eitaa logo
مجلس شهدا
920 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
8.6هزار ویدیو
72 فایل
🍃کانال مجلس شهدا🍃 ⚘پیام رسان " ایتا "⚘ http://eitaa.com/majles_e_shohada 🌹ما سینه زدیم بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم آنها دیدند ما مدعــیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدارا چیدند🌹 ارتباط باخادمِ شهدا ،تبادل ,پیشنهادات👇 @abre_barran
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شدسرود رولبامون وای قلب بی قرار لافتی الاعلی لاسیف الاذوالفقار😍 سالروز ازدواج مولایمان امام علی ع و مادرمان حضرت فاطمه زهرا س مبارک 🌺🌺🌺🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
Karimi-EzdevajHazratZahra1392[03].mp3
5.64M
شدسرود رولبامون وای قلب بی قرار لافتی الاعلی لاسیف الاذوالفقار😍 سالروز ازدواج مولایمان امام علی ع و مادرمان حضرت فاطمه زهرا س مبارک 🌺🌺🌺🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
❤️ 💞وصال #حیدر و یارش مبارک 💞وصال #یاس و دلدارش مبارک 💞از الطاف و عنایات الهی 💞رسیده حق به حقدارش مبارک سالروز پیوند مبارک حضرت علی ع و حضرت فاطمه س بر شما خوبان مبارک باد🌹
مجلس شهدا
🍃دو قسمت از رمان #بدون_تو_هرگز امیدوارم که راضی باشید🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
... بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود ...اون روز ... همون جا توی در ایستادم ...فقط نگاهش می کردم ... با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست ... دیگه دلم طاقت نیاورد ...همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد... –چی شده؟ ... چرا گریه می کنی؟ ...تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم ... خودش رو کشید کنار... –چی کار می کنی هانیه؟ ... دست هام نجسه ...نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... مثل سیل از چشمم پایین می اومد... –تو عین طهارتی علی ... عین طهارت ... هر چی بهت بخوره پاک میشه ... آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ...من گریه می کردم ... علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت... اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد … داستان دنباله دار بدون تو هرگز: عشق کتاب . زینب، شش هفت ماهه بود ... علی رفته بود بیرون ... داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه ... نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ... چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم ... عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ...حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش ...حالش که بهتر شد با خنده گفت ... عجب غرقی شده بودی... نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم ...منم که دل شکسته ... همه داستان رو براش تعریف کردم... چهره اش رفت توی هم ... همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت... –چرا زودتر نگفتی؟ ... من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی ... یهو حالتش جدی شد ... سکوت عمیقی کرد ... می خوای بازم درس بخونی؟ ...از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... باورم نمی شد ... یه لحظه به خودم اومدم ...- اما من بچه دارم ... زینب رو چی کارش کنم؟... –نگران زینب نباش ... بخوای کمکت می کنم ...ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد ...چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ... گریه ام گرفته بود ... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ... علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود ...خودش پیگر کارهای من شد ... بعد از 3 سال... پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد ... و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ...اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ... هانیه داره برمی گرده مدرسه... 🌷 @majles_e_shohada 🌷
داستان دنباله دار بدون تو هرگز: من شوهرش هستم . ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یهو سر و کله پدرم پیدا شد ... صورت سرخ با چشم های پف کرده ... از نگاهش خون می بارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی ...بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش... –تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ ...از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید ... زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ... بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ... علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ... نازدونه علی بدجور ترسیده بود ...علی عین همیشه آروم بود ... با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ... هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ ...قلبم توی دهنم می زد ... زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم ... از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ... آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ... تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ...علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم ... دختر شما متاهله یا مجرد؟ ... و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید... –این سوال مسخره چیه؟ ... به جای این مزخرفات جواب من رو بده... –می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟...همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ...- و من با همین اجازه شرعی و قانونی ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ... کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه ...از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ... لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟... داستان دنباله دار بدون تو هرگز: ایمان . علی سکوت عمیقی کرد... –هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم ...دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد... –اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ ...تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد... –ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام ... چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ...این رو گفت و از جاش بلند شد ...شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ...پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت ... 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از مجلس شهدا
