هدایت شده از ستاد پشتیبانی جبهه مقاومت
5.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥کلیپ
💞همسر شهید
#مرتضی_حسینپور(حسین قمی)
از یک قول بزرگ که به همسرش داده میگوید
💐فرزند شهید چند ماه بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد
@moghavematt
هدایت شده از ستاد پشتیبانی جبهه مقاومت
امام خمینی(ره):من از «سپاه» راضی هستم و به هیچ وجه نظرم بر نمیگردد...
مقام معظم رهبری: شما عزیزان پاسدار، حقا فرزندان معنوی حسین بن علی (ع) هستید.
#من_یک_سپاهی_ام
#جبهه_مقاومت
@moghavematt
🔴 مراقب باشید.. مین گذاران مشغول کارند...
🔺این تحلیل را با دقت بخوانید🔺
🔺👈پس از اعتراضات دی ماه 96 که با ناکارامدی #بانک_مرکزی در پرداخت بدهی #موسسات_اعتباری کلید خورد،👈 در ماه گذشته، شهر مرزی #بانه کردستان، 25 روز در #اعتصاب بود. علت اعتصاب بازاریان و مغازه داران، بسته شدن مرز برای جلوگیری از ورود کالا (بصورت پیله وری) به شهر بود. 👈پس از آن غائله تقسیم #کازرون توسط یکی از نمایندگان #لیست_امید کلید خورد. موضوعی که بیش از یک هفته، خوراک خبری برای سمپاشی رسانه های بیگانه و التهاب افکار عمومی را فراهم کرد. 👈و اینک از اواخر اردیبهشت، اعتصاب #کامیونداران. به چه علت؟! جلوگیری از افزایش نرخ کرایه بار و شناور شدن حق بیمه رانندگان کامیون و..
🔺اشتباه است اگر گمان کنیم، این موضوعات به هم ربطی ندارد و قطعه هایی جدا و تصادفی هستند که هر هفته یکی از آنها سوژه میشود. خوش خیالی است اگر گمان کنیم، مشکلات یا بهانه ها و نیز اصناف یا اقشار دیگر قرار نیست سوژه #بحران_نمایی و #بحران_سازی برای ماههای آتی باشند.
🔺 #آمریکایی ها برای اجرای شروط 12 گانه خود، #برنامه ریخته اند و طبق گفته های علنی و اعلام خودشان بر «نارضایتی مردمی» حساب ویژه ای باز کرده اند. حتی عاملان عملیات های خود را هم مشخص کرده اند. مردکی که امروز مشاور امنیت ملی #ترامپ است، در تیرماه 96 در اجلاس گروهک تروریستی #منافقین_خلق در پاریس، سخنرانی کرد و گفت نباید بگذاریم جمهوری اسلامی 40 سالگی خود را ببیند! (جان بولتن) ! مردکی که #برجام را پاره کرد و بر آن آب دهان انداخت، رودی جولیانی مشاور ترامپ و در اجلاس #منافقین خلق در آمریکا در اردیبهشت 97 این کار را انجام داد. بله! چه کسی برای براندازی، وفادارتر از #مجاهدین_خلق؟!
🔺 آنها که امتحان وطن فروشی و جلادی خود را با کشتن 17 هزار ایرانی پس داده اند و حتی در جنگ تحمیلی، در آغوش صدام با ایران جنگیدند.. سازوکارهای نارضایتی ها هم مشخص است: ایجاد #علت و تراشیدن #بهانه (بخوانید مین گذاری) برای #اعتصاب، #نافرمانی_مدنی، #شورش_خیابانی. چه مین های اقتصادی، چه فرهنگی، چه سیاسی و..
🔺اما چه کسانی #مین ها را خواهند کاشت؟! در راس آنها خود دولت #آمریکا با تحریم خارجی کشور، با حربه دلار و.. اما در داخل: مین گذاری بر نقاط حساس بر عهده #نفوذی ها و اعضا و سمپات های منافقین قرار داده شده است. کافی است با دقت بنگریم کدام وزارتخانه ها و دستگاههای کشور، بیشتر محل جولان نفوذی ها و ناکارامدهاست. همانجاها بیشتر محل اعتراض و نارضایتی خواهد بود. زنجیره های شل شده و نخ های پوسیده، بهترین دام برای فرو ریختن هر دستگاه قدرتمند یا فرش زیبایی هستند.
