ی کتابه ات رو جویدی، پس استرس نداشته باش، برو سر جلسه من هم
برات دعا میکنم و منتظرم خوشحال و موفق بیای بیرون.
ماشین توقف کرد و عطیه آماده رفتن شد.
-دستت درد نکنه؛ ولی مثل این مامانها نشینی پشت در برام دعا بخونی. برو با شوهر جونت دور دور،
همونجوری هم من رو دعا کن بعد بیاین دنبالم؛ فقط لطفاً حرفهای عاشقانه تون رو هم بزنین که وقتی
من اومدم دیگه سرخر نباشم.
بلند خندیدم و باز ابروهای امیرعلی رفته بود توی هم.
-برو دختر، حواست رو بده به امتحانت عوض این حرفها.
پیاده شد و برامون دست تکون داد و امیرعلی با خوندن دعای زیر لبی که سمتش فوت میکرد، دستش
رو به نشونه ی خداحافظی بالا آورد؛ عطیه هم دوید وسط جمعیتی که میرفتن برای امتحان سرنوشت
ساز کنکور.
همونطور که با نگاهم بدرقه ش میکردم گفتم:
-بهش گفتین؟
امیرعلی نگاه از جمعیتی که عطیه وسطشون گم شده بود گرفت.
-نه، مامان گفت وقتی برگشتیم خونه تو باهاش حرف بزنی.
-من؟ بزرگتر و صالح تر از من پیدا نکردین؟
لپم رو اینبار به تلافی دفعه ی قبل محکمتر کشید.
-دوستانه دختر خوب، نه پیدا نکردیم.
اخم مصنوعی کردم و صورتم رو از دست امیرعلی بیرون کشیدم.
🌷 @majles_e_shohada
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی باشید🌺
پارت صد و نوزده
#به_همین_سادگی
آی کندی لپم رو، این چه کاریه جدیداً یاد گرفتی؟
به جای جواب چشمکی مهمونم کرد و ماشین رو روشن کرد.
-آقا امیرمحمد و نفیسه جون هم میدونن؟
اخم کمرنگی روی صورتش نشست، بدون نگاه کردن به من جواب داد.
-آره امیرمحمد مخالفه، نه صددرصد ولی میگه اگه قبول نکنیم بهتره.
-چرا آخه؟
نگاه عاقل اندر سفیه ی به من انداخت.
-محیا یعنی نمیدونی چرا؟ علی پسر ضعمواکبره.
شونه هام رو بالا انداختم.
-خب باشه، ربطش؟
امیرعلی پوفی کشید و من فهمیدم چه حرف مزخرفی گفتم وقتی دلیلش رو میدونم.
-حالا اگه جواب عطیه مثبت باشه دیگه مشکلی نیست؟
خندید به من که اینقدر مسخره حرف قبلیم رو پوشوندم. با دست آزادش چادرم رو که روی شونه هام
افتاده بود کشید روی سرم.
-شما جواب مثبت رو از عطیه بگیر، نخیر دیگه مشکلی نیست.
آفتابگیر ماشین رو دادم پایین تا خودم رو توی آینه کوچیکش ببینم.
-اگر منم که از حالا میگم جواب عطیه مثبته.
سر چرخوند و به من که داشتم سنجاقِ ریز روسریم رو باز میکردم نگاه کرد و چادرم که باز افتاد روی
شونه هام.
-الان داری چیکار میکنی محیا خانوم؟
بدون این که برگردم گفتم:
-دارم روسریم رو درست میکنم.
-تو ماشین؟ وسط خیابون؟
صداش که میگفت اصلا شوخی نداره و خیلی جدی بود.
متعجب چرخیدم سمتش و دستهام به دو لبه ی روسریم.
-اشکالی داره؟ از سرم درنیاوردمش که.
اخم ظریفی کرد.
-خب شاید بیوفته از سرت.
-وا امیر علی حالا که نیفتاده، مواظبم.
خانوم من وقتی روسریت رو درست میکنی، هر چند از سرت نیفته که موهات معلوم نباشه؛ ولی گردنت
که معلوم میشه، حالا میشه زودتر مرتبش کنی.
حس دختر کوچولویی رو داشتم که توبیخ شده، سریع سرچرخوندم و روسریم رو توی آینه مرتب کردم.
-خب حالا. شب عروسی عطیه قراره چیکار کنم پس؟ انتظار نداری که با موهای درست شده و آرایش،
روسریم رو مثل الان سنجاق بزنم و روم رو سفت بگیرم تو ماشین.
