#حضرت_قاسم علیهالسلام
#غزل
🔹بلای عظیم🔹
گفتی که سرنوشت همین از قدیم بود
گفتی مرا نصیب بلای عظیم بود
دست رکاب بر سر پایم نمیرسید
آن اسب هم مخالف جنگ یتیم بود
وقتی که روی دامن تو سرگذاشتم
دیدم تو را چقدر نگاهت رحیم بود
حتی حضور زود تو هم فایده نداشت
آن لحظه آمدی تو که حالم وخیم بود
از نعل اسب و دشنه و شمشیر و سنگ و خاک
هر چیز در بلندی قدّم سهیم بود
وقتی که بالبال زدم بین دست تو
زیباترین پریدن این یاکریم بود...
#سیدرضا_جعفری
#حضرت_قاسم علیهالسلام
#غزل
🔹عازم بزم وصال🔹
این گلِ تر ز چه باغیست که لب خشکیدهست؟
نو شکفتهست و به هر غنچه لبش خندیدهست
روبرو همچو دو مصراع، دو ابرویش بین
شاه بیت است و حق از شعر حسن بگزیدهست
دید چون مشتریاش ماه شب چاردهم
«سیزده بار زمین دور قدش گردیدهست»
عازم بزم وصال است، و حسن نیست دریغ!
تا که در حُسن ببیند چه بساطی چیدهست
سیزده آیه فقط سورۀ عمرش دارد
نام اخلاص بر این سوره، وفا بخشیدهست
حسرتِ پاش به چشمان رکاب است هنوز
این نهالیست که بر سرو، قدش بالیدهست
سینه شد مجمر و اسپند، ز دل، مادر ریخت
تا «قیامت قد» خود دید کفن پوشیدهست
گفت شرمنده احسان عمویم همه عمر
او که پیش از پسر خویش مرا بوسیدهست
تن چاکش به حرم برد عمو، عمه بگفت:
خشک آن دست که این لالۀ تر را چیدهست
#علی_انسانی
#حضرت_قاسم علیهالسلام
#غزل
🔹شور شهادت🔹
این جوان کیست كه گل صورت از او دزدیدهست؟
سیزده بار زمین دور قدش گردیدهست
رو به سرچشمهٔ زیبایی و دریای وفا
ماه از اوست که اینگونه به خود بالیدهست
خاک پرسید که سرچشمهٔ این نور کجاست؟
عشق انگشت نشان داد که او تابیدهست
پیش او شور شهادت ز عسل شیرینتر
آسمان میوهٔ احساس ز چشمش چیدهست
گر چه هفتاد و دو لاله همه از ایل بهار
باغ سرسبزتر از او به جهان کی دیدهست؟...
#حیدر_منصوری
#حضرت_قاسم علیهالسلام
#مربع_ترکیب
🔹لحظۀ فردا شدن🔹
آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست
مست مدام شیشۀ می در بغل شکست
یک بیت ناب خواند که نرخ عسل شکست
فرزند آن بزرگ که پشت جمل شکست
پروانۀ رها شده از پیرهن شدهست
او بیقرار لحظۀ فردا شدن شدهست
بر لب گلایه داشت که افتادم از نفس
بیتاب و بیقرار، سراسیمه چون جرس
سهم من از بهار فقط دیدن است و بس؟
بگذار تا رها شوم از بند این قفس
جز دست خط یار به دستم بهانه نیست
خطی که کوفی است ولی کوفیانه نیست
گویی سپردهاند به یعقوب، جامه را
پر کرد از آن معطر یکریز، شامه را
میخواند از نگاه ترش آن چکامه را
هفت آسمان قریب به مضمون نامه را
این چند سطر را ننوشتم، گریستم
باشد برای آن لحظاتی که نیستم
آورده است نامه برایت، کبوترم
اینک کبوترم به فدایت، برادرم
دلواپسم برای تو ای نیم دیگرم
جز پارههای دل چه دلیلی بیاورم
آهنگ واژهها دل از او برد ناگهان
برگشت چند صفحه به ماقبل داستان
یادش به خیر، دست کریمانهای که داشت
سر میگذاشتیم به آن شانهای که داشت
یک شهر بود در صف پیمانهای که داشت
همواره باز بود درِ خانهای که داشت
هرچند خانه بود برایش صف مصاف
جز او کدام امام زره بسته در طواف
اینک دلم به یاد برادر گرفته است
شاعر از او بخوان که دلم پر گرفته است
آن شعر را که قیمتِ دیگر گرفته است
شعری که چشم حضرت مادر گرفته است
«از تاب رفت و طشت طلب کرد و ناله کرد
وآن تشت را ز خون جگر باغ لاله کرد»
اینک برو که در دل تنگت قرار نیست
خورشید هم چنان که تویی آشکار نیست
راهی برای لشکر شب جز فرار نیست
پس چیست ابروانت اگر ذوالفقار نیست؟
مبهوت گامهاش، مقدسترین ذوات
میرفت و رفتنش متشابه به محکمات
بغض عمو درون گلو بیصدا شکست
باران سنگ بود و سبو بیصدا شکست
او سنگ خورد سنگ، عمو بیصدا شکست
در ازدحام هلهله او... بیصدا شکست
این شعر ادامه داشت اگر گریه میگذاشت...
