#حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
خوابم امشب میشود تعبیر می آیی پدر
حتم دارم گرچه با تاخیر، می آیی پدر
این که می آیی درست اما چگونه با تنی
بین تیر و نیزه ها درگیر می آیی پدر
من چهل منزل فقط بوی غذا فهمیده ام
تو ولی از داغ دنیا سیر می آیی پدر
چادری که بر سرم کردی به دست باد رفت
میکشد قلبم از این غم تیر می آیی پدر
چشم من تار و قدم تا، موی من هم شدسپید
تاکه بیش از این نگردم پیر، می آیی پدر؟
گفت با من مرد شامی که یتیمی و گذشت
حرف هایش هست بی تاثیر می آیی پدر
دوستت دارم نمیگردد جدا از تو دلم
جان من هرچند گاهی دیر می آیی پدر
عاشقی یعنی همین که با سری دور از بدن
گر اسیر کفر با تکبیر می آیی پدر
#محمدصادق_عموسلطانی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
گذشتم از خودم اما گذشت از این زمانه نه
مرا اشک است اما گریه های بی بهانه نه
شکسته گر پرم هرگز نمرده شوق پروازم
امیدی بود با این آتش در آشیانه نه
تمام راه را حرف از مدینه گفته ام اما
مرا میل تو بوده میل برگشتن به خانه نه
تو هر سوغات آوردی برایم احتیاجی هست
لباسی، چادری یا روسری... اما به شانه نه
ببین، حتی برای درد پای زخمی از خارم
دوایی یافتم اما برای تازیانه نه
بگو از هر بلا، ترسی نمیبینم به راه تو
ولی از خستگی و گم شدن های شبانه نه
چقدر از بوی نان تازه سرشاری نمیدانی
کتک ها خورده ام اما غذا در این میانه نه
#محمدصادق_عموسلطانی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها با رأس مبارک
یقین دارم عمو از روی نی در فکر داد ماست
اگر چه شام با نامردمانش در عناد ماست
تصور کن درون شام حال دخترت خوب است
گمان کن در سفر اوضاع بر وفق مراد ماست
من از ناقه نیفتادم فقط خواب بدی دیدم
اگر رنگم پریده، دوری ات رنج زیاد ماست
دم دروازه ساعات هم مهمانمان کردند
تصور کن که آن دروازه هم باب المراد ماست
ولی بابا چه پنهان از تو تاول بسته پاهایم
دویدن پابرهنه در بیابان ها جهاد ماست
پدر! این گوشهای خونی و این چادر خاکی
و این پیراهنی ک سوخته اینجا نماد ماست
سلامش کردم آن مردی که میآمد به سویم را
ولی سیلی زد انگار این جواب اعتماد ماست
گرسنه بودم و گفتم کجا رفته است بابایم
که عمه گفت در کنج تنور است و به یاد ماست
#محسن_غلامحسینی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#حضرت_زینب کبری سلامالله علیها 🥀
ستم ندیده کسی در جهان، مقابل زینب
نسوخت هیچ دلی در جهان، چنان دل زینب
نگشت شاد، دلش از غم زمانه، زمانی
ز آب غم بسرشتند، گوییا گِل زینب
فغان و آه از آن دم! که خصم دون به لب شط
بُرید سر ز قفای #حسین مقابل زینب
فتاده دید چو در خاک، سرو قامت اکبر
قرار و صبر و تحمّل، برون شد از دل زینب
میان لشگر اعدا به راه شام نبودی
به غیر معجر نیلی، به چهره، حایل زینب
به گِرد ناقهی او، کوفیان به عشرت و امّا
سر حسین به سنان، پیش روی محمل زینب
نه آب بود و نه نانی، نه شمعی و نه چراغی
چو گشت کنج #خرابه مقام و منزل زینب
چگونه شرح غمش را رقم کند، ید «جودی»؟
که جز خدا نه کس آگه، ز درد و مشکل زینب
