مجلس شهدا
💠 شهید مدافع حرم حسن حزباوی 🌷 @majles_e_shohada 🌷
💠همرزم شهید مدافع حرم حسن حزباوی:
🌷با صداقت و اهل حجب و حیا بود اگرچه کم حرف میزد اما همیشه لبخند به لب داشت.انسانی متواضع و کم توقع ودر مسائل کاری بسیار با جدیت و نمونه یک پاسدار وظیفه شناس بود چندین بار در رزمایش ها به خاطر همین جدیت و نظم و ذکاوتش مورد تشویق قرار میگیرند. همین رفتار و کردارش سبب شد تا یکی از برادران سنی مذهب در سوریه بعد از دوستی با شهید حزباوی و تحت تاثیر رفتارش به مذهب تشیع مشرف شد.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
May 11
مجلس شهدا
سه قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی شده باشید🌺
پارت بیست و هفتم
#به_همین_سادگی
چشمهایی رو که نمیدونستم کی به اشک نشسته رو دوختم به عطیه که حالا لبخند میزد؛ ولی
چشمهاش پر از درد بود از حرفهایی که زده شده.
لبخند ماتی زدم و حال دلم هماهنگی با منحنی روی لبم نداشت، همین موقع صدای زنگ گنجشکی تو
خونه پیچید و عطیه از جا پرید.
-بدو شوهر جونت اومد.
لرزش بی اختیار قلبم رو حس کردم، باز کار امروز امیرعلی یادم افتاد و حس غریبی به جونم افتاده بود.
-من دیگه برم. تو هم یکم با شوهر جونت خلوت کن، درست نیست اینجا باشم.
با لحن تخس عطیه چشمهای گردشدهم رو به صورتش دوختم و همه بدنم گرم شد. براق شدم و با یه
حرکت پریدم سمتش؛ ولی لحظه ی آخر نفهمیدم کی پشت امیرعلی سنگر گرفت و من دستهام گره شد
بین دستهای امیرعلی که متعجب بود. نگاه هردومون به هم قفل شد و قلب من جایی مابین سینه م به
بیقراری افتاد.
-چه خبره؟ چی شده؟
نگاه بیتابم رو از چشمهاش گرفتم و به عطیه که لبخند دندون نمایی میزد، اخم کردم و اون جای من
گفت:
-هیچی داداش، چیزی نیست که.
چشمکی پشتبند حرفش کرد و من دلم خواست قبل از دور شدنش، یکی بزنمش برای خنک شدن دلم.
با تکون خوردن دستم دوباره به امیرعلی نگاه کردم و تازه یادم افتاد فاصله م با امیرعلی به قدر دو انگشته و دستهام هنوز گرو دستهای سرد و یخش. عجیب بود که هنوز این فاصله حفظ شده و عقب
نکشیده بود. سرم رو بالا گرفتم، نگاهش روی موهای نامرتبم بود.
-مطمئنی چیزی نشده؟
هی بلندی گفتم و دستهام رو محکم از دستهاش بیرون کشیدم. دقیقا بی آبرو شده بودم، موهام رو با
دستم شونه وار مرتب کردم. لبخند گذرایی روی صورت امیرعلی نشست و از کنارم رد شد و رفت سمت
جالباسی. توی دلم بدو بیراهی به عطیه گفتم و جلوی آینهای که با قاب چوبی طالیی روی دیوار نصب
شده بود ایستادم و برای مطمئن شدن از مرتبی موهام، به خودم نگاه کردم. فقط یه ثانیه شد که من
نگاهم از توی آینه، روی دستهام که هنوز موهام رو شونه میزدن ثابت موند، دستهایی که هنوز
سرمای دستهای امیرعلی رو داشت؛ ولی قلبم رو گرم کرده بود. وای از ذهنی که بیهوا براش چیزی
یادآوری میشه؛ یعنی امیرعلی با این دستهاش مرده شسته بود؟! لرزش خفیف تنم رو حس کردم و خدا
رو شکر امیرعلی درگیر لباس عوض کردنش بود.
-نخود نذری میخوری؟
چون توی فکر بودم تکون بدی خوردم و حالا نگاه امیرعلی مستقیم به خود خودم بود و البته کمی
متعجب. گیج نگاهش کردم و تو ذهنم به تحلیل حرفش نشسته بودم و اون جلو اومد. یه قدم، دوقدم و
بعد دستش رو که صاف بود و پر از نخود نذری بالا آورد و جلو صورتم.