#سیدحمیدرضا_برقعی
#حضرت_قاسم علیهالسلام
#غزل_مثنوی
🔹ماه شب چهاردهم🔹
ای ماه من که چشم و چراغ نبوتی
ریحانهٔ بهشتی باغ نبوتی
ای جلوه کرده حُسن تو چون گوهر از صدف
ای یادگار سبزترین گوهر شرف
ای آیههای حسن تو وَاللَّیل و وَالنَّهار
ای سرو سرفراز پس از سیزده بهار...
ای متّصل به وحی و نبوّت وجود تو
ماه شب چهاردهم در سجود تو
دُرِّ یتیم من، قدمی پیشتر بیا
یعنی به دیدهبوسی من بیشتر بیا
گرد یتیمی از رخ تو پاک میکنم
لب را به بوسهٔ تو طربناک میکنم
ای نوبهار حُسن در آفاق معرفت
پیشانی تو مطلع اشراق معرفت...
ای نوجوانی تو، سرآغاز شورِ عشق
ای روشنای دیدهٔ موسای طورِ عشق
عشق و عقیده، آینهٔ روشن تو شد
تقوا و معرفت، زره و جوشن تو شد
ای پاگرفته سروِ قدت در کنار من
ای چون علی قرار دل بیقرار من
::
ای ماه من که از افق خیمه سر زدی
آتش به جان عشق، به مژگانِ تر زدی
وقتی صدای غربت اسلام شد بلند
مثل عقاب آمدی اینجا و پر زدی
از لحظهٔ وداع من و اکبرم چقدر
با التماس بر در این خانه در زدی
تا من به یک اشاره دهم رخصت جهاد
خود را به آب و آتش از او بیشتر زدی
«اول بنا نبود بسوزند عاشقان»
اما تو خیمه در دل شور و شرر زدی
نخل بلند عاطفه! این التهاب چیست؟
این شوق پر گشودن مثل شهاب چیست؟
روح شتابناک تو غرق شهادت است
در هر نگاه نابِ تو برق شهادت است
با غیرت تو واهمهٔ ساز و برگ نیست
در روشن ضمیر تو پروای مرگ نیست
مرگ از حضور چشم تو پرهیز میکند
تیغ از ستیغ خشم تو پرهیز میکند
ای موج اشک و آه تو«اَحلی مِنَ العسل»
ای مرگ در نگاه تو «اَحلی مِنَ العسل»
مانند گیسوی تو که چین میخورد هنوز
شمشیر تو نوکش به زمین میخورد هنوز
اما چه میشود که دل از دست دادهای
در راه دوست آنچه تو را هست دادهای
شور جهاد در دل تو شعلهور شدهست
یعنی تمام هستی تو بال و پر شدهست
اشکم خیال بدرقه دارد، خدای را
آهستهتر که وقت دعای سفر شدهست
از اشک تو جواز شهادت طلوع کرد
از چهرهٔ تو صبح سعادت طلوع کرد
قربان ناز کردنت ای نازنین من
گوش تو آشناست به «هل من معین» من
شوق تو چون تلاوت قرآن شنیدنیست
بالا بلند من، حرکات تو دیدنیست
ای ابروی تو خورده ز غیرت به هم گره
ای قامت ظریف تو کوچکتر از زره
داری به جنگ اگرچه شتاب، ای عزیز من
پایت نمیرسد به رکاب، ای عزیز من
گلبرگ چهره در قدم من گذاشتی
کوه غمی به روی غم من گذاشتی
#محمدجواد_غفورزاده
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...
دستخطی حسنی داشت که ثابت میکرد
سیزده سال، به دنبال حسینی شدن است!
جان سرِ دست گرفت و به دل میدان برد
خواست با عشق بگوید که عمو، جانِ من است
ناگهان از همه سو نعره کشیدند که آی...
