یہ سربند دادھ بود
گفٺ:
شهید ڪہ شدم ببندیدش بہ سینہ ام
جنازھ اش کہ اومد سر نداشت🕊
سر بند رو بستیم بہ سینہ اش
روے سربند نوشتہ بود:
(انا زائر الحسین)💚
#شهید_محسن_حججے
#شهدا❤
🌷 @majles_e_shohada🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اتفاقی عجیب در شب عروسی یک طلبه
🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شدسرود رولبامون وای قلب بی قرار
لافتی الاعلی لاسیف الاذوالفقار😍
سالروز ازدواج مولایمان امام علی ع و مادرمان حضرت فاطمه زهرا س مبارک 🌺🌺🌺🌺
🌷 @majles_e_shohada 🌷
Karimi-EzdevajHazratZahra1392[03].mp3
5.64M
شدسرود رولبامون وای قلب بی قرار
لافتی الاعلی لاسیف الاذوالفقار😍
سالروز ازدواج مولایمان امام علی ع و مادرمان حضرت فاطمه زهرا س مبارک 🌺🌺🌺🌺
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
🍃دو قسمت از رمان #بدون_تو_هرگز امیدوارم که راضی باشید🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
... بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود ...اون روز ... همون جا توی در
ایستادم ...فقط نگاهش می کردم ... با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست ... دیگه
دلم طاقت نیاورد ...همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم
افتاد، لبخندش کور شد...
–چی شده؟ ... چرا گریه می کنی؟ ...تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم ... خودش رو کشید کنار...
–چی کار می کنی هانیه؟ ... دست هام نجسه ...نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... مثل سیل از چشمم پایین می
اومد...
–تو عین طهارتی علی ... عین طهارت ... هر چی بهت بخوره پاک میشه ... آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک
میشه ...من گریه می کردم ... علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت... اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد
…
#قسمت_چهاردهم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: عشق کتاب
.
زینب، شش هفت ماهه بود ... علی رفته بود بیرون ... داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا
برق بزنه ... نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ... چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم ... عشق
کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ...حسابی از
دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش ...حالش که بهتر شد با خنده گفت ...
عجب غرقی شده بودی... نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم ...منم که دل شکسته ... همه داستان رو براش تعریف
کردم... چهره اش رفت توی هم ... همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد ... یه نیم نگاهی بهم
انداخت...
–چرا زودتر نگفتی؟ ... من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی ... یهو حالتش جدی شد ... سکوت عمیقی کرد ...
می خوای بازم درس بخونی؟ ...از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... باورم نمی شد ... یه لحظه به خودم اومدم ...- اما من
بچه دارم ... زینب رو چی کارش کنم؟...
–نگران زینب نباش ... بخوای کمکت می کنم ...ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد ...چیزهایی رو که می شنیدم باور
نمی کردم ... گریه ام گرفته بود ... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ... علی همون طور با زینب بازی می
کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود ...خودش پیگر کارهای من شد ... بعد از 3 سال...
پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد
... و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ...اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ... هانیه داره برمی گرده مدرسه...
🌷 @majles_e_shohada 🌷