مجلس شهدا
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
#دلـــــنوشـــــته
🌹ســـــلام آقـــــاے من (عج)!
⭐️آقا جان تمام سالهایے که درس خواندیم :
⭐️دبیر شیمے به ما نگفت که اگر عشق و ایمان و معرفت با هم ترکیب شوند
شرایط" ظـــــهور " تو
مهیا مے شود !
⭐️دبیر زیست نگفت که این صداے تپش قلب نیست ؛
صداے بے قرارے دل براے " مـــــهدیست " !
⭐️دبیر ادبیات از عشق مجنون به لیلے ,از غیرت فرهاد نسبت به شیرین گفت
اما از عشق شیعه به "مـــــهدی" ؛
از غیرتش به "حضرت زهرا(س) " نگفت !
⭐️دبیر تاریخ نگفت که اماممان امسال سال چندم غربتش است؟!
نگفت غربت اهل بیت "حضرت علے(ع) " از کے شروع شد و تا کے ادامه دارد !
⭐️دبیر دینے فقط گفت که انتظار فرج از بهترین اعمال است
اما نگفت که انتظار فرج یعنے
گـــــناه نکنیم و یعنے" گـــــناه نکردن "
از بهترین اعمال است !
⭐️دبیر عربے به ما یاد داد که
"مـــــهدے "
اسم خاصے است که تنوین پذیر است !
اما نگفت که "مـــــهدے " خاص ترین اسم خاص است
⭐️که تمام غربت و تنهایے را یکجا پذیرا شده است...
انهم یرونه بعیدا ونراه قریبا
🕊اللهم عجل لولیک الفرج🕊
🌷 @majles_e_shohada 🌷
4_592135892580171953.mp3
3.01M
حجت الاسلام دارستانی قسمت 24 🌺
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
🍃 قوانین ده گانه شهید سید مجتبی علمدار 🍃 👇👇👇
👆👆👆
🍃دوستان به تبعیت از شهید علمدار چند قانون برای خود داشته باشید ولووو بصورت آزمایشی..🍃
ما پیرو راه شهدا هستیم...
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی شده باشید🌺
پارت سی و نه
#به_همین_سادگی
-سلام ممنون. شما خوبین؟
لبخند پررنگی به صورت پسر کوچولوش که توی بغل من بود زد.
-ممنون. اذیتت نکنه؟
دوباره محکم به خودم فشردمش، دلم برای بچه ها میرفت.
-نه، قربونش برم.
نفیسه رفت سمت مامان که امیرعلی رو دیدم. با همه احوالپرسی کرده بود و نگاهش روی من بود، گرم
شدم از نگاهش که با یه لبخند آروم بود. حسم میگفت دیگه این لبخند اجبار نیست، شاید هم بود؛ ولی
من خوشحال شدم از این لبخند کمرنگش که کمیاب بود برام. قدمهام رو بلند برداشتم سمتش تا واسه
احوالش رو پرسیدن پیش قدم بشم.
-سلام.
انگشت تا شده ی اشاره ش رو روی گونه امیرسام کشید و نگاه دزدید از چشمهام که داد میزد عاشقتم
امیرعلی.
-سلام. خوبی؟
بد نبود کمی طعنه زدن وقتی اینقدر دلتنگ میشدم و اون بیخیال بود.
-ممنون از احوالپرسیهای شما.
بـ ـوسه ی کوتاهی به گونه ی امیرسام زد و نگاهش رو دوخت به چشمهام و من دلم از اون بـ ـوسه ها
خواست و خجالت هم خوب چیزی بود، نه؟!
-طعنه میزنی؟
با اون فکر توی سرم، طاقت نیاوردم و نگاهم رو دوختم به دست کوچیک امیرسام که محکم پیچیده شده
بود دور انگشت امیرعلی. سکوت کردم، نفس آرومی کشید.
-هنوز با خودم کنار نیومدم محیا خانوم، طعنه نزن. هنوز پر از تردیدم و ترس از آینده.
باز سرم از سوال پر شد، نگاهم رو دوختم به چشمهایی که لایه ی غم گرفته بود از حرفش.