▫️ جودی خراسانی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#حضرت_رقيه_سلاماللهعلیها
بریز از چشمِ سُرخم دانه دانه بذر آلامم
که در خاکِ همین ویرانه گردد سبز ، آلامم
سه آیه کوثر عشقم سه پله منبر عشقم
سه ساله دختر عشقم الف تا میمِ اسلامم
شرابی خُم نشان بودم پدر را نوش جان بودم
لب سقای دشت کربلا نوشید از جامم
پدر ؛ پُر کرده جای خالی او فکر و ذکرم را
پدر ؛ افکارِ شبهایم پدر ؛ اذکارِ ایامم
قسم خوردم نشان نهضت سرخ پدر باشم
به ردّ سرخ اَقدامم عیان تصمیم و اِقدامم
پس از خارِ کف پا نالم از خارِ کف دستم
درست از لحظه ای که چار دست وپا شده گامم
به مَردُم رفته شکل خنده های زخمهای من
به من رفته ولی رَختی که می گرید در اندامم
خدا داند که زهرا وار در حقش دعا کردم
هر آنکس در جواب گریه هایم گفت دشنامم
رقیه بودنم حالا تداخل کرده با زهرا
چنان آتش گرفتم در نشانم ذوب شد نامم
شبیه رود میمانم تلاطم خیز و جوشانم
که تنها میکند آغوش اقیانوس ، آرامم
پس از یک خواب شیرین ، شور اشکم را در آوردم
به حدی که عدویت تُرش کرد و تلخ شد کامم
تو بابای منی !؟ آری !؟ خبر از خواهرم داری ؟
نمی پرسی چرا هی می پَرد انگشت ابهامم ؟
مَه خاکستری رنگم گُل خاکستری بویم
به سر خاکسترم تو پُخته ای اینگونه من خامم
سواد آموخت روی من شده تکلیف مو روشن
تو از خود هر چه تفکیکی پدر من در خود ادغامم
چقدر این موی گردن پیچٍ دست زجر زجرم شد
چقدر از مو بلندم کرد و شد مأمورِ اعدامم
نظر آلوده بنت الکعبه را رَمی جَمَر می کرد
اسیر طرز فکر حاجی بازاری شامم
پس از یکریز زیر ریزش پسماند ها ماندن
بدیهی بود زیر دوش آب جوش ، حمامم
یکی در بین دیوار و در اعلامیه شد من هم
تو را در گوش هر دیوار و در مشغول اعلامم
سلاحی از بُکا دارم رَجَز ، نام تو را دارم
نیامَش را نبیند تا زمان مرگ ، صَمصامم
سپاه از گریه می سازم به اهل ظلم می تازم
عمویم کو که تا بیند علمداریِ اَیتامم
کمانی کوچکم که حُکم تیر حرمله دارم
مپرس از طول اندامم بپرس از عرض اندامم
برایم هیچ کاری سخت تر از آب خوردن نیست
ابالفضلی عطش آبم کند آبی نیاشامم
به روی نیزه خورشید لب هر بام ، از وقتی
شکست از سنگها نرخ تو ، خورشید لب بامم
رسیدی سفره هم پهن است ، نذری داشتم دادم
فقط جان مانده سهم تو بگیر و ... ختم انعامم
قوام کربلا در شام جان میخواست ، گفتم جان
به هنگام است پس مرگِ به ظاهر نابهنگامم
رسیده قصه ام اینجا به سر آنهم سر بابا
نبیند هیچ فرزندی سَرِ طفلی سَر انجامم
#مهدی_زراعتی
#حضرت_رقیه_س_شهادت
گوئیا بر جگر حضرت خاتم میزد
پدرم را جلوی عالم و آدم میزد
بعد آنروز دگر خواب ندارم بابا
لب تو پاره شده، آه چه محکم میزد
#حسین_برزی
#حضرت_رقیه_س_شهادت
پدر جان! کوثرت را میشناسی؟
گل نیلوفرت را میشناسی؟
نگاهی کن به حال و روزم امشب
ببینم دخترت را میشناسی!
#یوسف_رحیمی
در نام رقیه، فاطمه پنهان است
از این دو، یکی جان و یکی جانان است
در روی کبود آن دو، پیداست خدا
آیینه بزرگ و کوچکش یکسان است
#سیدرضا_مؤید
.
#اربعین
دلم تا مرز مهران رفت اینک
به شوق سبز باران رفت اینک
زیارت ، اربعین ، پای پیاده
به همراه شهیدان رفت اینک
شعر : #مهدی_طهماسبی
.