-چی شد؟! میخوری؟
ضربان قلبم تحلیل میرفت و نگاهم ثابت شده بود روی سفیدی پوست دستش و نفهمیدم چطوری زبونم
چرخید و گفتم:
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
پارت بیست و هفتم #به_همین_سادگی چشمهایی رو که نمیدونستم کی به اشک نشسته رو دوختم به عطیه که حالا
پارت بیست و هشت
#به_همین_سادگی
-نگفته بودی میری کمک عمو اکبرت.
نگاه بهتزدهش چشمهام رو نشونه رفت. خیره شد توی چشمهام و باز من کم آوردم و نگاهم رو دوختم
به دستهام که از هیجان این نزدیکی و نگاه بدون اخم امیرعلی، همدیگه رو بغل کرده بودن و رنگشون
به سفیدی میزد.
-کی بهت گفت؟
صداش ناراحت بود و گرفته، سر به زیر گفتم:
-عطیه، کاش خودت بهم میگفتی.
پوزخندی زد و من ربط این پوزخند رو تو این موقعیت درک نکردم.
-اون روز مهلت ندادی و زود از پذیرایی خونهتون فرار کردی، وگرنه میگفتم که حالا مجبور نباشی مردد
باشی.
چشمهای بیش از حد باز شده م رو به صورت درهمش دوختم، نمیدونم ازحرفم چی برداشت کرد که
طعنه میزد.
-حالا کی گفته من مرددم؟ فقط دوست داشتم خودت بهم بگی، همین.
ابروش بالا پرید و دستش از جلوی صورتم جمع شد، فهمیدم دلخوره و من میخواستم از بین ببرم
تردیدی رو که روی قلبم سایه انداخته بود.
-فکر کنم اونها رو به من تعارف کردی.
نگاهش گیج و سوالی بود و توی سرش مطمئناً هزارتا فکر. برای همین به دست مشت شده ش؛ با
چشمهام اشاره کردم.
پر ازتردید گفت:
-مطمئنی میخوای؟
قیافه حق به جانبی گرفتم تا تردیدها عزم رفتن کنن.
-یادم نمیاد گفته باشم نمیخوام.
کلافه نفس عمیقی کشید و با صدایی که از زور ناراحتی دورگه شده بود گفت:
-اما من با همین دستهام مرده شستم، شاید خوشت نیاد.
باز هم به خودم لرزیدم و دلم ضعف بدی گرفت. صدای عطیه هم توی گوشم پیچید "نفیسه خونه عمو
سرم رو تکون دادم، من دنبال این تردیدها نبودم؛ من نمیخواستم
چیزی نمیخوره چون بدش میاد."
غرق بشم توی خرافات فکریم.
نگاهش کردم، گرم و پر از حس ناب دوست داشتن؛ بدون ذرهای از سایه ی تردید.
-آقا امیرعلی من میخوامشون. الان این حرف شما چه ربطی داشت؟
نگاهم کرد، این خاصیت نگاهش دلم رو طوفانی میکرد. آهسته کف دستش رو باز کرد و من با اون حس
بیقرار، لبهام رو به کف دستش چسبوندم و چند دونه نخود رو همونطور با دهنم برداشتم و خوردم.
قلبم به جای بیتابی آرامش گرفته بود، با اینکه سر به هوایی کرده بودم. نگاهش مثل برق گرفته ها شده
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
پارت بیست و هشت #به_همین_سادگی -نگفته بودی میری کمک عمو اکبرت. نگاه بهتزدهش چشمهام رو نشونه رفت.
Zouhair:
پارت بیست و نه
#به_همین_سادگی
بود، مشخص بود حسابی از کارم شوکه شده؛ چون با این کارم یه جورایی دستش رو بوسیده بودم. لبخند
مهربونی به صورتش پاشیدم و با یه چشمک گفتم:
-میدونستی اولین دفعه ایه که به من چیزی تعارف میکنی؟ حالا امروز که یادت رفته باید برام اخم کنی و
نخود نذری تعارفم میکنی، مگه میشه بگذرم؟!
به شوخی طعنه زدم که یکم به خودش بیاد.
-خدا قبول کنه نذر هر کی که بود.
نفسش رو با صدای بلندی فوت کرد و من باز گل کرده بود شیطنتم، وقتی کنار امیرعلی اینقدر به آرامش
رسیده بودم. یه تای ابروم رو بالا فرستادم و کف دستم رو گرفتم جلوی صورتش.
-بقیه ش رو همونجوری بخورم یا میدیش به من؟
چشمهاش بازتر شد و ابروهاش بالا پرید که من هم از ته دل خندهم رو رها کردم. با شیطنت خم شدم که
دستش رو عقب کشید.