-چرا که نه؟ پس مگه قراره چه جوری باشی؟ ببینم نکنه قراره سر لـ ـختـ باشی و شعار همیشگی یه
شب هزار شب نمیشه؟!
جوری جدی گفت که انگار همین فردا عروسی عطیه ست. من فقط قصدم شوخی بود و فرار از حس بدی
که از کار اشتباهم گرفته بودم.
-نه خب؛ ولی...
چشمهاش رو ریز کرد، کمی چرخید و نگاهم کرد.
-ولی چی محیا؟ اگه فکر میکنی نمیتونی موهای درست شده ت رو کامل زیر روسری و چادر نگه داری
پس باید بگم بهتره وقتت رو برای آرایشگاه رفتن حروم نکنی.
چشمهام گرد شده بود و لحن امیرعلی هر لحظه جدیتر میشد.
با بهت گفتم:
-امیرعلی نکنه انتظار داری روبند هم بزنم که آرایشم معلوم نشه؟! عروسیه ها مثلا.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت صد و بیست
#به_همین_سادگی
خنده دار بود که هنوز عطیه بله نداده بود و ما از حالا سر جلسه عروسی بحث میکردیم.
اخم ظریفی کرد.
-روبند نه؛ ولی انتظار دارم با چادر قشنگ پوشیده باشی، همین. اون هم همیشه، حالا از جلسه عروسی
دور گرفته تا آشنا؛ حتی مجلس خودمون. دلخور نشو از حرفم محیا، من نمیتونم با این مسائل ساده کنار
بیام. نمیخوام قشنگی که مال منه رو همه ببینن؛ چون اونجوری دیگه مال من نیست، درسته که تو
خانوم منی؛ ولی وقتی قشنگیت تو خونه با بیرونت یکی باشه چه فرقی میکنه؟ گاهی نگاهها تا جاهایی
میره که نباید.
از حرف آخرش خجالت کشیدم و گونه هام رنگ گرفت، اون نباید خیلی منظور داشت.
-امیرعلی من فقط خواستم شوخی کنم.
جدی بودنش ته نمیکشید تا من حال دلم خوب بشه.
-حتی شوخیش رو هم دوست ندارم. من عاشق این محیام که بیرون اینقدر ساده ست و پوشیده، دلم
نمیخواد توی جلسه های مختلف عوض بشه. نمیگم همیشه همینجوری باش، بالاخره جلسه های شادی
یه فرقهایی هم داره؛ اما نه با یه دنیا تفاوت که نگاههایی رو که تا حالا نذاشتی هرز بره و یه شبه به فنا.
محیاجان هر چی رو که دوست داری تجربه کنی از آرایشهای غلیظ و مدل موهای مختلف و هر جور
لباسی، فقط کنار خود من باش و امتحان کن؛ آزاد باش ولی کنار من جایی که فقط نگاه من بتونه فدای
خوشگلیت بشه.
هنوز به این بی پروا حرف زدن امیر علی عادت نکرده بودم، انگار داشتم تب میکردم؛ البته دلم هم ضعف
میرفت از خوشی برای این حساس بودن و غیرتی شدنش روی من که حرف و رسم اول عاشق شدن یه
مرد بود؛ اما با لحنش توبیخ م کرد، برای کاری که انجام ندادم و من این رو دوست نداشتم به خصوص اون
اخمی رو که بین پیشونیش افتاده بود .
سرم رو چرخوندم سمت پنجره و بی اختیار اخم کردم، سکوت بود و سکوت؛ انتظار میکشیدم تا مثل
همیشه با لحن مهربونی بگه قهری و من ناز کنم و انگار دلم تلافی کردن اون اخمش رو میخواست.
-محیا چی شد یه دفعه؟
سر چرخوندم و ابروهام رو دادم بالا.
-چی چی شده؟
بین دو ابروم ضربه ی آرومی با انگشت اشاره ش زد و بعد دنده رو عوض کرد.
-میگم این اخم چیه یه دفعه؟ به خاطر حرفهای منه؟ خب این اعتقادهای منه عزیزم، نمیتونم عوضش
کنم، سعی کن باهاش کنار بیای.
از این جمله امریش حرصم گرفت، وسط عاشقی این چیزها هم نمک بود دیگه برای چاشنی.
