هدایت شده از Zouhair
پارت سی و هشت
#به_همین_سادگی
مامان بزرگ با مهربونی سرش رو تکون داد و من با دیدن بابابزرگ رفتم سمتش.
دستم رو روی شونه بابابزرگ گذاشتم که بلند نشه؛ چون حرمت قائل بود برای همه مهمونهاش چه
بزرگ و چه کوچیک. گونه ی زبرش رو بوسیدم و همه ی صورتم باز هم بوی عطر گرفت، عطری با بوی
گلاب قاطی؛ این عطر همیشه عطر بـ ـوسه های بابابزرگ بود و من چه آرامشی میگرفتم از این بـ
ـوسه های عطرآگین.
-سلام بابابزرگ خوبین؟
دست بابابزرگ هم حلقه شد دور شونه م و صورتم بوسیده شد.
-سلام دختر بابا، خوبی؟ کم پیدا شدی.
لبم رو گزیدم تا شرمندگیم به چشم بیاد.
-ببخشید.
بابابزرگ با همون لبخندی که همیشه جزئی از صورتش بود نگاهم کرد، از اون لبخندهای بابابزرگانه که
درجه ی آرامش دهندهش بیشتر از لبخندهای پدرانه است.
-پس پسرم کو؟ اون هم کم پیدا شده.
با گیجی گفتم:
-پسرتون؟
بابا چون حواسش به ما بود با خندهای به گیجی من، بلند گفت:
-امیرعلی دیگه.
ابروهام رو بالا دادم و بابابزرگ خندون شد از »آهان« گفتن بامزهی من.
خیلی دلم میخواست حداقل پیش بابابزرگ گله کنم از این نوهش که حالا شوهر بود و همه توقع داشتن
من ازش خبر داشته باشم؛ ولی خودش از من خبری نمیگرفت و من هم همیشه بی خبر از احوالش. اما
خب نمیشد، اجبارها باعث خوب رفتار کردن من و امیرعلی شده بود و این حرفم میشد مسخرهترین
گله دنیا. فقط تونستم جوابی رو که به مامان بزرگ دادم رو دوباره طوطی وار بگم.
-با عمه میاد.
مامان با سینی چای وارد هال شد و من نفهمیدم مامان کی وقت کرد چادر مشکیش رو با رنگی عوض کنه
و چای بریزه بیاره. به هر حال من خوشحال شدم؛ چون تونستم از زیر نگاهها و بقیه ی سوالها فرار کنم.
طبق عادت همیشگیم به آشپزخونه سرک کشیدم، مهتابی باز هم پر پر میزد. یادش به خیر بچه که بودم
هر وقت مهتابی اینجوری میشد فکر میکردم داره عکس میگیره و سعی میکردم خوشگل باشم بیام تو
آشپزخونه. بلند خندیدم از فکر دیوونه بازی بچگی هام یه »خدا شفام بده« نثار خودم کردم.
مرغهای خوشمزهی زعفرونی روی گاز بود و عطر برنج ایرانی و کره ی محلی که همیشه مامان بزرگ
باهاش غذا درست میکرد، باعث میشد آدم حسابی احساس گشنگی بکنه. عاشق این دورهمی هایی
بودم که همه خونه ی بابابزرگ جمع میشدیم، چه قدر این شامهای دسته جمعی و صدای خنده های بلند
و شلوغ بازی ما بچه ها لذت داشت. البته قدیم یه حال و هوای دیگه داشت، همه بچه بودیم و مجرد؛ ولی
حالا دو پسر و دو دخترعمومهدی متاهل شده بودن و حنانه ی عمه هدی از حالا برای کنکور میخوند و چیکار میشد کرد که همه دور هم باشیم با جمعیتی که بیشتر شده بود. با صدای زنگ در، آشپزخونه رو
بیخیال شدم و مامان با گذاشتن گوشی آیفون سرجاش در خونه رو باز کرد.
اول از همه عطیه وارد هال شد و مثل همیشه با همه سالم و احوالپرسی کرد و آخر از همه اومد سمت من
و شال روی سرم رو که عقب رفته بود کشید جلو.
-درست کن این شالت رو، امیرمحمد هم هست.
تعجب کردم و خب بعد از حرفهای اون روز عطیه جای تعجب هم داشت. باید اسپند دود میکردیم پس
برای آقا امیرمحمد که افتخار همراهی داده بود به مامان و باباش. همونطور که شالم رو مرتب میکردم
که همه موهام رو بپوشونه گفتم:
-علیک سلام.
لبخند دندون نمایی زد و من نگاهی بهش کردم که خودتی.
-بهت سلام نکردم؟ خب سلام.
زیر لب زهرماری نثارش کردم، همون موقع عمو احمد با سلام بلندش وارد هال شد و بازار احوال پرسی
داغ. امیرمحمد، امیرسام رو که من برای بغل کردنش دستهام رو دراز کرده بودم؛ توی بغلم گذاشت و من
عاشق این لپهای سفیدش بودم و چشمهای درشت میشی رنگش که از مامانش ارث برده بود. خوب بود
غریبی نمیکرد، من هم محکم تو بغلم چلوندمش و بعد جواب احوال پرسی امیرمحمد رو دادم.
