فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مردم یمن برای محکومیت حملۀ آمریکا و انگلیس به خیابان آمدند
@Farsna
📌حملات هوایی آمریکا و انگلیس به اهداف نظامی در یمن نشان می دهد سطح بازدارندگی یمنی ها در معادله فلسطین مثبت بوده است و اقدامات رژیم صهیونیستی در غزه همچنان از حمایت غربی ها برخوردار است.
🔺آن ها در صدد این هستند که جبهه های درگیری خارج از فلسطین که بر ماشین نظامی صهیونیست ها در غزه متمرکز هست و فشار می آورند را کاهش دهند و بازدارندگی نظامی خود را در کل منطقه توسعه دهند
🔺آمریکایی ها با استراتژی جنگ مقطعی و عملیات محدود به ازای استمرار ماشین نظامی صهیونیست ها در غزه سعی می کنند معادله جدیدی را در غرب آسیا ایجاد کنند.
🔺باتوجه به اینکه محور مقاومت گزینه های متنوع نظامی در منطقه دارد سعی می کند فشار و ضربات را در جبهه مقاومت تکثیر کند و به صورت غیر تمرکز با آمریکا درگیر شود و اصطلاحا خلق جبهه کند
غرب آسیا به میدان زور آزمایی قدرت های غربی و محور مقاومت تبدیل شده است و صرف نظر از مساله فلسطین ،این درگیری ها عملا جنگ مستقیم محور مقاومت با آمریکا است و یک آزمون تاریخی از برخورد اراده ها میان این دو قدرت در منطقه است
🔥همه جهانیان و افکار عمومی شاهد این تحولات سرنوشت ساز و نتایج آن هستند و یقینا در جایگاه آینده این دو محور در منطقه و جهان تاثیر خواهد داشت
ابوقاسم
سی و هفتمین سالگرد شهادت تخریبچی شهید علیرضا اسدی از شهدای گردان تخریب لشکر ۳۱ عاشورا در عملیات کربلای ۵ گرامی باد
#ستاره_های_خاکی
مجمع پیشکسوتان تخریب چی
تخریبچی دلاور دفاع مقدس آقای دکتر حسین شمس در بستر بیماری برای شفای عاجل این جانباز شیمیایی بخوانید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از pedarefetneh | پدر فتنه
⭕️شعارشون چیه؟!
ما ملت کبیریم، ایران رو پس میگیریم!!
- آبان ۱۴۰۱ با فراخوان حامد اسماعیلیون، از سراسرِ اروپا فقط ۷۵ هزار نفر در برلین تجمع کردند! (یعنی فقط دو درصدِ ایرانیان مقیم اروپا!)
- ۲۵ شهریور ۱۴۰۲ با همهی تبلیغات و برنامهریزیها، حتی یک تجمع چشمگیر در کشور رخ نداد!
ممکنه بگید ترسیدند بیان؟!
باشه. امضاهای رضا پهلوی بعد از یکسال، هنوز به پونصد هزار نفر هم نرسیده! (اینم مجازی!)
درحالیکه برای ثبتنام آمادگی اعزام به غزه، بیش از ده میلیون ایرانی ثبت نام کردند! (سایر کسانی که ثبت نام نکردند هم نشانه مخالفت نیست)
با همهی اختلاف نظرات و عقاید، مشخصه مردم کیا هستند😁
#انتخابات
#رأی_می_دهم
🆔 @pedarefetneh 🔜 #پدرفتنه
هدایت شده از علیرضا پناهیان
8.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 پاسخ به یک شبهۀ فراگیر در مورد امیدوار کردن مردم به ظهور قریب الوقوع
🔻 اگر مردم امیدوار شدن و بعد ظهور رخ نداد؛ مردم بیدین نمیشن؟
👈 کیفیت بهتر + متن
#تصویری
@Panahian_ir
11.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷پاسخ اسکات ریتر، تحلیلگر و نظامی سابق آمریکایی، به اینکه آیا حماس را محکوم میکند یا نه؟
🔹نه تنها حماس را محکوم نمی کنم بلکه آن را تحسین می کنم. حماس ماموریت حذف اسرائیل را دارد که من از آن پشتیبانی می کنم. اسرائیل حق وجود داشتن را ندارد!
🔵#نبرد_آخر 👇
https://eitaa.com/joinchat/3310223917C506c0dd2d1
هدایت شده از کشکول
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕ حتما حتما حتما ببیند ☝️☝️😳😳
صد بار ببینید تا بفهمید از کجا به کجا رسیدیم
😳😳😳😳😳😳😳
💌چقدر بدبخت بودیم؟
لطفا بعد از دیدن به هر کجا دسترسی دارید ارسال کنید تا جوانها متوجه بشوند چرا بدبخت بودیم؟
جامعه نیازمند تبیین و آگاهیست
💠🇮🇷💠 راز موفقیت 👇
✅ @razmovafajh
21.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥تجدید دیدار پس از ۷ سال
🔹نگین دختر کوچکی که روزی برای سلامتی بردارش نذر کرده بود و حاج قاسم به او شکلات داده بود حالا بزرگ شده است و بردارش نیز در کنار او بزرگ شده است و در فراق سید الشهدا مدافعان حرم اشک میریزد
☑️به کانال انقلابی بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3861118976C7d082fd2da
🔰پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود . تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را ادا کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند.
✍️ خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم. اولین بار بود که شهر و ماشین را می دیدم. احساس غریبی می کردم.
درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاهی را می زدم و می گفتم:« کارگر نمی خواهید؟» و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند.
به یک خانه در حال ساخت وارد شدم. استادکار به من نگاهی کرد و گفت:« اسمت چیه؟» گفتم:« قاسم» گفت:«چند سالته؟» گفتم:« سیزده سال» گفت:« مگه درس نمی خونی!؟» گفتم:« ول کردم.» گفت:« چرا؟!» گفتم:« پدرم قرض دارد.» وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم:« آقا، تو رو خدا به من کار بدید.» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت:« می تونی آجر بیاری؟» گفتم:« بله.» گفت:« روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچکم خون می آمد. اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت:« این هم مزد این هفته ات.»
حالا حدود سی تومان پول داشتم. با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم. خیلی کیف کردم، همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم.
شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم.
پولهایم را شمردم.، تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. از دوران کودکی نماز می خواندم. نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم. ازش طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم.
صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم: «آقا، کارگر نمی خوای؟» همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند:« نه.» تا اینکه یک کبابی گفت که یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود. هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم.
حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم. رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم. مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد. محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا. آن مرد با قدری تندی گفت:« چکار داری؟!» با صدای زار گفتم:« آقا، کارگر نمی خوای؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. چهره مرد عوض شد و گفت:« بیا بالا.» بعد یکی را صدا زد و گفت:« یک پرس غذا بیار.» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند. اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند. به خاطر مناعت طبعی که پدرم یادم داده بود با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم:« نه، ببخشید، من سیرم.» آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت:« پسرم، بخور.» غذا را تا ته خوردم. حاج محمد گفت:« از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری. روزی پنج تومان هم بهت می دهم.» برق از چشمانم پرید و از امامزاده سید خوشنام، پیر خوشنام تشکر کردم که مشکلم را حل کرد.
پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم. سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم پول فرستادم تا قرضش را ادا کند.
📚برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم»
خاطرات خود نوشت شهید سلیمانی