تیرها! پر بگشایید که او هم حسن است
نه فرات و نه زمین، هیچ کسی درک نکرد
راز این تشنه که آمادهٔ دریا شدن است...
#ایوب_پرندآور
اشعار #شب_هفتم_محرم
#حضرت_علی_اصغر
#حضرت_رباب
از سمت خیمه آمده اخبار تازه ای
از گاهواره آمده سالار تازه ای
عباس هم در علقمه تکبیر می کشد
جای عمو رسیده علمدار تازه ای
نامرد های کوفه بترسید از این پسر
چون آمده است حیدر کرار تازه ای
صد مرده زنده میشود از نام اعظمش
عیساست یا که احمد مختار تازهای
اعجاز طفل ما به کلام و کتاب نیست
رو کرده است بر همه آثار تازه ای
آقا بلند کرد علی را و خطبه خواند
آغاز شد کلام گهربار تازه ای
میگفت رحم بر پسر تشنه ام کنید
"مُنّوا علیَّ" گفت به اصرار تازه ای
ناگاه قاتلش روی زانو نشان گرفت
آماده بود حرمله بر کار تازه ای
تیری که خورد بر گلویش داغ داغ بود
این تیر بود یا نوک مسمار تازه ای؟!
بابا و یک پسر پسری که دو تکه شد
مظلوم تازه ای و گرفتار تازه ای
دیدی دومرتبه ز عبا خون تازه ریخت؟!
بالا گرفت روضه دشوار تازه ای
حجم سه شعبه بیشتر از صورت علی ست
این ضرب تیر ساخته رخسار تازه ای
شاعر:
#سید_پوریا_هاشمی
اشعار #شب_هفتم_محرم
#حضرت_علی_اصغر
#حضرت_رباب
السلام آقاجان ، یاسَیّدَنَاالعَطشان
ای پادشه خوبان ، یاسَیّدَنَاالعَطشان
از آب شدی محروم ، یاسَیّدَنَاالمَظلوم
لب تشنه شدی قربان ، یاسَیّدَنَاالعَطشان
از داغ تو ای بی سر ، ای غریب بی مادر
عالم شده بی سامان ، یاسَیّدَنَاالعَطشان
هرکس که شود امروز ، در عزای تو گریان
فرداست لبش خندان ، یاسَیّدَنَاالعَطشان
هم آب حیاتی تو ، هم فلک نجاتی تو
دیگر چه غم از طوفان ، یاسَیّدَنَاالعَطشان
این خطّ و نشان یک روز ، از داغ تو میمیرم
هستم سرِ این پیمان ، یاسَیّدَنَاالعَطشان
گفتی که بود اشکم ، بر زخم تنت مرهم
گریم به تو چون باران ، یاسَیّدَنَاالعَطشان
من سینه زنِ شاهم ، پیرهن نمیخواهم
یاد آن تنِ عریان ، یاسَیّدَنَاالعَطشان
سینه میزنم یادِ ، سینه ای که بشکستند
در زیرِ سمِ اسبان ، یاسَیّدَنَاالعَطشان
جبرئیل بر آدم ، روضه عطش خوانده
با اشک و دلِ سوزان ، یاسَیّدَنَاالعَطشان
هیچ جای این عالم ، هیچ کس نمی بندد
آب بر روی مهمان ، یاسَیّدَنَاالعَطشان
بعد کربلا دیگر ، آب هم گوارا نیست
شعله میزند بر جان ، یاسَیّدَنَاالعَطشان
مادرت چه حالی داشت ، آن لحظه که میگفتی
یا قوم اَناَالعطشان ، یاسَیّدَنَاالعَطشان
شمر و مرکبش سیراب ، اصغر از عطش بی تاب
ای دریغ از باران ، یاسَیّدَنَاالعَطشان
یَابنَ ساقی کوثر ، مجبور شدی آخر
رو زدی به نامردان ، یاسَیّدَنَاالعَطشان
حرمله جوابت داد ، با سه شعبه آبت داد
من بمیرم آقاجان ، یاسَیّدَنَاالعَطشان
تیر بوده یا خنجر ، یک لحظه سرِ اصغر
شد به پوست آویزان ، یاسَیّدَنَاالعَطشان
هی سمت حرم رفتی ، هی دوباره برگشتی
حیرانی و سرگردان ، یاسَیّدَنَاالعَطشان
با دست خودت کَندی ، قبر شیرخوارت را
از چشم همه پنهان ، یاسَیّدَنَاالعَطشان
مادرش چه حالی داشت ، روی نیزه وقتی دید
آن ستاره تابان ، یاسَیّدَنَاالعَطشان
این سر از روی نیزه ، با نسیم می افتاد