🍃دو قسمت از رمان #بدون_تو_هرگز امیدوارم که راضی باشید🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امشب شب اول ذی الحجه خواندن دو ركعت نماز ما بين مغرب و عشا در تمام شبهاي اين دهه در هر ركعت بعد از حمد بخواند يك مرتبه توحيد و آيه: وَ وَاعَدْنَا مُوسَي ثَلاثِينَ لَيْلَهً وَ أَتْمَمْنَاهَا بِعَشْرٍ فَتَمَّ مِيقَاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِينَ لَيْلَهً وَ قَالَ مُوسَي لأَِخِيهِ هَارُونَ اخْلُفْنِي فِي قَوْمِي وَ أَصْلِحْ وَ لا تَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ تا با ثواب حاجيان شريك شود.✅ ان شاءالله 🍃🍃🍃 روزه گرفتن نه روز اول اين دهه كه ثواب روزه تمامعمر دارد. التماس دعای فراوان از شما عزیزان که ما هم از این خیرات بی نصیب نباشیم.🌷 🌷 @majles_e_shohada 🌷
میشه منو تو کفن کنی یار وصالم.. ✳شهیدی که امام زمان (عج) کفنش کرد✳ شهیدی بود که همیشه ذکرش این بود، نمی دونم شعر خودش بود یا غیر... یابن الزهرا یا بیا یک نگاهی به من کن یا به دستت مرادر کفن کن. از بس این شهید به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) علاقه داشت به دوست روحانی خود وصیت می کند. اگر من شهید شدم دوست دارم در مجلس ختم من تو سخنرانی کنی... دوست روحانیش می گوید: ما از جبهه برگشتیم وقتی آمدیم دیدیم عکس شهید را زده اند. پیش پدر و مادرش آمدم گفتم: این شهید چنین وصیتی کرده است آیا من می توانم در مجلس ختم او سخنرانی کنم؟ و آنان اجازه دادند... در مجلس سخنرانی کردم بعد گفتم ذکر شهید این بوده است: یا بن الزهرا یا بیا یک نگاهی به من کن یا به دستت مرا در کفن کن وقتی این جمله را گفتم ، یک نفر بلند شد و شروع کرد فریاد زدن . وقتی آرام شد گفت: من غسال هستم دیشب آخرهای شب به من گفتند یکی از شهدا فردا باید تشییع شود و چون پشت جبهه شهید شده است باید او را غسل دهی وقتی که می خواستم این شهید را کفن کنم دیدم یک شخص بزرگواری وارد شد گفت: برو بیرون من خودم باید این شهید را کفن کنم. من رفتم در وسط راه با خود گفتم این شخص که بود و چرا مرا بیرون کرد؟؟؟ با عجله برگشتم و دیدم این شهید کفن شده و تمام فضای غسالخانه بوی عطر گرفته بود. از دیشب نمی دانستم رمز این جریان چه بود.اما حالا فهمیدم ...نشناختم... منبع: کتاب روایت مقدس صفحه ۹۶ به نقل از نگارنده کتاب "میر مهر" حجت الاسلام سید مسعود پور اقایی 🌷 @majles_e_shohada 🌷
🌺 دوستان علاقمند به رمان تا دقایقی دیگر رمان بدون تو هرگز بارگزاری میشود. منتظر باشید🌺
مجلس شهدا
🍃دو قسمت از رمان #بدون_تو_هرگز امیدوارم که راضی باشید🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
در... –می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ...در رو محکم بهم کوبید و رفت ...پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید... داستان بدون تو هرگز: شاهرگ مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ...چند لحظه بعد ... علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم … –تب که نداری ... ترسیدی این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده؟ ...بغضم ترکید ... نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود... –هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟... در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... سرم رو به عالمت نه، تکان دادم ...- علی... –جان علی؟... –می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟... لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار... –پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟... –یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ... من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده ...سکوت عمیقی کرد ...- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی... و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ...راست می گفت ... من حزب باد و ... بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بی حجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو می دونستم ... از اون روز ... علی بود و چادر و شاهرگم... داستان بدون تو هرگز: علی مشکوک می شود ...من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم ... علی از زینب نگهداری می کرد ... حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ... هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود ...سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم ... من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ... ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود ... دست پختش عالی بود ... حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد ...واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی ... اما به روم نمی آورد 🌷 @majles_e_shohada 🌷
... طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید ... سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت ... صد در صد بابایی شده بود ... گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد ...زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم ... حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه ... هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد ... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ...یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد ...شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم ... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد... زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید ... زیر چشمی بهم نگاه کرد ...- خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ ...چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش... –نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ...حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین... داستان بدون تو هرگز: هم راز علی حسابی جا خورد و خنده اش کور شد ... زینب رو گذاشت زمین... –اتفاقی افتاده؟... رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم ... از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ...- اینها چیه علی؟... رنگش پرید... –تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟... –من میگم اینها چیه؟ ... تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ ...با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت... –هانیه جان ... شما خودت رو قاطی این کارها نکن ...با عصبانیت گفتم ... یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ ... می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه ... بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم ...نازدونه علی به شدت ترسیده بود ... اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عبای علی رو گرفت ... بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی ... با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ... بغض گلوی خودم رو هم گرفت...خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ... چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ... اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین ...- عمر دست خداست هانیه جان ... اینها رو همین امشب می برم ... شرمنده نگرانت کردم ... دیگه نمیارم شون خونه...زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد ... حسابی لجم گرفته بود -...من رو به یه پیرمرد فروختی؟ ...خنده اش گرفت ... رفتم نشستم کنارش... –این طوری ببندی شون لو میری ... بده من می بندم روی شکمم ... هر کی ببینه فکر می کنه باردارم... –خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ ... خطر داره ... نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط ...توی چشم هاش نگاه کردم... –نه نمیگن ... واقعا دو ماهی میشه که باردارم... داستان بدون تو هرگز: مقابل من نشسته بود ...سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب ... دومین دخترمون هم به دنیا اومد ... این بار هم علی نبود ... اما برعکس دفعه قبل... اصال علی نیومد ... این بار هم گریه می کردم ... اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود ... به خاطر علی که هیچ... 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از مجلس شهدا
🍃دو قسمت از رمان #بدون_تو_هرگز امیدوارم که راضی باشید🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم عجل لولیک الفرج 🌺 دعای توسل در مسجد جمکران شب چهارشنبه ۲۳ مردادماه ۱۳۹۷ 🌺 با تشییع شهید مدافع حرم زینبیون🍃 🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باعرض پوزش امشب رمان نداریم و ان شاءالله سعی میکنیم بعد نماز صبح جبران کنیم. ممنون که با ما همراهید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_6021802113317735346.mp3
4.42M
زمینه فوق العاده شنیدنی برگرد امیر من کوفه میا حسین ع سیدمجید_بنی_فاطمه 🌷 @majles_e_shohada 🌷
❄️✨❄️✨ ✨ ❄️ اے #شهید این روزها عجیب #دلم به سیم خاردار های دنیا ! #گیر کرده است ... دسٺـم را بگـیر ... °•[ شهید مدافع حرم رضا کارگر ]•° 🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍃چه می فهمیم #شهادت چیست مردم؟ شهید و همنشینش کیست مردم؟ تمام جست و جومان حاصلش بود شهادت اتفاقی نیست مردم... 🌷 #رزقک_شهادت💔 🌷 @majles_e_shohada 🌷
-مادر فرزندت کجاست +خارج از کشور -چرا خارج؟ +۳۵ سال پیش رفت برا دفاع از کشورش، دیگه برنگشت #فرزندت_کجاست 🌷 @majles_e_shohada 🌷
◾ما کمپین #فرزندت_کجاست را از رهبری شروع می کنیم آقایان بهانہ نداشتہ باشن #سیدمصطفی در قم مدرس ومستاجره #سیدمجتبی در قم درس خارج داده و مستاجره #سیدمحسن دردفترنشر آثارومستاجر ه #سیدمیثم مدرس ومستاجر 🌷 @majles_e_shohada 🌷
#صلےالله_عليك_يااباعبدالله💔 ذڪرتو بر لبم زهمہ آشناتراسٺ پیشٺ عزیزهر ڪه دلش مبتلاتر است برپاره پاره ے جگرم نقش بستہ اسٺ نام حسین ازهمہ ڪس دلرباتراسٺ #السلام‌علیک‌یااباعبدالله 🌷 @majles_e_shohada 🌷
شھیدمرتضےآوینے: #شھید منتظر مرگ نمےماند او خودش #مرگ رابرمےگزیند... شھیدپیش از آنڪہ مرگ ناخواستہ بہ سراغ او بیاید بہ #اختیار خویش مےمیرد 👌و لذت زیستن را هم هم او مےیــابد. نہ آنڪس ڪہ #دغدغہ مرگ حتے آنے او را بہ خود نمےگذاردش و خود را بہ ریسمان پوسیده #غفلت مےآمیزد😔. #شھادت_مرزخوبان_است ♥️ #اللھم_ارزقنےشهادةفےسبیلڪ🌷 🌷 @majles_e_shohada 🌷
وقتی پیکر #شهید_روح_الله_قربانی را آوردند، مادر شهید رسول #خلیلی میدانست روح الله مادر ندارد درخواست کرد تا #مزارشان نزدیک هم باشد تا برای هر دو گریه و #مادری کند. #مادرانه 🌷 @majles_e_shohada 🌷
حالا تو هِی به رویِ خودِت نیاور منم هِی به رویِ خودم نمیاورم امّــا یکـ روز یکـ جایے برای این همه نداشتنت مےمیرم #همسر_شهید #شهید_روح_الله_قربانی 🌷 @majles_e_shohada 🌷
#وصیت_شهید #صبر این جمـلہ را بـہ یـاد داشتہ باشید : اگر در راه خــدا رنـج را تـحمل نڪـنید ، مجبـور خواهیـد شـد در راه شیـطان ، رنـج را تـحمل ڪـنید . 🌹 #شهید_پورمرادی 🌷 @majles_e_shohada 🌷
✨امام خامنه ای✨ ✅ذهن جوان ایرانی که میتواند موشک بسازد🚀 ، خودرو پیشرفته هم میتواند بسازد!🚘 بارها گفته ام دانشگاه را به صنعت متصل کنید! 🌷 @majles_e_shohada 🌷