🔺اگر نظام بجای شناسایی و خنثی کردن علل و عوامل ناراضی تراشی ها، (مین گذاران) به معلولها و توده های تحت تاثیر و قربانی آنها بپردازد، به خطا رفته است. اول باید آن وزیری، آن وکیلی، آن مسئولی، حتی آن تریبونی که عمدا یا غفلتا مسبب اعتراض شده، مواخذه، عزل، محاکمه شود. با جدیت تمام. و سپس هر کس در حوزه میدانی فراتر از #قانون و فقط قانون، مرتکب جرمی شده است. درست وقتی گمان میکنیم، بخشی از مسئولین لیبرال مسلک، «کار نمیکنند»، برعکس سخت مشغول کارند.. مراقب مین ها باشید. #محمد_عبدالهی
✍ متن یادداشت در پارس نیوز: https://www.parsnews.com/fa/tiny/news-510226
🔴به کمپین #بیداری_ملت بپیوندید👇
✅ @bidariymelat
#خلاصه_خوبیها
✍قسمت ۱۷
بی اختیار آه کشیدم. گفت: «عباس شهید شده بود و تا چند روز جنازه اش زیر آفتاب آسمان و آتش دشمن روی زمین ماند. جنازه اش را که آوردیم، کسی نمی توانست تشخیص بدهد برادر پانزدهساله من است که با بدنی سوخته به وصال رسیده است. من به کسی خبر ندادم و مراسم عقدکنان زهرا بدون ما انجام شد. مهمتر اینکه مادرم باردار بود و قرار بود همان روزها وضع حمل کند. نمیدانستم چطور باید بروم و خبر شهادت پسر کوچکش را به او بدهم؟ تماس گرفتم و جریان را به آقاجان خبر دادم، دیگر نمی دانم آن بنده خدا چه حالی شد؟ نمی دانم خواهرهایم چه حالی شدند و چطور توانستند در خفا و دور از چشم مادرم عزاداری کنند؟ فقط یادم هست خواهرهایم گفتند هر بار اسامی شهدا را از بلندگوهای مسجد اعلام می کردند، به جز اینکه صدای تلویزیون را زیاد می کردیم، با سروصدا و همهمه زیاد مانع می شدیم مادرمان اسم عباس را بین اسامی شهدا بشنود و خداینکرده دچار شوک شود و آسیبی به خودش یا بچه اش برسد.»
👇👇👇👇👇
https://gap.im/shahidasemi
https://sapp.ir/shahidasemi
https://ble.im/shahidasemi
https://eitaa.com/shahidasemi
هدایت شده از ستاد پشتیبانی جبهه مقاومت
شهید مطهری: اگر حسین بن علی بود، میگفت اگر میخواهی برای من عزاداری کنی، برای من سینه و زنجیر بزنی، شعار امروز تو باید فلسطین باشد. شمر 1300 سال پیش مرد، شمر امروز را بشناس.
#جبهه_مقاومت
@moghavematt
مجید اسکندری:
مجید اسکندری:
با سربازان درون گهواره خامنه ای چه میکنید؟
🔹اگر آن روز که ساواک گرداگرد خمینی بت شکن را گرفته بود و زخم زبان میزد که سربازانت کجایند؟
و روح خدا فرمود سربازان من در گهواره اند!
🔹روح آیزنهاور و کارتر خبردار میشد که روزی سربازان در گهواره خمینی، طومار 2500 سال رژیم شاهنشاهی را در هم میپیچند، و دیگر نه ژاندارمی دارند و نه کاپیتولاسیون و نه سفارتخانه و نه سفیری!
او را که هیچ، هواپیماش را هم که هیچ، دودمانش را در آسمان میزدند!
🔹تا سالها بعد روح لینکلن و جرج واشنگتن در گور به خود نلرزد، که وقتی پترائوس چهار ستاره پیام یکی از همین سربازان خمینی را خواند، که در آن نوشته شده بود:
🔹"من، قاسم سلیمانی،سیاستهای ايران را در عراق، لبنان،غزه و افغانستان تدوين مي كنم!"
🔹خمینی را نگاه داشت، همان که محمد ص را با تار عنکبوتی در غار نگاه داشته بود!
🔹قرن هاست که تاریخ انتظار این سربازان را میکشد!