سنگی نخورد بر آن ، یاسَیّدَنَاالعَطشان
شاعر:
#عبدالحسین_میرزائی
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچ کس حدس نمی زد که چنین سر برسد
پدرش چیز زیادی که نمی خواست ، فرات
یک دو قطره ضرری داشت به اصغر برسد ؟
با دو انگشت هم این حنجره میشد پاره
چه نیازی به سه شعبه است که تا پر برسد
خوب شد عرش همه نور گلو را برداشت
حیف خون نیست بر این خاک ستمگر برسد ؟
خون حیدر به رگش ، در تب و تاب است ولی
بگذارید به سن علی اکبر برسد
دفن شد تا بدنش نعل نبیند اما
دست یک نیزه برآن حلق مطهر برسد
شعله ور میشود این داغ دوباره وقتی
شیر در سینه بی کودک مادر برسد
.... زیر خورشید نشسته ، به خودش میگوید
تیر نگذاشت که آن جمله به آخر برسد
#حضرت_علی_اصغر
علی رضا لک
اشعار شب هفتم محرم الحرام – روضه حضرت علی اصغر(ع) - رحمان نوازنی
یک پر نه ،دو پر نه !سهم تو تیر سه پر شده
سهم تو از بقیه کمی بیشتر شده
تیری که از سه جای گلویت دریده است
بیرون کشیدنش چه قدر درد سر شده
لشگر نگفت حرمله پیش پدر نزن
شش ماه بیش نیست که آقا پدر شده
آن قدر بی هوا سر تو ذبح تیر شد
که تازه دست خونی من با خبر شده
یک نیزه دست حرمله هم خواب دیده بود:
تا شام و کوفه با سر تو همسفر شده
دیگر گلوت نیزه نشینی نمی کند
از بسکه رشته رشته و زیر و زبر شده
.....حالا چگونه خیمه روم با چه کودکی
با کودکی که ذبح عظیم پدر شده؟
رحمان نوازنی
#حضرت_علی_اصغر
هر چه آمد به سرم دست به زانو نزدم
جز خداوند به عمرم به کسی رو نزدم
همه با هم وسط خطبه من خندیدند
نسخه ی کودک بی شیر مرا پیچیدند
روی دستم گل بی برگوبرم را کشتن
رو زدم آب بگیرم پسرم را کشتن
حرمله خیر نبینی گل من نو رس بود
کشتنش تیر نمیخواست نسیمی بس بود
هر چه آمد به سرم دست به زانو نزدم
جز خداوند به عمرم به کسی رو نزدم
همه با هم وسط خطبه من خندیدند
نسخه ی کودک بی شیر مرا پیچیدند
روی دستم گل بی برگوبرم را کشتن
رو زدم آب بگیرم پسرم را کشتن
حرمله خیر نبینی گل من نو رس بود
کشتنش تیر نمیخواست نسیمی بس بود
#حضرت_علی_اصغر
گرچه از دور از آن فاصله ها زد بد زد
آتش انگار که بر کرببلا زد بد زد
چقدر هست مگر بچه سه جایش بِرَود
وایِ من بر سه هدف او به سه جا زد بد زد
اصلا اینبار کماندار چه با زور کشید
به سه شعبه همه یِ حَنجره را زد بد زد
دست و پا داشت که می زد پدر انداخت عبا
آخرین بار نَفَس زیرِ عبا زد بد زد
اولین بار که چشمش به ربابش اُفتاد
اندکی حرف نزد بعد صدا زد بد زد
بُرد در بینِ عبا تا که نبیند چه شده
مادرش گفت بگو تیر کجا زد بد زد؟
گرچه بر چشمِ ابالفضل همین تیر نشست
بدتر از چشمِ عمو بود که تا زد بد زد
پشتِ خیمه به سرِ قبر، حرامی آمد
نیزه برداشت و مانندِ عصا زد بد زد
طفل را از وسطِ خاک کشیدند به نِی
بچه را باز نوکِ نیزه که جا زد بد زد
نیزه دارَش زِ سر نیزه سرش را انداخت
سَر که اُفتاد زمین ضربه یِ پا زد بد زد
رهگذرهای دَمِ کوچه به هم می گفتند
حرمله تیر به این بچه چرا زد بد زد
سالها بود همین جمله فقط کارِ رباب
نانجیب آنهمه لبخند به ما زد....بد زد