-آینده ترس داره؟ به چی شک داری امیرعلی؟
-ترس داره خانومی. وقتی صبر و تحملت لبریز بشه، وقتی حرف مردم بشه برات عذاب؛ وقتی برسی به
واقعیت زندگی و وقتی...
نذاشتم ادامه بده. خانومی گفتنش آرامش پشت آرامش به قلبم سرازیر کرده بود. مگه مهم بود این
حرفهایی که میخواست از بین ببره این آرامش رو؟
-من نمیفهمم معنی این وقتی گفتنها رو، دلیل ترست رو از کدوم واقعیت؛ ولی یه چیزی یادت باشه اون
هم این که من از روی حرف مردم زندگیم رو بالا پایین نمیکنم. من دوست دارم خودم باشم، خودِ خودم
در کنار تو؛ پر از حضور تو، مگه مهمه حرف مردمی که همیشه هست؟
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت چهل
#به_همین_سادگی
چشمهاش حرف داشت؛ ولی برق عجیبی هم میزد و من رو خوشحال کرد از گفتن حرفی که از ته قلبم
بود. امیرسام رو که با حرف زدن ما توی سکوت فقط نگاهمون میکرد محکم بوسیدم و گذاشتمش توی
بغل امیرعلی.
-حالا هم شما این آقا خوشگله رو نگهدار تا من برم یه سینی چای بریزم بیارم خستگی آقامون دربره،
دیگه هر وقت من رو ببینه ترس برش نداره و شک کنه به دوست داشتن من.
لبخند محوی روی صورتش نشست و برق چشمهاش به چشم اومد و من حسابی خجالت کشیدم از
جمله هایی که بی پروا گفته بودم.
باز آشپزخونه شده بود مرکز گفتگوهای خانومانه، بحثهای بامزه و خنده های از ته دل دور از چشم
آقایون و نامحرمها. عطیه هم چای میریخت و رنگ چای هر فنجون رو بعد از آبجوش ریختن چک
میکرد. غر زدم تا بتونم سینی چایی رو ازش بگیرم.
-خوبه رفتی یه سینی چای بریزی ها، یه ساعته معطل کردی.
آخرین فنجون رو توی سینی گذاشت و دسته های سینی رو چسبید.
-چیه صحبتهاتون با آقاتون گل انداخته بود؟ بیچاره داداشم رو ایستاده گرفته بودی به صحبت، حالا
چی شد یاد چای افتادی؟ نکنه گلوی آقاتون خشک شده؟
مشتم رو آروم کوبیدم به بازوش.
-به تو چه بچه پرو.
سینی رو چرخوندم و دسته هاش از دست عطیه آزاد شد و من از روی کابینت برداشتمش.
-آی آی خانوم کجا؟ سه ساعت دارم زحمت میکشم چای خوشرنگ میریزم اونوقت تو داری میری
برای خودشیرینی؟
چشم غره ی ظریفی بهش رفتم که مامان و نفیسه جون به ما خندیدن و عمه از من طرفداری کرد.
-عطیه این چه حرفیه؟
و بعد رو به من ادامه داد:
-برو عمه، دستت هم درد نکنه، امیرعلی که حسابی خسته است، ظهر هم خونه نیومده بود بچه م. خدا
خیرش بده، باباش رو بازنشسته کرده خودش همه ی کارها رو انجام میده.
توی دلم قربون صدقه ی امیرعلی رفتم که خسته بود؛ ولی باز هم با همه سرحال و مهربون احوالپرسی
کرده بود. لبخندی بی اختیار روی صورتم رو پر کرد که از نگاه نفیسه دور نموند و یه تای ابروش بالا پرید.
***
-فکر نمیکردم من و تو با هم جاری بشیم محیا جون.
با حرف نفیسه که کنار من نشسته بود، نگاه گرفتم از امیرعلی که داشت با یه توپ نارنجی با امیرسام
بازی میکرد. کمی جمع و جور نشستم و نگاهم رو دادم به نفیسه جون.
-حالا ناراحتین نفیسه خانوم؟
تک خندهای کرد و دست به لبه ی شال سبز رنگش کشید.
-نه این چه حرفیه دختر، فقط فکر نمیکردم جواب مثبت بدی.
🌷 @majles_e_shohada 🌷