-با چی کنار بیام؟ با اخم و توبیخی که به خاطر کار نکرده باهام میکنی؟
نیمه ی ابرو چپش رو داد بالا و راهنما زد و کنار خیابون پارک کرد، حق به جانب گفت:
-من؟
دست به سینه شدم و سعی کردم نگاهش نکنم.
-نه پس من. حرفهات رو قبول دارم؛ ولی تو جوری اخم کردی انگار من این کار رو انجام دادم و تو
ناراضی هستی، این همه جلسه عروسی رفتیم تو جوری من رو دیدی که به نظرت...
ادامه جمله م رو خوردم و خجالت کشیدم بگمش.
-نه اصلا، منظورم این نبود.
اخم هام باز شد و مثل بچه ها لب چیدم.
-خب پس چی؟ تو میتونی همین اعتقاداتت رو دوستانه بهم بگی و بعدش هم دستور ندی. وقتی
اینجوری اخم میکنی، به خاطر کاری که انجامش ندادم دوست ندارم.
-دل نازک شدی.
عوض این جمله دلم یه جمله دیگه ی میخواست، عادت کرده بودم بعدِ مهربون شدنش به جمله های ناب.
کشیده گفتم:
-نخیرم.
با گرفتن چونه م صورتم رو چرخوند و نگاهم از سایه ی درختی که روی کاپوت ماشین افتاده بود کشیده
شد روی صورتش که نه مهربون بود و نه اخمو.
-الان یعنی قهری پس؟
-نه. نه خب؛ اما... اخمت رو دوست ندارم، من فقط قصدم شوخی بود.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی باشید🌺
پارت صد و بیست و یک
#به_همین_سادگی
لب پاینش رو کشید توی دهنش و به چشمهام خیره شد.
-باشه من معذرت میخوام. این اخم از عمد نبود، قصدم هم اصلا توبیخت نبود.
رک عذرخواهی کرد و من باورم نمیشد در عین غرور داشتن مردونه ش اشتباه ش رو با یه عذرخواهی
محکم جبران کنه و من دلم بلرزه برای غروری که مکملش مهربونی بود.
-حالا آشتی؟
خود به خود لب هام کش اومد به یه خنده.
-من که قهر نبودم.
ابروهاش رو تا به تا کرد.
-بله خب معلوم بود.
از ته دل به جمله ای که به طعنه و برای شوخی گفته بود، لبخند زدم. خدایا میشه پایان همه ی دعواها و
دلخوریهایِ نمک زندگیمون همین قدر خوش باشه؟
***
-خب نظرت چیه عطیه خانوم؟
ابروهای بالا رفته ش رو آورد پایین، چهره ش متفکر بود تا متعجب.
-علی قرار بود قبل از خواستگاری اومدن به خودم زنگ بزنه.
آبی رو که داشتم میخوردم با شدت پرید تو گلوم و عطیه تازه فهمید جلوی من چی گفته و هی بلندی
کشید و زد پشتم.
-خفه شدی؟ جون عطیه چیزی نگی ها. اوی محیا سالمی؟
نفس بلندی کشیدم تا سرفهم آروم بگیره، رو به عطیه اخم کردم.
-تو الان چی گفتی؟
-جون عطیه زبونت رو تو دهنت نگه داری، نری به امیرعلی بگی.
-دیدم تعجب نکردی ها، الان دقیقاً منظورت از این حرف چی بود؟ تو با علی آقا...
سکوت کردم که خودش گفت:
-بله با هم در ارتباطیم، اون هم تلفنی و فقط در حد مشکلات درسی.
چشم غرهای بهش رفتم.
-آره جون خودت.
-خب چه عیبی داره؟ با همین تلفنهای درسی فهمیدیم همدیگه رو دوست داریم.
چشمهام گرد شد و داد زدم:
-عطی!
ِ کِش مو رو از سرش کشید و موهاش رو با دستش شونه کرد.
-عطی و درد، آرومتر؛ خوبه الان شوهرت توبیخت کرد.
-من رو نپیچون، الان باید بهم بگی؟ بی معرفت.
دستهاش رو به کمرش زد و طلبکارانه نگاهم کرد.
-تو که ته معرفتی بسه، چند سال عاشق امیرعلی بودی و لالمونی گرفته بودی؟
ابروهام دیگه چسبیده بود به موهام.
-تو میدونستی؟
-بله میدونستم.
-خب دیوونه روم نمیشد بیام بهت بگم، تو خواهرش بودی.
با رنجش نگاهم کرد و دوباره موهاش رو توی کش قرمزش پیچوند.
