شخصى نزد امام صادق رفت و گفت
من ازلحظه مرگ بسيارميترسم،چه کنم؟
امام صادق(ع) فرمودند:
زيارت عاشورا را زياد بخوان..
آن مرد گفت: چگونه با خواندن زيارت
عاشورا از خوف آن لحظه در امان باشم؟
امام صادق فرمود: مگر
در پايان زیارت عاشورا نمى خوانيد؟
•{ اَللّهُمَّارْزُقْنیشَفاعَهَالْحُسَیْنِیَوْمَالْوُرُودِ }•
یعنی خدايا شفاعت حسين(ع)
را هنگام ورود به قبر روزى من کن...
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🔸" در محضــر شهیــد " ...
از برادرانـم
عاجزانه درخواست دارم
ڪہ با سلاح تقوی و صبر
خــــادم انقـلاب باشنـــــد
و از مواضع تفرقه دوری ڪنند
و از خواهرانـم
مسئلـت دارم ڪہ
در ڪردار و افعال خود
به زینـب (س) اقتـداء ڪنند
و در امر جهاد بیتفاوت نباشند
#شهید_سردار_مهدی_خوش_سیرت
#جانشین_فرمانده_لشکرقدس_گیلان
#سالـروز_شهـادت 🕊
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی باشید🌺
پارت چهل و نه
#به_همین_سادگی
-نه، دلخورم.
انگشت شصت و اشارهم رو روی هم گذاشتم و نصف بند انگشتم رو نشونش دادم.
-این قده هم قهرم.
لبهاش به یه لبخند محو باز شد، همین هم غنیمت بود. باز هم طاقت نیاوردم و دستهام حلقه شد دور
کمرش، فکر کنم باز شوکه شد که دستهایی رو که باهاش بازوهام رو گرفته بود توی هوا موند؛ نمیدونم
چرا عاشقانه های من اینقدر براش سخت بود و شوکه کننده؟! من که آروم شده بودم از نفس کشیدن
عطرش به این نزدیکی و شنیدن صدای ضربان قلبش که روی دور تند رفته بود. آروم گفتم:
-امیرعلی نمیشه دوستم داشته باشی؟ تو رو جون من به خاطر حرفهای مسخره اینقدر به هم نریز، من
مطمئنم تنها کسی که میتونم با اطمینان بهش تکیه کنم تویی. اینقدر از من دور نشو، اینقدر وقتی
نزدیکت نیستم فکرهای بی خودی نکن. خواهش میکنم مثل من باش که هر ثانیه م هم با فکر تو میگذره.
نفهمیدم کی بغض کردم و کی اشکهام روی گونهم ریخت و دفن میشد توی تار و پود لباس امیر علی.
دستهاش حلقه شد دور بازوهام و چونه ش نشست روی شونه م و آروم گفت:
-گریه نکن، خواهش میکنم.
همین جمله کافی بود تا اشکهام بند بیاد، یه خواهش ساده؛ شاید برای پوشوندن این جمله که اشکهام
آزارش میده. دستهام رو محکمتر کردم و حلقه دستم رو تنگ تر، لب زدم:
-دوستت دارم.
نفس عمیقی کشید، با فشار آرومی که به بازوهام آورد من رو از خودش جدا کرد و با انگشتش رد
اشکهام رو از روی گونه هام پاک.
-راستی ممنون به خاطر لباسم، حسابی تمیز شده بود.
نگاهم رو دوختم به چشمهاش. نمیدونم چرا حس کردم چشمهاش بهم میگه دوستم داره؛ ولی به زبون
نیاورد و مسیر صحبتمون رو تغییر داد.
-وظیفه م بود، احتیاجی به این همه تشکر نیست.
***
-شروع کلاسها خوبه محیا جون؟
صحبتم رو با عطیه تموم کردم و سر چرخوندم تا جواب نفیسه رو بدم.
-ممنون خوبه. هنوز که اولشه، ولی خب درسها یه خورده، یعنی بیشتر از یه خورده سخته. کلاسهامون
هم ترم اولی حسابی فشردهست.
امیرمحمد لیوان چایش رو نصفه گذاشت توی نعلبکی جلوش.
-رشته ت انتخاب خودته یا رفتی پیش مشاور تحصیلی؟
-انتخاب خودمه، مشاوره نرفتم. حل کردن مسئله های ریاضی حس خوبی به من میده.
عطیه دستش رو به طرفم نشونه گرفت و رو به بقیه گفت:
-دیوونه ست دیگه، آخه کی از ریاضی خوشش میاد؟
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت پنجاه
#به_همین_سادگی
-من.
نگاه ذوق زدهم رو به امیرعلی دوختم که عطیه ابرو بالا انداخت.
-نه بابا! کی میره این هم راه رو؟ خب تو هم یکی لنگه این محیایی دیگه.
امیرعلی ابروهاش رو بامزه، با هماهنگی چشمهاش بالا داد.
-آها یعنی من هم دیوونه م؟
عطیه لبش رو به طرز مسخرهای گزید.
-بلانسبت داداش، من محیا رو گفتم.
امیرعلی خنده ش گرفته بود ولی سعی میکرد جدی باشه.
