🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_من_با_تو ❤️
💠 #قسمت_33
آقاے رسولے رییس دانشگاہ دستے بہ صورتش ڪشید و گفت:ڪہ اینطور!
دست هاش رو،روے میز بهم گرہ زد و ادامہ داد:بنیامین عظیمے پروندہ جالبے ندارہ!فڪرڪنم با این
چیزایے هم ڪہ گفتے وقتش شدہ اخراج بشہ!
از روے صندلے بلند شدم،ڪیفم رو انداختم روے دوشم.
_هرطور صلاح میدونید،دلم نمیخواد آقاے سهیلے بے گناہ این وسط بسوزن!
آقاے رسولے لبخندے زد و گفت:این وصلہ ها بہ امیرحسین نمے چسبہ!خوب میشناسمش!
سرم رو تڪون دادم و گفتم:میتونم برم؟
با دست بہ در اشارہ ڪرد و گفت:آرہ دخترم ممنون ڪہ اطلاع دادے!
با گفتن خدانگهدار از اتاق خارج شدم،سهیلے رو از دور دیدم ڪہ بہ این سمت مے اومد،آروم بہ سمتش
رفتم،چند قدم باهام فاصلہ داشت،با صداے آروم گفتم سلام!
زیر لب جواب داد خواست بہ راهش ادامہ بدہ ڪہ گفتم:میخواستم باهاتون صحبت ڪنم!
با فاصلہ رو بہ روم ایستاد،دست بہ سینہ جدے،نگاهش رو دوخت پشت سرم!
پیرهن ڪرم رنگ یقہ آخوندے با شلوار ڪتان مشڪے پوشیدہ بود،مثل همیشہ مرتب و تمیز!
محڪم اما با تُن آروم گفت:درخدمتم اما ممنون میشم از این بہ بعد ڪارے داشتید تو ڪلاس ها بگید!
متعجب نگاهش ڪردم جدے رو بہ رو نگاہ مے ڪرد،منظورش رو خوب فهمیدم،درحالے ڪہ سعے
مے ڪردم آروم باشم گفتم:عذر میخوام اما عاشق چشم و ابروتون نیستم!خواستم بگم با آقاے رسولے
درمورد اتفاقات اخیر صحبت ڪردم.
چیزے نگفت،ادامہ دادم:همہ چیزو حل مے ڪنن ببخشید ڪہ تو دردسر افتادید.
با ڪنایہ اضافہ ڪردم:بہ قدرے براتون آزاردهندہ بودہ ڪہ ذهنتون خستہ شدہ رفتہ سراغ فڪراے
بیخودے!
دست هاش رو از دور سینہ ش آزاد ڪرد،صورتش رو بہ روے صورتم بود اما چشم هاش من رو نگاہ
نمے ڪرد!
_خانم هدایتے یہ سوال بپرسم!
با دلخورے گفتم:بفرمایید!
_سوتفاهم هایے ڪہ براے عظیمے پیش اومدہ براے شما ڪہ پیش نیومدہ؟!
با چشم هاے گشاد شدہ نگاهش ڪردم!
فڪر مے ڪرد منظورے دارم ڪہ باهاش صحبت مے ڪنم،خودش ڪمڪ ڪرد!
دلم نمیخواست ماجراے امین اما بہ صورت توهمات این طلبہ شروع بشہ!
بہ قدرے عصبے شدم ڪہ ڪم موندہ بود فحشش بدم!
صدام رو ڪنترل ڪردم اما با حرص گفتم:براتون نامہ فدایت بشوم ڪہ نفرستادم ڪمڪم ڪنید خودتون
دخالت ڪردید!
انگشت اشارہ م رو،رو بہ پایین گرفتم و ادامہ دادم:از هرچے فڪر ڪنید ڪمترم اگہ دیگہ تو ڪلاس
هاتون شرڪت ڪنم تا توهماتتون بیشتر از این ادامہ پیدا نڪنہ!
نگاهش رو دوخت بہ ڪفش هاش آروم گفت:منظورے نداشتم اما اینطور بهترہ!
نگاہ تندے بهش انداختم و با قدم هاے بلند ازش دور شدم،با خودش چے فڪر مے ڪرد؟!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی
@majles_e_shohada
🍂
🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂
مجلس شهدا
بار دیگر کتاب خوانی در قالب رمان در اختیارتان قرار داده ایم .... دوقسمت از #رمان_ستاره_سهیل امیدوا
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_33
عمو کارش را رها کرد و گفت: اختیار داری چه مزاحمتی دخترم تو مراحمی.
بدون مقدمه گفتم: عمو من امروز اومدم اینجا تا باهاتون خداحافظی کنم من دارم بر می گردم
انگلیس...
عمو پرسید: داری بر می گردی؟
گفتم: بله عمو برای ادامه تحصیل می رم، این مدتی که من توی این شرکت کار کردم شما مثل یک
پدر منو راهنمایی کردین، امیدوارم بتونم یه روزی زحماتتون رو جبران کنم.
عمو لبخندی زد و گفت: با این که جات خالی میشه ولی امیدوارم موفق باشی در این شرکت همیشه
به روی تو بازه.
وقتی از شرکت بیرون آمدم بغض فرو خورده ام را رها کردم و تا خانه اشک ریختم.
ساعت ده صبح بود. همه در فرودگاه بودیم. سهیلا و لادن آرام اشک می ریختند. یاد پنج سال پیش
افتادم. چقدر گریه کردم و چقدر سخت بود که دیگر نمی توانستم خانواده ام را ببینم. از
خویشاوندانم فقط دایی منصور و زندایی شیوا در فرودگاه حضور داشتند. دایی پیشانی ام را بوسید و
گفت: عزیز دلم خیلی مواظب خودت باش برات آرزوی موفقیت می کنم.
من هم دایی را بوسیدم و گفتم: ممنون دایی از طرف من از سمانه و سیاوش هم خداحافظی کنید دلم
براتون خیلی تنگ میشه...
زن دایی شیوا در حالیکه گریه می کرد مرا بوسید و گفت: عزیزم دلم مون برات خیلی تنگ میشه...
زن دایی شیوا را نیز بوسیدم و گفتم: من همین طور... زن دایی مراقب مامان باشید نگذارید زیاد
غصه بخوره...
نوبت به دوستانم رسید. لادن را که اشک می ریخت در آغوش گرفتم و آرام در گوشش گفتم: لادن
مواظب سهیلا باش دوست نداشتم تنهاتون بذارم ولی مجبورم فقط تو می دونی برای چی دارم ایران
و ترک می کنم. خیلی دوستتون دارم.
🌷 @majles_e_shohada 🌷