-اما بیشتر دوست تو بودم.
روی زمین نشستم و لبخند محوی روی لبم نشست.
-خوبه که اصلا به روم هم نیاوردی، از تو بعیده.
کنارم نشست.
-ایش... از بس ماهم.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت صدو بیست دو
#به_همین_سادگی
خب خانمِ ماه، پس دیگه احتیاجی به نظرخواهی نیست؛ قیافه ت جواب مثبتتون رو همراه قند آب کردن
تو دلتون رو داد میزنه.
پاهاش رو تو بغلش جمع کرد و دستهاش دور پاهاش حلقه شد، یه خط لبخند محو هم روی لبش.
-خوبه که به عشقت برسی نه؟ عاشق شدن قبل از ازدواج یه دیوونگی محضه؛ چون اگه نرسی به عشقت
و اون تو رو نخواد یه عمر عذاب وجدان برات میمونه و یه دل سنگین.
با حرفش موافق بودم، من حتی وحشت هم داشتم از این که امیرعلی ازدواج کنه با غیرِ من. دقیقا
نمیدونم اگر این اتفاق می افتاد تکلیف دلم که توی رویاهاش زیاده روی کرده بود از کنار امیرعلی بودن،
چی میشد. چه قدر سعی کردم برای فراموشی؛ اما دل آدم که این حرفها سرش نمیشه، وقتی بلرزه و
بریزه، وقتی با دیدن یه نفر ضربان بگیره؛ یعنی عاشقه. دیگه حالا هر چی هم تو بخوای انکارش کنی.
سرم رو بالا و پایین کردم.
-آره دقیقا.
-پس عطیه خانوم ما هم عاشق بوده. خوبه بابا، علی آقا که اصلا بهش نمی اومد اهل این حرفها باشه. پس
بگو چرا تو اون شب اومدی خونه ی عموت و قید خوندن درس و تست رو زده بودی.
قری به گردنش داد.
-اولا راجع به آقامون اینجوری حرف نزن، بعدش هم، نخیر میدونستم اونشب نیست.
-اوهو شما که می فرمودین ارتباط در حد مشکلات درسی! چه طوری به اینجا رسیدی؟
اولش باور کن همین بود، یه سری کتاب تست و اینها برام آورد، من هم هر جا گیر میکردم زنگ
میزدم بهش تا اینکه...
یه ابروم بالا پرید.
-خب تا اینکه چی؟
-دیگه دیگه، این قسمتش خصوصیه. مگه تو لحظه های نابت با امیرعلی رو بهم میگی؟!
چون نزدیکم بود ضربهای حواله ی سرش کردم.
-حیا کن، الان تو باید خجالت بکشی. خوبه عمه سپرد به من که دوستانه مثال مزه ی دهنت رو بفهمم اگه
الان خودش بود که آبرو واسه ت نمونده بود.
-حالا یعنی الان بیام بیرون، باید مثل رنگین کمون رنگ به رنگ بشم؟
-بله لطفا اگه نمیخواین دستتون رو بشه.
دستهاش رو به هم کوبید و ذوق کرد.
-آخ جون حالا کی قراره بیان؟ علی خواسته غافلگیرم کنه.
با تاسف براش سر تکون میدادم که بالشت مخمل بنفش کنارش رو زد بهم.
-برای خودت متاسف باش، بعدش هم پاشو برو دیگه. برو جواب مثبتم رو اعلام کن من هم ببینم میتونم
با این لوازم آرایشی کاری کنم صورتم خجالت زده به نظر بیاد یا نه، پاشو.
-بیچاره علی آقا، چی بکشه از دست تو.
-مطمئن باش به پای داداش بدبخت شده ی من نمیرسه.
براق شدم بپرم بهش که بالشت رو سپر خودش کرد و مشتم به جای شونه ش نصیب بالشت شد و اون هم
هرهر خندید.
از اتاق که بیرون اومدم محکم خوردم به امیرعلی، خدای من! نکنه حرفهامون رو شنیده باشه!
با ترس سرم رو آوردم بالا و یه دفعه گفتم:
-سلام.
چشمهاش هم خندون شد هم مشکوک.
-در روز چند بار سلام میکنی ؟ علیک سلام، حالا چرا هول کردی؟
حالتش که میگفت چیزی نشنیده؛ ولی لرزش صدای من دست خودم نبود، نگاهم رو دزدیدم.
-کی من؟ نه اصلا.