🔹چه شد فتح سه روزه صدام با آمریکا؟
🔹مگر چند ساعته کویت را نگرفت بدون آمریکا؟
🔹کجا رفت از نیل تا فرات رایس؟برخورد تمدن های هانتینگتون؟
🔹هلال شیعه کسینجر، پایان دنیا فوکویاما؟
🔹از نیل تا فرات که هیچ از هرات و پنج شیر و صنعا تا لاذقیه و سامرا،آب نمیخوردند مگر با اجازه قاسم سلیمانی آن سرباز در گهواره خمینی!
🔹حسن طهرانی مقدم کابوس شب های یهود که و وصیت کرد بر سنگ مزارم بنویسید اینجا مدفن کسی است که میخواست اسرائیل را نابود کند!
🔹سرباز در گهواره خمینی بود که کرور کرور سجیل و رعد و عماد ساخت، تا تلاویو و حیفا را از حالا شخم خورده بدانند و التماس کنند که فقط بگویید تهدید نکنند!
🔹روی دیوار های خرمشهر نوشته بودند،آمدیم تا بمانیم،اما این
حسن باقری، احمد متوسلیان،صیاد شیرازی، سربازان در گهواره خمینی بودند، که کارستانی کرد که در زادگاه صدام عکس امام را بالا میبرند!
🔹تمام شد آن دوران که آواکس هایتان بر سر غواص های خمینی فرود می آمد و آنها را، دست بسته زنده به گور میکرد،خردل میخوردند و تن به تانک میجنگیدند!
🔹حالا باید برای کشتن سربازهای سید علی آخرین نسل عمود پرواز های لاکهید مارتین، تا یمن،نیجریه و سوریه پرواز کنند!
گذشت زمان بزن در رو که سربازان خمینی در شلمچه و خرمشهر شهید میشدند!
🔹سربازان خامنه ای در خانطومان و قنیطره و حلب میجنگند و به گفته خودتان، 7تریلیون دلار هزینه ایجاد داعش را پودر میکنند و شهید میشوند که نزدیکترین جاهاست به قبله اول!
و چه نزدیک است فتح آخر!
🔹این سربازان در گهواره خمینی بودند که با دست خالی بر هم زدند تمام نظم نوین جهانیتان را!
با سربازان درون گهواره خامنه ای چه میکنید؟
🍃🌸🌸🌹🌹🌹🌸🌸🍃
«پایگاه جامع دفاع مقدس تا شهدا» تصاویری دیده نشده از شهید محمدرضا شفیعی منتشر کرده که به این بهانه، جا دارد حکایت شهادت وی را بازخوانی کنیم.
به گزارش «تابناک»، هرچه درباره عملیات کربلای چهار و حکایت غواصان دست بسته آن عملیات شنیدهایم و با شکوه مراسم تشییع شهدای آن عملیات، حکایت قهرمانی هایشان را مرور کردهایم، باز جا دارد که روایت شهادت یکی از رزمندگان جان برکف کشورمان در آن عملیات را بازخوانی کنیم؛ شهیدی که شانزده سال بعد از آن عملیات پیکر سالمش کشف شد و تعجب همگان را برانگیخت!.
حسین محمدی مفرد از جمله غواصان واحد تخریب لشکر 5 نصر که هم رزم شهید شفیعی بوده، درباره شهادت وی میگوید:
عملیات کربلای 4 در منطقه عملیاتی شلمچه در 1365/10/03 آغاز گردید و در صبح روز 1365/10/04 به اسارت دشمن درآمدم و با توجه به جراحاتی که داشتم بعد از دو اذیت و شکنجه در 1365/10/06 به همراه تعدادی از اسرای ایرانی به بیمارستان نظامی در شهر بصره منتقل شدیم. از آن جایی که مدت طولانی از زمان مجروحیت می گذشت و در این مدت نیز اذیت و آزارهای دشمن توان جسمی ام را ضعیف کرده بود در ساعات اولیه حضور در بیمارستان را هیچ به خاطر ندارم ولی اولین چیزهایی را که به یاد دارم شهید بزرگوار شفیعی بود که در تخت سمت چپ من بود، بعد از به هوش آمدنم تنها صدایی که شنیدم صدای ایشان بود که در حال صحبت با هم اتاقی هایمان بود و من که هنوز به شرایط دلگیر اسارت عادت نکرده و غمگین و ناراحت بودم، چون از سرنوشتی که خواهم داشت خیلی آگاهی نداشتم، سکوت را بهتر میدانستم تا حرف بزنم و فقط نگاه میکردم.