#حضرت_رقیه
السلام علیکِ یا بنتَ الحسین
قصه ای بود ، یکی بود و نبود
ماجرایی که دل ما بربود
شهری از خاطره های زیبا
خانه ای همچو گل از مهر و صفا
خانه ی اهل سخا ، جود و کرم
خودِ آن خانه شده همچو حرم
اهل خانه همه مطلوب خدا
خانواده همه محبوب خدا
دختری بود شبیه زهرا
مثل او جمع همه خوبی ها
چون ستاره به میان همه بود
جلوه ی دیگری از فاطمه بود
چشمه جاریِ نهر کوثر
کوثر دیگر آل حیدر
دختری کوچک و بی همتا بود
همه ی دلخوشی بابا بود
گاه در گوشه ی آغوش پدر
گاه بر دوش علیِ اکبر
بهترین جای عروجش اما
بر سر شانه و دوش سقا
مظهر شور و شعور و احساس
همه ی عشق عمویش عباس
هر که دلتنگ رخ زهرا بود
زائر این گل بی همتا بود
از مدینه که سفر شد آغاز
دفتر غصه و آهش شد باز
کربلا لشکری از غم را دید
یک بیابان غم و ماتم را دید
غنچه ای بود که طوفان را دید
آتش خیمه ی طفلان را دید
بین مقتل تن بی سر را دید
صحنه ی غارت معجر را دید
شاهد رفتن سر بر نی بود
هدف ضربه ی پی در پی بود
در اسارت به دو صد رنج مدام
رفت او در سفر کوفه و شام
جانش از غصه بیامد بر لب
همه جا سنگ صبورش زینب
شبی از قافله ای جا ماند و
در دل غربت صحرا ماند و
از سر ناقه به پایین افتاد
یاد آن بانوی غمگین افتاد
از سر آه صدا زد مادر
آمده خاک عزایت بر سر
ناگهان زجر ستمکار آمد
کوچه ی یاس به تکرار آمد
پابرهنه ز پی قافله شد
پای زخمش چه پر از آبله شد
تازیانه که تنش را بوسید
بر تن نیلی او می گریید
چهره ی یاس چو نیلوفر شد
بیشتر از همه چون مادر شد
دید یک نیمه ی شب بس حیران
سر بابا به درخت آویزان
خم شد آن شاخ درخت از بالا
دختری تا که ببوسد بابا
سر ز لطف پدری لب بگشود
تا که با دخترک اش وعده نمود
گفت ای دخترک تنهایم
در برت نیمه شبی می آیم
از همان شب ز پی دلدارش
منتظر تا که بیاید یارش
عاقبت لحظه ی دیدار رسید
خواب بود و رخ بابا را دید
خواب و بیداری او یکسان شد
تا که خورشید بر او مهمان شد
دختر مدرسه ی دل ها شد
آخرین مشق شبش بابا شد
دفتر مشق شده خاک زمین
بهر آن دختر ویرانه نشین
بس بهانه به پدر می گیرد
قصه ی عشق ز سر می گیرد
آن سری که همه ی سرً خداست
بر دمیده ز نی و تشت طلاست
شده آن پادشه عرش برین
میهمان بر گل ویرانه نشین
تا دل او حرم زهرا شد
دامنش جایگاه بابا شد
از خودش هیچ نگفت آن دختر
گفت تنها ز فراق دلبر
دلم از داغ فراقت شده آب
که به خون روی تو را کرده خضاب ؟
چه کسی رنگ رخت خونین کرد
دل سوزان مرا غمگین کرد
چه کسی بی تو مرا کرده یتیم
ز حرم بعد تو بشکسته حریم
تا سخن با سر بابا می کرد
کنج ویرانه چه غوغا می کرد
آن قدَر از دل خود ناله نمود
عاقبت نغمه ی پرواز سرود
تا که دستی به رخ ماه کشید
از غم زخم لبش آه کشید
بوسه تا بر لب جانان می داد
از تماشای پدر جان می داد
دامنش زائر رأس بابا
میهمان شد خودِ او بر زهرا
پر کشید از غم جانانه و رفت
تن او ماند به ویرانه و رفت
#شب_سوم_محرم
.
.
#حضرت_رقیه
با سیلی و زور هرچه زیور بردند...
از روی سرش به زور معجر بردند...
از خار مغیلان و بیابان که گذشت
آغوش پدر خواست ولی سر بردند...
#محمدجواد_منوچهری
#صلی_الله_علیک_یارقیه_بنت_الحسین
#کربلا
.
#حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
#غزل
هستم اين لحظه پدر محضر تو اما حيف
جان به من داده دم خواهر تو اما حيف
گفته بودم سر زانوي تو سر بگذارم
آرزو داشت به دل دختر تو اما حيف
هر دوتا دست من افتاده پدر جان از كار
شده مهمان من امشب سر تو اما حيف
كاش ميشد دم آخر بغلم ميكردي
كاش سر بود روي پيكر تو اما حيف
كاش يكبار دگر راه كمي مي رفتم
دست در دست علي اكبر تو اما حيف
كاش يكبار دگر در همه جا مي پيچيد
صوت لبخند علي اصغر تو اما حيف
كاش اينها همه يك خواب فقط بود و همه
مي نشستيم به دور و بر تو اما حيف
لااقل كاش كه ديروز نمي ديدم من
خيزران بود و يزيد و سر تو اما حيف...
#محسن_صرامی