-محیا من رو ببین، مطمئنی؟
نمیتونستم به چشمهای امیر علی نگاه کنم، نگاه کردن به چشمهاش یعنی خود اعتراف.
سرم رو چرخوندم و نگاه کردم به چونه ش.
-هول نشدم، تو اینجا چیکار میکنی؟
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی باشید🌺
پارت صدو بیست و سه
#به_همین_سادگی
یه قدم عقب رفت و دیگه مجبور شدم زل بزنم به صورتش، ابروی هشتی شده ش نشون میداد حرفم رو
باور نکرده.
-اومدم ببینم چی شد به نتیجه رسیدی یا نه؟
هول گفتم:
-جوابش مثبته.
تک خندهای کرد و بعد تک سرفه ی مصلحتی.
-چه زود. یعنی قبول کرد؟ مطمئن؟ برم بگم به مامان؟
دیگه خیالم راحت شده بود چیزی نشنیده، دستهام رو به کمرم زدم.
-میگم جوابش مثبته دیگه، یعنی قبول کرده؛ بله.
به تغییر موضع من نگاهی کرد.
-خب حالا خانوم دعوا که نداری.
قدم عقب رفته رو جلو اومد و چشمهاش رو باریک کرد.
-مطمئنی اول هول نشدی؟ یه چیزی بود ها!
اخم ظریفی کردم و برای لو نرفتن من شدم طلبکار.
-امیرعلی!
شونه هاش رو بالا انداخت، من راه اتاقش رو پیش گرفتم و نگاه خندونش بدرقه ی راهم شد.
همونطور که در اتاقش رو باز میکردم گفتم:
-امیرعلی اجازه هست آلبومت رو ببینم؟
دستهاش بی هوا دور کمرم حلقه شد و من ترسیدم.
-چیه بابا؟!
-ترسیدم خب، نفهمیدم اومدی نزدیک.
حلقه دستهاش رو تنگ تر کرد و من دلم ضعف میرفت برای این مهربونیهای یه دفعه ایش.
سرم رو چرخوندم تا صورتش رو ببینم.
-آی محیا، نزن موهات رو تو صورتم دختر بدم میاد.
برای چند ثانیه قلبم مچاله شد. من مثل همه ی رویاهام فکر میکردم، مثل همه ی اون چیزی رو که خونده
بودم تو رمانها و قصه ها؛ فکر میکردم الان عطر موهام رو نفس میکشه.
با بـ ـوسه ی مهربونش که کاشته شد روی موهام به خودم اومدم.
-چیه موهات رو زدی تو صورتم طلبکار هم هستی؟! باز کن اون اخمها رو ببینم، عاشق این موهای
کوتاهتم.
امیرعلی هم عادت کرده بود با یه جمله حس های بدت رو از بین ببره و توی دلت عروسی به پا کنه و
یادت بندازه همه ی رسم های عاشقی مثل هم نیست، اون هم بی مقدمه.
اخم هام خود به خود باز شد و لب هام به یه خنده کش اومد.
-نگفتی، اجازه دارم آلبومت رو ببینم؟
نگاهش رو به چشمهام دوخت و لبخند سر حالش کم کم میشد یه خط لبخند مهربون.
-خانوم من، هر وسیله ای که مربوط به من میشه از این به بعد مال تو هم هست، پس دلیلی برای اجازه
نیست.
لحنش، جملهش؛ همه ی احساسم رو نوازش میکردن.
بی هوا گونه ش رو بوسیدم.
-قربونت برم، دستت مرسی.
صورتش باز هم از برخورد موهام به صورتش جمع شده بود.
-جمع کن موهات رو دختر.
رسم عاشقی ما قشنگتر بود، بدم نمی اومد باز هم با موهای کوتاهم اذیتش کنم.
-اهم... اهم.
با صدای عطیه من خجالت زده سرم رو پایین انداختم. من که همیشه بی حواس بودم؛ ولی عجیب بود از
امیرعلی این بی پروایی وسط حیاطی که هر لحظه ممکن بود کسی سر برسه.
امیرعلی حلقه دستش رو شل کرد و من آروم از آغوشش دل کندم.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت صدوبیست و چهار
#به_همین_سادگی
-میگما ببخشید بد موقع اومدم.
-به به عروس خانوم ما.
با این حرف امیرعلی نوبت خجالت کشیدن عطیه بود و چشمک امیرعلی به من و چشم غره ی عطیه.
امیرعلی دستش رو دور شونه های عطیه حلقه کرد.