ساعت حدود 4 تا 5 بعد از ظهر بود که یک سرباز عراقی وارد اتاق شد و مستقیم به سمت محمد رضا رفت و محمد رضا با این سرباز بسیار خودمانی شروع به صحبت کرد. با زبان اشاره به این سرباز میگفت عکس روی دیوار که در بالای درب ورودی بود بردار (عکس صدام) و سرباز عراقی با کلام اشاره میگفت، نه نه این حرف ها را نزن که سرت را میبرند و سر من را هم میبرند! ولی محمد رضا با لحن جدی و با چاشنی به شوخی میگفت نه عکس را بده تا من زیر پایم بشکنم و بلند بلند به صدام مرگ میگفت و درود بر خمینی را تکرار میکرد و سرباز را هم مجبور میکرد که بگوید.
من از صحبت های محمد رضا و سرباز عراقی در تعجب بودم که این چه رفتاری است. وقتی سرباز عراقی از اتاق خارج شد به محمد رضا گفتم مگر این سرباز را میشناسی که این قدر راحت با او حرف میزدی؟ گفت: نه! گفتم پس با چه جرأتی اینگونه صحبت میکردی؟ گفت: «من از هیچ کس ترسی ندارم. به عراقی ها گفتهام که پاسدار هستم؛ عراقی ها هستند که باید از من بترسند، آن ها اسیر ما هستند نه ما اسیر این ها.»
همین طور که این شهید عزیز صحبت میکرد با خودم گفتم: «گفته بودن موجی ولی ندیده بودم این موج با این اسیر ایرانی چه کرده»!
با توجه به داروهای که خورده بودم به خواب رفتم. نمیدانم چه مقدار زمان بود که ناله های محمد رضا از خواب بیدارم کرد و پرسیدم چه شده؟
گفت: درد دارم و روی تخت نشسته بود و از درد به خودش میپیچید و عراقی ها را صدا میکرد که کمکش کنند و پرستار آمد و آمپولی به او زد و رفت. من از محمد رضا اسمش را تازه پرسیدم و سعی کردم او را بیشتر بشناسم که او به من گفت اسمت چیست؟ گفتم: حسین. گفت: «حسین من زنده نمیمانم؛ جراحتم بسیار است. من را فراموش نکن. من محمد رضا پاسدار و بچه شهر قم هستم ...» که اجازه ندادم حرفش تمام شود و صورتم را برگرداندم و گفتم: «لطفا بگیر بخواب... دوست ندارم در این مورد حرفی بشنوم»، چون از حرف های محمد رضا دلم یکباره گرفت. غروب بود، اسارت بود، جراحت بود و این ها خودش به اندازه کافی دلگیر بود و دیگر توان تحمل شنیدن وصیت نداشتم.
چشمانم را اشک گرفته بود. آن زمان من 14 سال داشتم. درد جراحتم را فراموش کردم و اشک میریختم به حال تنهایی و غربت گریه میکردم. آن قدر آگاهی و پختگی مردانه را نداشتم که دل کوچکم بتواند این همه غم را تحمل کند و در همان حال اشک و غم به خواب رفتم و ساعت های 3 صبح بود که با ناله های محمد رضا از خواب بیدار شدم.
گفتم: محمد چیه هنوز که نخوابیدی؟
گفت: من که گفتم درد دارم ...
کاری از دستم ساخته نبود و فقط به او نگاه میکردم که درد می کشد. پرستار بار دیگر آمد و مسکن تزریق کرد و رفت. بعد برای آرامش خودم با محمد رضا شروع به صحبت کردن کردم البته چیز زیادی از آن حرف ها یادم نمیآید ولی مهم ترین حرف ها این بود که چرا این قدر راحت حرف میزنی؟ چرا فکر میکنی گفتن این حرف ها به عراقی ها شجاعت است؟ فکر نمیکنی کمی با احتیاط رفتار کنی بهتر است؟!