-سلام محیا جون خوبی؟
صورتم رو از صورت یخ کرده ی امیرسام جدا کردم و با نفیسه دست دادم.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
#دلـــــنوشـــــته
🌹ســـــلام آقـــــاے من (عج)!
⭐️آقا جان تمام سالهایے که درس خواندیم :
⭐️دبیر شیمے به ما نگفت که اگر عشق و ایمان و معرفت با هم ترکیب شوند
شرایط" ظـــــهور " تو
مهیا مے شود !
⭐️دبیر زیست نگفت که این صداے تپش قلب نیست ؛
صداے بے قرارے دل براے " مـــــهدیست " !
⭐️دبیر ادبیات از عشق مجنون به لیلے ,از غیرت فرهاد نسبت به شیرین گفت
اما از عشق شیعه به "مـــــهدی" ؛
از غیرتش به "حضرت زهرا(س) " نگفت !
⭐️دبیر تاریخ نگفت که اماممان امسال سال چندم غربتش است؟!
نگفت غربت اهل بیت "حضرت علے(ع) " از کے شروع شد و تا کے ادامه دارد !
⭐️دبیر دینے فقط گفت که انتظار فرج از بهترین اعمال است
اما نگفت که انتظار فرج یعنے
گـــــناه نکنیم و یعنے" گـــــناه نکردن "
از بهترین اعمال است !
⭐️دبیر عربے به ما یاد داد که
"مـــــهدے "
اسم خاصے است که تنوین پذیر است !
اما نگفت که "مـــــهدے " خاص ترین اسم خاص است
⭐️که تمام غربت و تنهایے را یکجا پذیرا شده است...
انهم یرونه بعیدا ونراه قریبا
🕊اللهم عجل لولیک الفرج🕊
🌷 @majles_e_shohada 🌷
4_592135892580171953.mp3
3.01M
حجت الاسلام دارستانی قسمت 24 🌺
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
🍃 قوانین ده گانه شهید سید مجتبی علمدار 🍃 👇👇👇
👆👆👆
🍃دوستان به تبعیت از شهید علمدار چند قانون برای خود داشته باشید ولووو بصورت آزمایشی..🍃
ما پیرو راه شهدا هستیم...
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی شده باشید🌺
پارت سی و نه
#به_همین_سادگی
-سلام ممنون. شما خوبین؟
لبخند پررنگی به صورت پسر کوچولوش که توی بغل من بود زد.
-ممنون. اذیتت نکنه؟
دوباره محکم به خودم فشردمش، دلم برای بچه ها میرفت.
-نه، قربونش برم.
نفیسه رفت سمت مامان که امیرعلی رو دیدم. با همه احوالپرسی کرده بود و نگاهش روی من بود، گرم
شدم از نگاهش که با یه لبخند آروم بود. حسم میگفت دیگه این لبخند اجبار نیست، شاید هم بود؛ ولی
من خوشحال شدم از این لبخند کمرنگش که کمیاب بود برام. قدمهام رو بلند برداشتم سمتش تا واسه
احوالش رو پرسیدن پیش قدم بشم.
-سلام.
انگشت تا شده ی اشاره ش رو روی گونه امیرسام کشید و نگاه دزدید از چشمهام که داد میزد عاشقتم
امیرعلی.
-سلام. خوبی؟
بد نبود کمی طعنه زدن وقتی اینقدر دلتنگ میشدم و اون بیخیال بود.
-ممنون از احوالپرسیهای شما.
بـ ـوسه ی کوتاهی به گونه ی امیرسام زد و نگاهش رو دوخت به چشمهام و من دلم از اون بـ ـوسه ها
خواست و خجالت هم خوب چیزی بود، نه؟!
-طعنه میزنی؟
با اون فکر توی سرم، طاقت نیاوردم و نگاهم رو دوختم به دست کوچیک امیرسام که محکم پیچیده شده
بود دور انگشت امیرعلی. سکوت کردم، نفس آرومی کشید.
-هنوز با خودم کنار نیومدم محیا خانوم، طعنه نزن. هنوز پر از تردیدم و ترس از آینده.
باز سرم از سوال پر شد، نگاهم رو دوختم به چشمهایی که لایه ی غم گرفته بود از حرفش.
-آینده ترس داره؟ به چی شک داری امیرعلی؟
-ترس داره خانومی. وقتی صبر و تحملت لبریز بشه، وقتی حرف مردم بشه برات عذاب؛ وقتی برسی به
واقعیت زندگی و وقتی...