-قربون خواهر خودم. بیا بریم پیش مامان و بابا، بابا باهات حرف داره.
چند قدم از من دور شدن که امیر علی بلند گفت:
-محیا خانوم تو نمیای؟
تو دلم شروع کردم به قربون صدقه رفتنش که حواسش بود به من همیشه.
-نه من آلبومم رو میبینم.
***
-به چی میخندی؟
با صدای امیرعلی خندهم رو به زور جمع کردم و اومدم آلبوم رو ببندم که دستش رو گذاشت بینش.
-نه نشد دیگه، صبر کن ببینم به کدوم عکس من میخندیدی.
خجالت زده گفتم:
-به جون خودم...
سرش بالا اومد و بلافاصله اخم کرد و من حرفم رو خوردم.
-خانوم من، شما همین جوری هر چی بگی من قبول میکنم؛ پس دیگه هیچوقت هیچ قسمی رو به
حرفهات اضافه نکن.
آلبوم رو با همون دستی که روی صفحاتش گذاشته بود، باز کرد.
-خب. به به سرباز و کچل بودن من خنده داره؟!
لبم رو گزیدم.
-امیرعلی باور کن به تو نمی خندیدم، یاد خودم افتادم که اون روز چه گریه ای کردم برات.
-گریه کردی؟ چرا؟
موهام رو زدم پشت گوشم و خیره شدم به عکس سربازی ش.
-خب تو اون روز از من دور میشدی، بعد هم کچلت کرده بودن من هم کلی گریه کردم.
-حالا از دوریم گریه میکردی یا به خاطر کچل و زشت شدنم؟
اخم مصنوعی کردم و امیرعلی منتظر نگاهم کرد.
-خب معلومه چون دور میشدی دیگه .
-پس یعنی همه جوره دوستم داری دیگه؟
موهاش رو به هم ریختم، امیرعلی رو جدی نمی خواستم.
خب معلومه، شک داری؟
به جای جواب نگاه عاشقانه ای مهمونم کرد، من هم برای فرار از اون نگاه که بی تابم میکرد آلبوم رو بستم
و لبهام آویزون شد.
-خیلی بی معرفتی، یه عکس از من نداشتی.
یه بـ ـوسه ی کوچیک مهون لبهای برگشته م شد و من هر دفعه باید دلم میلرزید.
-مگه تو داشتی؟
سعی کردم سرم بالا نیاد و نگاه امیرعلی الان مطمئناً شیطنت داشت، درست مثل صداش.
-خب معلومه.
-شوخی میکنی؟ از کجا اون وقت؟
روی جلد آلبوم که پر از گلهای رنگی بود، با انگشتم خطوط فرضی کشیدم.
-یه عکس خانوادگی تو رو از توش جدا کردم.
میخواست بخنده، چشم هاش داد میزد؛ ولی اخم کوچولویی کرد.
-کارت اشتباه بوده محیا جان. میدونی اگه نمی اومدم خواستگاریت و اصلا این وصلت سر نمی گرفت شما
چه خطای بزرگی کرده بودی؟
امیرعلی از کابوس شبهای من میگفت، از عذاب وجدانی که این چند سال به بهانه های مختلف
سرکوبش کرده بودم.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
دوستان فردا قسمت پایانی رمان #به_همین_سادگی بارگزاری میشه منتظر بمانید..
امیدوارم راضی شده باشید🌺
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی باشید🌺
پارت پایانی
#به_همین_سادگی
-میدونم.
سکوت کرد و سکوت کردم، تو دلم گفتم خدارو شکر که شد. دستش دور شونه هام حلقه شد و من
همونطور نشسته، مهمون آغوش گرمش شدم و پیشونیم بوسیده شد.
-خب حالا بیا بهت یه خبر خوب بدم، دو شب دیگه عمو اینها میان اینجا برای خواستگاری.
باز هم امیرعلی تونسته بود لحظه هام رو ثانیه به ثانیه عوض کنه.
-چه عالی. پس به زودی عروسی داریم، باید برم دنبال لباس.
با خنده و انگشت اشاره ش ضربهای به پیشونیم زد.
-خانوم من بذار همه چی حتمی بشه، من نمیدونم شما خانومها چرا بحث عروسی میشه سریع فکر لباس
میافتید.
خنده ی ذوق زدهم رو جمع کردم.
-مسخره نکن، اصلا خودت باید باهام بیای خرید.
لبهاش رو با زبونش تر کرد.