گفت: «چرا حق با تو است اما من با همه فرق دارم من بزرگ نشدم که بترسم بزرگ نشدم که اسیر باشم من اگر پاهایم توان راه رفتن داشت همین سرباز عراقی را مجبور میکردم تا من را فراری دهد؛ در اسارت یا میمیرم یا فرار
میکنم و از تو هم میخواهم که تا توان پاهایت هست در اسارت نمان و فرار کن من واقعا نمیترسم! من بازیگر نیستم و از دشمن ترس ندارم؛ اسیر نیستم» و چند بار این کلمه را گفت که تا پاهایت توان حرکت دارد فرار کن و اینجا نمان... .
فردا صبح ما را توسط یک اتوبوس (آمبولانس) به زندانی در یک پادگان نزدیک شهر بغداد بردند که فکر میکنم پادگان نیروی هوایی بود، چون دائما صدای بلند شدن و فرود هواپیماهای جنگی میآمد. همان شب اول محمد رضا از درد بی تاب شده بود، من و هم سلولی هایمان با داد و فریاد سرباز عراقی را صدا میکردیم تا کمک کنند و بعد از کلی داد و فریاد یک سرباز که روپوش سفید در دستش بود آمد و از پشت همان میله ها یک مسکن زد و رفت. محمدرضا لباس به تن نداشت و تمام شکمش رد بخیه داشت. فکر میکنم که تمام معده و روده هایش به هم پیچیده بود... باز هم در زندان حرف های قبلی را تکرار کرد و داشت مشخصات خودش را میگفت که من اجازه ندادم حرف بزند و خواهش کردم که تمامش کند.
آن شب خیلی سخت گذشت. با سن کمی که داشتم درد جراحاتم دیوارهای بلند سلول بر روی زمین سرد فصل دی ماه سکوت بهترین چیز بود و دیگر توان شنیدن حرفهای سنگین مرگ و جدایی را نداشتم فقط با خدا حرف میزدم و اشک میریختم و گاهی نالههای محمدرضا من را از آن حالت خارج میکرد. نیمه های شب بود که خواب بودم که با یک ضربه بیدار شدم محمدرضا در سمت چپ من روی یک پتو بود و من هم در سمت راست محمد رضا نزدیک به نرده های درب زندان بودم.
مقداری پنبه بود که خون آلود و مقداری هم مواد داخل روده بزرگ که بوی بدی هم میداد؛ از من خواست که این را از سلول بیرون بیندازم. وقتی این را دیدم متوجه وضعیت بد محمدرضا شدم؛ آنقدر جراحتشان زیاد بود که دفع از طریق شکم انجام میشد.
با خودم گفتم در داخل شکم محمد رضا همه چیز جابجا شده است، ولی سعی کردم فکر نکنم و بعد از انداختن آن بسته به خارج دوباره خوابیدم.
فردای آن روز ما را به محوطه زندان بردند. محمد رضا چون توان حرکت نداشت در همان پتوی که از بیمارستان حمل شده بود، داخل سلول بود که چند نفر او را بلند کردند و بیرون آوردند. محمد رضا در محوطه لخت بود و لباس نداشت و سرمای هوا او را اذیت میکرد، ولی ناله محمد برای سرما نبود... درد جراحاتش بود. او احتیاج به عمل جراحی داشت و مراقبت های پزشکی.
زخم های من کم بود و میشد آن ها را تحمل کرد، ولی محمد رضا خیلی اذیت شده بود. تا ساعت 11 قبل از ظهر در همان جا بودیم و باز هم به محمد مسکنی زدند و داخل آمدیم کمی غذا آوردند ولی محمد رضا چیزی نخورد و خیلی زود تاثیر مسکن تمام شد و ناله های محمد رضا شروع شد؛ اما نه مثل دیروز خیلی ضعیف شده بود و توان ناله نداشت.
ساعت 10 شب بود که محمد رضا دیگر کاملا بی حال شده بود و دیگر توان ناله کردن هم نداشت به من نگاه کرد و گفت حسین یادت نرود که من بچه قم بودم و چگونه جان دادم (شهید شدم) و بعد گفت خواهش میکنم کمی به من آب بده که خیلی تشنه هستم. و من به چشمان محمد که میگفت آخرین لحظات زندگیم هست نگاه میکردم. صدای محمد خیلی آهسته شده بود او خیلی صدایش رسا و بلند بود، ولی دیگر خبری از آن صدا نبود. دستم را به سمت قابلمه هایی که در آن آب بود بردم و بلند کردم و به سمت محمد بردم.