-محیا هم خانوممه، دوباره نبینم بهش بگی دیوونه.
نگاه عمه و عمو احمد هم که با هم ریزریز حرف میزدن با این حرفها چرخید روی ما، البته با یه لبخند
خاص و مهربون و من بیشتر از قبل ذوق کرده بودم البته با خجالت زیاد. نگاه پرتشکرم رو به امیرعلی
دوختم، عطیه براق شد چیزی بگه که امیرمحمد با خنده پایان داد به این دعوایی که شوخی بود.
-کار خوبی کردی محیا خانوم. آدم باید طبق خواسته خودش انتخاب کنه، اگه رشته ت رو دوست نداشته
باشی علاقه ت هم به درس خوندن از بین میره.
سرم رو به نشونه تایید حرفش تکون دادم.
این بار مخاطب امیرمحمد عطیه شد.
-خب عطیه خانوم، انشاءالله امسال که دیگه سخت میخونی که یه رشته خوب قبول بشی؟
-دارم میخونم دیگه، حالا شما دعا کنین اون رشته خوبه رو قبول بشم.
امیرمحمد به لحن جسور عطیه خندید و من چقدر دلم خواست واسه ش شکلک درآرم. دیگه به ادامه ی
صحبت امیرمحمد و عطیه توجه نکردم و رو به امیرعلی که کنار من نشسته بود و رفته بود توی فکر و
چشم دوخته بود به گلهای قالی دستباف قدیمی الکیرنگ، گفتم:
-فردا هم میری؟
با پرسش سربلند کرد که گفتم:
-کمک عمو اکبرت؟
لبخند محوی زد، من پیگیر همه ی کارهاش میشم.
-معمولا هر جمعه میرم.
-میشه یه روز من هم باهات بیام؟
چشمهاش، از روی تعجب کمی بازتر شد.
-جدی که نمیگی؟
لبهام رو با زبونم تر کردم، کنار امیرعلی که هستم دلم تجربه ی همه چیز رو میخواست.
-چرا، اتفاقاً جدیِ جدی هستم.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت پنجاه و یک
#به_همین_سادگی
-محیا حرفش هم نزن، هنوز روز تشییع جنازه ی اون مامان بزرگت رو یادم نرفته.
از یاد مامان بزرگ مادریم قلبم فشرده شد. سوم راهنمایی بودم که فوت شد و روز تشییع جنازه، موقع
وداع با دیدن بدن کفن پوشش از حال رفتم و تا یه ماه از وحشت کنار مامانی می خوابیدم که خودش
سخت عزادار بود. مامان با فوت مامان بزرگ رسماً تنها شد، بابابزرگ رو قبل از دنیا اومدن من از دست
داده بود. مثل من تک دختر بود و با فوت مامان بزرگ، دو دایی بزرگم رو هم دیگه خیلی کم میدیدیم و
دیدارهامون رسید به عید تا عید. گاهی چه قدر دلم تنگ میشد برای مامان بزرگم با اون گیس های
سفیدش که همیشه بافته بود.
-ولی دوست دارم بیام.
سری به نشونه ی منفی تکون داد.
-اصلا نمیشه.
وا رفتم، فکر میکردم استقبال میکنه.
-چرا نه؟ پس خودت چرا رفتی؟
با مهربونی بهم خیره شد و من توی این جمع دستم به هیچ جا بند نبود که بتونم فداش بشم.
-من فرق میکنم. محیا من یه مردم، باید بتونم به ترسهام غلبه کنم.
بنا رو گذاشتم به لجبازی.
-خواهش میکنم، فقط یه بار. اگه دیدم طاقت ندارم خودم میام بیرون.
-دوست ندارم باز هم برات کابوس شب درست کنم، نمیشه، میدونم ترسویی.
اخم مصنوعی کردم و دلخور گفتم:
-امیرعلی!
تک خنده ش رو با چایش پایین داد.
-جونم؟ خب حقیقته دیگه.
گرم شدم از جونم گفتنش و اخم هام باز شد. آره خب حقیقت بود، حقیقتی که امیرعلی میدونست و من
باید ذوق زده میشدم نه دلخور.
فنجون چایش رو توی نعلبکی گل سرخی گذاشت و نگاه من کشیده شد روی توپ کوچیکی که امیرسام
داشت باهاش بازی میکرد، حالا اون توپ اومده بود سمت من و نگاه امیرسام هم با توپ روی من کشیده
شده بود. چشمکی بهش زدم و توپ رو آروم پرت کردم سمتش که ذوق کرد و وقتی خندید دو تا دندون
سفید خوشگل پایینش دیده شد و من بی حواس با ذوق برای این کودکانه هاش، بلند گفتم:
-الهی قربونت برم نفس، با اون دندونهای برنج دونه ت.
یه دفعه سکوت کامل شد و نگاه های متعجب روی من. با دیدن لبخند کش اومده ی امیرسام اول از همه
عمو احمد خندید که عطیه گفت:
-چته تو با این قربون صدقه رفتنت؟ همه رو سکته دادی.
به امیرسام اشاره کرد که فکر می کرد، حاال اون مرکز توجه قرار گرفته و با ذوق دست میزد.
🌷 @majles_e_shohada 🌷