-به روی چشم، فقط اینکه...
پرسشی به صورتش نگاه کردم که ادامه بده.
-میخوام با بزرگترها صحبت کنم اگه بشه بریم سر خونه و زندگی خودمون، دلم هر روز دیدنت رو
میخواد.
همه ی حرفهای امیرعلی غیر مستقیم فقط یه مفهوم ساده داشت، دوستت دارم.
باز نگاهم افتاد به دیدن فرش اتاقش و اون با بوسیدن پلکهای نیمه بازم نگاهم رو مجبور به دیدن
صورتش کرد و من نمیدونستم امروز با این بـ ـوسه های بی قرارش چه کنم! بی مقدمه بودن و امروز پر از
حرارت و من قلبم عاشق تر از عاشق میشد.
-ببینمت، تو که مخالف نیستی؟ چون خیلی از عقدمون نگذشته!
لبخند محوی زدم و با نگاه عاشقم فقط سر تکون دادم به نشونه ی منفی.
نفس عمیقی کشید که از سر آسوده خاطر بودن، بود.
-خوبه، پس اول باید به فکر لباس عروست باشی بعد از لباس مجلسی.
-من لباس عروس نمیخوام.
چین چین شد بین ابروهاش.
-یعنی چی این حرف؟
شونه هام رو بالا انداختم و میشد امروز خیلی حرف نگفته رو گفت.
-یعنی من جلسه عروسی نمیخوام.
دست کشید پشت گردنش.
-تا حد آبرومندانه ش رو میتونم برات بگیرم.
چشمهام گرد شد، اشتباه برداشت کرده بود.
-امیرعلی این چه حرفیه؟! من اصلا منظورم این نبود.
نگاهش ته مایه دلخوری داشت.
-پس این حرف یعنی چی؟
با انگشت اشاره م بین دو ابروش رو ماساژ دادم تا اخم هاش باز بشه و موفق شدم.
-آها حالا شد؛ یعنی اینکه دوست دارم به جاش برم یه سفر معنوی و زیارتی.
-اون وقت نمیشه این سفر رو بعدش رفت؟
-خب چرا، ولی من دوست دارم به جای جلسه ی عروسی که فقط چند ساعته و فقط چند عکس ازش
یادگار میمونه و نمیفهمی چه طوری این ساعتها میره، برم یه سفر زیارتی و یه قلب عاشق هدیه بگیرم
و برای اول زندگیمون کلی دعا جمع کنم؛ برای خوشبختی و کنار هم بودن.
چشمهاش و لبهاش یه عاشقانه ی خاص به آدم القا میکرد.
***
این خیابون به معنای واقعی کلمه بهشت بود، بین الحرمینی که آرزوش رو داشتم.
سر که بچرخونی یه طرف حرم علمدار کربلا باشه و یه طرف حرم آقام امام حسین)ع.(
سرم رو تکیه دادم به شونه ی امیرعلی که داشت برام زیارت عاشورا میخوند. نگاهم رو چرخوندم روی
گنبد طالیی و پرچم سرخش و توی دلم گفتم »ممنونم آقا.« اشکهام ریخت، من امیرعلی رو مدیون
🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت پایانی
#به_همین_سادگی
همین آقا بودم و چه قدر خوشبخت که به جای جلسه عروسی شده بودم مهمون این بهشت و لباس
عروسم شده بود چادر نمازم. با سجده رفتن امیرعلی، من هم به سجده رفتم روی سنگهای خنک
بین الحرمین و با امیرعلی ذکر سجده ی شکر آخر زیارت عاشورا رو زمزمه کردم.
سر که بلند کردم، امیرعلی اشکهاش رو پاک کرد از روی گونه ش و به صورتم لبخند زد.
-قبول باشه.
-ممنون هم چنین.
-راستی مامان زنگ زد گفت هماهنگ کردن حسینیه رو برای شام و استقبال.
لبخند رضایتمندانه ای زد.
-دستشون درد نکنه.
-ولی کاش جلسه ی عروسیمون رو هم میگرفتیم.
خسته شده بودم از این حرف تکراری، کلی التماس کرده بودم تا راضی شده بودبه این سفر معنوی به
جای جلسه گرفتن.
-امیرعلی!
سرش رو به سرم تکیه داد.
-خب راست میگم، هر دختری آرزو داره لباس عروس بپوشه.
لباس عروس بهونه ست، هر دختری دوست داره خوشبخت باشه و من مطمئنم با این سفر قبل از شروع
زندگیمون کنار تو خوشبختترینم.