-لوس نشو دیگه. خودت تعارفم کردی، مال منن.
معلوم بود خندهش رو به خاطر لحن بچگانهم کنترل میکنه؛ چون چشمهاش برق میزد و من با خودم
گفتم، محیا فدای اون نگاه خندونت.
مچ دستم رو گرفت و دستم رو بالا آورد و من دیگه نه لرزیدم و نه بیقرار شدم، قلبم تند نزد؛ فقط با
ضربان منظمش گرمی میداد به همه ی وجودم، گرمایی شیرینتر از آبنباتهای چوبی کودکانه.
همه ی نخودها رو ریخت کف دستم، توی سکوت؛ سکوتی که نه من دوست داشتم بشکنه نه انگار
امیرعلی. برای من انگار یه رویا بود که بی اجبار نگاه اطرافیان و به میل خودِ امیرعلی دستم بین دستش
جا خوش کنه.
نخودها رو توی دستم فشردم و به روشون لبخند زدم، انگار اونها هم سهمی داشتن تو این حس خوب و
بی دغدغه. به خودی خود ناز صدام بالا رفت.
-ممنون.
نگاه آرومش رو دوخت به چشمهام، دیگه نمیخواستم نگاه بدزدم فقط خواستم حرف بزنم، حرف بزنه.
-امیرعلی تو نمیترسی از مردهها؟
خنده ی گذرایی به خاطر سوال بچگونهم صورتش رو پر کرد و من قطعا امروز از خوشی پس میافتم.
-اولش چرا؛ یعنی دفعه اول خیلی ترسیدم، حالم هم خیلی بد شد.
گردنم رو کج کردم و انگار مهربونی امیرعلی خود به خود داشت لوسم میکرد.
-پس چرا دوباره رفتی؟ یعنی چی شدی که دوست داشتی این کار رو بکنی؟
نگاهش رو دوخت به پاش که روی فرش خطوط فرضی میکشید.
-دوباره رفتم که ترسم بریزه، رفتم تا به خودم ثابت کنم این وظیفه ی همه ی ماست که عزیزانمون رو
غسل بدیم برای سفر آخرت و عزیزامون بدن ما رو و وقتی یکی دیگه به جای ما داره این کار رو انجام
میده باید ممنونش باشیم نه اینکه...
🌷@majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت سی ام
#به_همین_سادگی
نذاشتم ادامه بده، حس کردم توی صداش حرص و ناراحتی از چیزیه که حالا خوب میدونستم.
-خوش به حالت. من اگه جای تو بودم همون دفعه ی اول سکته ناقص رو زده بودم.
نگاهش باز چرخید روی صورتم و این بار لبخندش پررنگتر بود و چی میشد از ثانیه اول محرم شدنمون
این نگاه رو خرجم میکرد.
تقه ای به در خورد و صدای عطیه بلند بود.
-محیا... امیرعلی؟ بیاین نهار، بابا از گشنگی تلف شدیم. خوبه امیرعلی فقط میخواست لباس عوض کنه.
صداش یواشتر شد و از پشت اون مشبکهای شیشهای میشد دید صورتش کامل به در چسبیده.
-محیا بیا، کنفرانسهای دوستت دارم و قربونت برم رو بذار برای بعد. گفتم با شوهرت خلوت کن نه اینکه
ما رو از گشنگی بکشی.
چشمهام گرد شد و مطمئن بودم لپهام حسابی رنگ گرفته. حواسم به صدام نبود و بلند با خودم گفتم:
-خفهت میکنم عطیه ی بی حیا، آخه به تو چه من به شوهرم چی میگم...
صدای خنده ی ریز امیرعلی بهم فهموند که دارم سوتی میدم اون هم حسابی، بدون اینکه سرم رو بلند
کنم رفتم سمت در و ترجیح دادم ساکت بشم.
-من میرم بیرون، تو هم لباسهات رو عوض کن زود بیا، فکر کنم این خواهر جونت حسابی گشنگی به
مغزش فشار آورده؛ میرم ادبش کنم.
***
دستهای خیس و یخ زدهم رو گرفتم روی بخاری، عمه خیره به پوست قرمز شده ی دستهام گفت:
-بهت گفتم ظرفها رو با آب سرد آبکشی نکن دختر، الان زمستونه.
لبخند بچگونهای زدم تا لجبازیم حل بشه.
-آب سرد بیشتر دوست دارم، کیف میده.
عمو احمد به طرز صحبت کردن و جمله بندیم خندید و عمه سرش رو تکون داد.