همه کسانی که در سلول بودند، بیدار بودند و با نگرانی به محمد رضا نگاه میکردند و هیچ کس حرفی نمیزد. گویی همه به این نتیجه رسیده بودند که محمد رضا دیگر زنده نخواهد ماند. ظرف آب را تا نزدیکی او بردم او خودش را جلو کشید تا آب را از من بگیرد و دستش را بر لبه قابلمه گذاشت و دهانش را باز کرد تا آب بنوشد اما یکی از بچه ها ظرف آب را کنار زد و گفت: نه اجازه ندهید آب بخورد او جراحاتش زیاد است و برای زخم هایش خوب نیست.
همه بچه ها این را حس کرده بودند که محمد لحظات آخر عمرش است. با صدای بلند گفتند: نه... نه...! رها کن و اجازه بده تا آب را بنوشد.
هیچ وقت این صحنه را فراموش نمیکنم که یک دست محمد رضا به قابلمه محکم چسبیده بود و به سمت دهانش میکشید و آن برادر اسیر که بچه فریدون کنار بود و اسمش را به خاطر ندارم سمت دیگر قابلمه را.
فکر میکنم این وضع شاید 50 ثانیه هم طول نکشید که دست محمد از قابلمه جدا شد و پیکرش بر زمین افتاد و به شهادت رسید. با نارحتی به آن برادر گفتم «خوب شد آب ندادی و او شهید شد.» او در جواب گفت «من قصد اذیت نداشتم. آب برای جراحات او خوب نبود».
آن برادر از ما بزرگ تر بود و تجربه بیش تری داشت. میدانست که خوردن آب برای جراحات خوب نیست. ولی ما بر اساس احساساتمان میخواستیم عمل کنیم نه بر اساس تجربه و عقل. البته حق با ایشان بود و کارش درست بود... به هر حال محمد لب تشنه شهید شد و تا صبح پیکر مطهرش در کنار ما بود و صبح او را بردند ولی آن شب، شب غمگینی بود... .
از مهم ترین چیزهایی که فراموش نکردم و به خاطر دارم اولا فامیل محمد رضا را در
ط
ول اسارت نمیدانستم، به همان دلیل که گفتم. فقط میدانستم که اسم ایشان محمد رضا، پاسدار و اهل قم است. چون چندین بار این را به من گفت و وقتی از اسارت آزاد شدیم چون تنها کسی که بعد از اسارت و در دوران اسارت با من بود، برادر بزرگوارم آقای محسن میرزایی بود ایشان پیگیری کردند و مادر این شهید بزرگوار ار پیدا کردند و نحوه شهادت را برای ایشان گفتند.
بعد از شانزده سال پیکر محمد رضا را سالم از خاک در آورده بودند. صدام گفته بود این جنازه نباید به این شکل به ایران برود. پیکر پاک محمد رضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسایی نشود، ولی جسد سالم مانده بود. حتی روی جسد پودر مخصوص تخریب جسد ریختند که خاصیتش این بود که استخوان های جسد هم از بین میرفت ولی باز هم جسد سالم مانده بود. وقتی گروه تفحص جنازه محمد رضا را دریافت میکردند، سرهنگ عراقی که در آن جا حضور داشته گریه میکرده و گفته : ما چه افرادی را کشتیم!
مادر شهید می گوید موقع دفن محمد رضا، حاج حسین کاجی به من گفت: «شما میدانید چرا بدن او سالم است؟» گفتم: «از بس ایشان خوب و با خدا بود.» ولی حاج حسین گفت: «راز سالم ماندن ایشان در چهار چیز است: هیچ وقت نماز شب ایشان ترک نمیشد؛ مداومت بر غسل جمعه داشت؛ دائما با وضو بود و این که هر وقت زیارت عاشورا خوانده میشد، ما با چفیه هایمان اشکمان را پاک میکردیم ولی ایشان با دست اشک هایش را میگرفت و به بدنش میمالید و جالب این که جمعه وقتی برای ما آب میآوردند، ایشان آب را نمیخورد و آن را برای غسل نگه میداشت»
شهید شفیعی در سال 81 در گلزار شهدای قم به خاک سپرده شد.
🍃🌸🌸🌹🌹🌹🌸🌸🍃