نذاشتم ادامه بده. خانومی گفتنش آرامش پشت آرامش به قلبم سرازیر کرده بود. مگه مهم بود این
حرفهایی که میخواست از بین ببره این آرامش رو؟
-من نمیفهمم معنی این وقتی گفتنها رو، دلیل ترست رو از کدوم واقعیت؛ ولی یه چیزی یادت باشه اون
هم این که من از روی حرف مردم زندگیم رو بالا پایین نمیکنم. من دوست دارم خودم باشم، خودِ خودم
در کنار تو؛ پر از حضور تو، مگه مهمه حرف مردمی که همیشه هست؟
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت چهل
#به_همین_سادگی
چشمهاش حرف داشت؛ ولی برق عجیبی هم میزد و من رو خوشحال کرد از گفتن حرفی که از ته قلبم
بود. امیرسام رو که با حرف زدن ما توی سکوت فقط نگاهمون میکرد محکم بوسیدم و گذاشتمش توی
بغل امیرعلی.
-حالا هم شما این آقا خوشگله رو نگهدار تا من برم یه سینی چای بریزم بیارم خستگی آقامون دربره،
دیگه هر وقت من رو ببینه ترس برش نداره و شک کنه به دوست داشتن من.
لبخند محوی روی صورتش نشست و برق چشمهاش به چشم اومد و من حسابی خجالت کشیدم از
جمله هایی که بی پروا گفته بودم.
باز آشپزخونه شده بود مرکز گفتگوهای خانومانه، بحثهای بامزه و خنده های از ته دل دور از چشم
آقایون و نامحرمها. عطیه هم چای میریخت و رنگ چای هر فنجون رو بعد از آبجوش ریختن چک
میکرد. غر زدم تا بتونم سینی چایی رو ازش بگیرم.
-خوبه رفتی یه سینی چای بریزی ها، یه ساعته معطل کردی.
آخرین فنجون رو توی سینی گذاشت و دسته های سینی رو چسبید.
-چیه صحبتهاتون با آقاتون گل انداخته بود؟ بیچاره داداشم رو ایستاده گرفته بودی به صحبت، حالا
چی شد یاد چای افتادی؟ نکنه گلوی آقاتون خشک شده؟
مشتم رو آروم کوبیدم به بازوش.
-به تو چه بچه پرو.
سینی رو چرخوندم و دسته هاش از دست عطیه آزاد شد و من از روی کابینت برداشتمش.
-آی آی خانوم کجا؟ سه ساعت دارم زحمت میکشم چای خوشرنگ میریزم اونوقت تو داری میری
برای خودشیرینی؟
چشم غره ی ظریفی بهش رفتم که مامان و نفیسه جون به ما خندیدن و عمه از من طرفداری کرد.
-عطیه این چه حرفیه؟
و بعد رو به من ادامه داد:
-برو عمه، دستت هم درد نکنه، امیرعلی که حسابی خسته است، ظهر هم خونه نیومده بود بچه م. خدا
خیرش بده، باباش رو بازنشسته کرده خودش همه ی کارها رو انجام میده.
توی دلم قربون صدقه ی امیرعلی رفتم که خسته بود؛ ولی باز هم با همه سرحال و مهربون احوالپرسی
کرده بود. لبخندی بی اختیار روی صورتم رو پر کرد که از نگاه نفیسه دور نموند و یه تای ابروش بالا پرید.
***
-فکر نمیکردم من و تو با هم جاری بشیم محیا جون.
با حرف نفیسه که کنار من نشسته بود، نگاه گرفتم از امیرعلی که داشت با یه توپ نارنجی با امیرسام
بازی میکرد. کمی جمع و جور نشستم و نگاهم رو دادم به نفیسه جون.
-حالا ناراحتین نفیسه خانوم؟
تک خندهای کرد و دست به لبه ی شال سبز رنگش کشید.
-نه این چه حرفیه دختر، فقط فکر نمیکردم جواب مثبت بدی.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
5.mp3
1.51M
🌷🍃
عشق یعنے یہ پلاڪ
ڪہ زدہ بیرون از دلِ خاڪ
عشق یعنے یہ شهید
با لب تشنہ، سینہ چاڪ
#پیشنهاد_دانلود
🌷 @majles_e_shohada 🌷
1_11959064.mp3
1.64M
تو اینجاییی درست نزدیک شونم....😍😍
#خدایاااا
تودوستم داری و اهلی نمیشم😢
#شبتون_پرازرویای_حرم 🌙🌙
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از رساله امام خامنهای
#استفتائات_امام_خامنهای_مدظله_العالی
‼️خمس پس انداز
🔷س 165: شخصی خانه ای برای سکونت ندارد و برای خرید مسکن یا تهیه مایحتاج زندگی، مالی را پس انداز کرده است، آیا این مبلغ خمس دارد؟
✅ج: مال پسانداز شده از منفعت کسب اگر برای تأمین هزینه های زندگی باشد، سر سال خمسی، خمس دارد مگر اینکه پسانداز برای تهیّه لوازم ضروری زندگی و یا تأمین هزینه های لازم باشد که در این صورت اگر بعد از سال خمسی در آینده نزدیک (تا چند روز) در راه های مذکور مصرف شود، خمس ندارد.
📕منبع: leader.ir
🆔 @resale_ahkam