-امان از دست شما دخترها، اون یکی هم لنگه خودته.
لبخند دندون نمایی زدم که عطیه هم سریع وارد هال شد و دستهاش رو کنار من گرفت روی بخاری و
من اون لحظه نمیدونم چرا دلم میخواست امیرعلی که حسابی توی خودش بود، نگاه گذرایی به
دستهام بندازه و من تو نگاهش دلنگرانی ببینم؛ حتی یه اخم اخطار؛ اما دریغ از یه کدومش.
صدای عطیه رو شنیدم:
-یخ زدم.
زیر لب و از بین دندونهام گفتم:
-بهتر، نوش جونت.
اخم مصنوعی کرد و آروم گفت:
-تو که کینه ای نبودی بی معرفت.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_یاد_شهدا✨
مداحی شهید مدافع حرم
#شهید_حسین_معز_غلامی ❤️
#زینبیم خداروشکر #مادریم خداروشکر
روی #ناموس_مرتضی غیرتیم خداروشکر[😔❤️]
🌷 @majles_e_shohada 🌷
و ما تا ابد به ڪسانی که پلاڪشان را از گردنشان در آوردند
تا مانند حضرت زهرا(س) گمنام و بی مزار باشند،مدیونیم
📎 میگفت پیکرم را غریبانه تحویل بگیرید و غریبانه تشیع کنید،چیزی روی سنگ مزارم ننویسید،اگر خواستید بنویسید "تنهاپَر ڪاهی تقدیم به پیشگاه حق تعالی"
#شهیداحمدمکیان
#سالروزشهادت
#یادش_باصلوات
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
و ما تا ابد به ڪسانی که پلاڪشان را از گردنشان در آوردند تا مانند حضرت زهرا(س) گمنام و بی مزار باشند
➖شهید ایرانی که خواست
مزارش کنار شهدای #افغانستانی باشد➖
#شهید_احمد_مکیان
👈حافظ قرآن کریم. .
👈طلبه حوزه علمیه قم
👈از رزمندگان لشڪر#فاطمیون و از نیروهای سردار #شهیدسیدحکیم
👈 21 سال سن دارد
👈 فقط یکسال از ازدواجش می گذرد
👈 از ورزشکاران شهرک طالقانی ماهشهر بود، که به صورت داوطلبانه به جمع سپاهیان فاطمیون پیوست...
شهید احمد مکیان
سالروز شهادت
یادش با صلوات
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
و ما تا ابد به ڪسانی که پلاڪشان را از گردنشان در آوردند تا مانند حضرت زهرا(س) گمنام و بی مزار باشند
چه عاشقانه با خدای خودشون عهد بستند. 😔
کوله باربهشت:
#التماس_تفکر
🌸✨🌸✨
جـــاي شـــُهـــدا خــالــی
جای "#شهید_دقایقی" خالی که توی وصیت نامه خطاب به همسرش نوشت:
"اگر #بهشت نصیبم شد منتظرت میمانم..
((جای "#شهید_زین_الدین" خالی که میگفت:
در زمان #غیبت #امام_زمان به کسی #منتظر میگویند که منتظر #شهادت باشد... 😔😭))
جای "#شهید_همت" خالی که خانمش میگفت:
همیشه به شوخی بهش میگفتم اگه بدون ما بری گوشتو میبرم..
اما وقتی جنازه رو اوردن دیدم که اصلا سری در کار نیست...😔
جای "#شهید_حسن_آبشناسان" خالی که
همسرش گفت:
لباسهای خونی همسرم را گذاشته بودند داخل یک کیسه پلاستیک..
روز سوم که خانه خلوت تر شد رفتم کیسه را آوردم...
خون هم اگر بماند بوی مردار میگیرد. با احتیاط گره اش را باز کردم و لباسها را آوردم بیرون..
بوی عطر پیچید توی خانه...
عطر گل محمدی.
بوی عطری که حسن میزد..
جای "#شهید_علمدار" خالی که میگفت:
برای بهترین دوستان خود دعای شهادت کنید
ای شُهدا
برای مــا حمدی بخوانید که شُما زنــده ایــد و مــا مـُـرده ...! شهادت یک لباس تک سایز است
هر وقت و هر زمان اندازه ات را به لباس شهادت رساندی،
هر جا باشی با شهادت از دنیا میروی...😔
"#شهید_آوینی"
.
▶شهدا را یاد کنیم با یک صلوات◀❤️
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_وعجل_فرجهم
🌷 @majles_e_shohada 🌷