با انگشتش به نوک بینیم ضربه زد.
-فیلسوف کوچولو مطمئنی پشیمون نمیشی که چرا یه لباس پفی و تورتوری نپوشیدی؟
-بله مطمئنم. بچه بودم لباس عروس پوشیدم دیگه برام عقده نمیشه خیالت راحت، تازه عکس هم دارم
باهاش فقط جای تو خالیه تو عکس.
از ته دل خندید و من دستهام رو حلقه کردم دور بازوش و سرم رو تکیه دادم به شونه ش.
-خوابت گرفت؟
نفس عمیقی کشیدم و این هوا عطر بهشت داشت.
-نه. دارم فکر میکنم عطیه قراره چه ریختی خونه م رو بچینه، هر چند هر جور چیده باشه سر خونه ی
خودش تلافی میکنم.
-رسیدیم یکی دو روز استراحت کن بعد خودم کمکت میکنم هر جور خواستی خونه ت رو بچینی.
غرق خوشی شدم از حرفش و طعم زندگی مشترک رو از حالا داشتم میچشیدم.
-قول دادی ها، باز دو روز دیگه نیای خونه بگی خانوم نهار بده خسته م؛ خانوم شام بده خسته م و خانوم
حال ندارم فوتبال داره.
دستش رو گرفت جلوی دهنش، از خنده شونه هاش لرزید که گفتم:
-هر چند که همچین هم وسایل سنگینی ندارم جابه جا کنم، مبل رو که حذف کردی؛ سرویس تخت خواب
هم که نذاشتی بخرم.
خنده ش رو جمع کرد.
-آخه خونه ی نقلی ما مبل میخواد چیکار عزیزم؟ زمین خدا مگه چشه؟ بعدش هم این همه آدم روی
زمین میخوابن ما هم مثل اونها، حالا تو روی زمین خوابت نمیبره؟
-تو کنارم باشی و بغلم کنی من روی سنگ هم میخوابم.
زد زیر خنده و من از جمله ای که بی پروا گفته بودم گونه هام گل انداخت و خجالت زده گفتم:
-ببخشید، نخند دیگه.
با جمع کردن لبهاش توی دهنش سعی کرد نخنده.
-چشم.
هنوز هم به انگشتهام نگاه میکردم که آروم گفت:
-میتونی ساده زندگی کنی؟
نفس گرفتم این هوای خوشبختی رو.
-چرا که نه، اصل زندگی کردن یعنی سادگی.
چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید و بعد نگاه عاشقش رو به من دوخت و آروم گفت:
خیلی دوستت دارم.
این اولین بار بود که لابه لای مفهوم ها، این جمله گم نشده بود؛ با همه ی سادگی این جمله از زبون
امیرعلی چه رقصی به پا کرد کوبش قلبم.
بلند شد و دستم رو گرفت تا من هم بلند بشم.
-بریم زیارت؟
رو به حرم حضرت ابوالفضل )ع( سلام دادیم و رو به حرم امام حسین قدمهامون رو دست تو دست هم
برداشتیم و این سر آغاز یه خوشبختی بود، پر از عطر عاشقی کنار لمس نگاه خدا. زیر لب زمزمه کردم»
از همه طعمه ای عشق فقط من عاشق یه طعم شدم، اون هم عشق با طعم سادگی« .
خدایا شکرت.
»پایان«
امیدوارم راضی شده باشید دوستداران شهدا
🌷 @majles_e_shohada 🌷
1_32307273.mp3
2.52M
🎵به همین سادگی می تونیم آقامون رو برگردونیم ... #به_همین_سادگی
👈🏻اربعین؛ رزمایش مقدماتی ظهور
#کلیپ_صوتی
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🔴 #به_همین_سادگی
💠 هردوتایمان اهل #سادگی بوده و از تجملات بیزار بودیم. اول زندگیمان بود و این خصلت، خوش میدرخشید. دو تا #اتاق از خانه پدریش مانده بود که فرش کردیم.
💠 #جهیزیهام را هم با مهدی بردیم و چیدیم. آنقدر کم بود که پشت یک #پیکان استیشن جا میشد. فقط وسایل #ضروری زندگی را داشتیم و به همین سادگی زندگیمان شروع شد!
#شهید_مهدی_باکری
📙 نیمه پنهان ماه، ج۶، ص۱۷
🌷 @majles_e_shohada 🌷