eitaa logo
کانال متن روضه مجمع الذاکرین اهل بیت علیه السلام🎤
48هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
3.8هزار ویدیو
389 فایل
﷽ 💚مقدمتان را به کانال ✅ پرمحتوا ✅ و ارزشمند مجمع الذاکرین گرامی میداریم💚 @majmazakerinee مدیریت👇 @khadeemeh110 تبلیغات پزشکی نداریم❌ https://eitaa.com/joinchat/272171029Cdda5575628 لینک گروه 👆 https://rubika.ir/maajmaozakerine کانال ما درروبیکا👆
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم آنقدر ناله زدم تا که طبق سر آورد آنقدر گریه شُدم تا سَرت آخر آورد دیشب عمه چقدر گریه کنارم می‌کرد تا که از شانه‌یِ من مویِ مرا در آورد باز در گوشه‌ی ویرانه رُبابت غَش کرد باد از نیزه که بویِ علی‌اصغر آورد تازه آموخته بودم که بخوانم لالا تازه دلخوش شده بودم که برادر آورد هرکه از دستِ تو با اهل و عیالش نان بُرد رفت و نان خشک برایم دو برابر آورد ماکه مدیون همان مردِ مسیحی هستیم سرِ خاکستری‌ات بُرد و مُعطر آورد آمدی حیف تو را تشتِ شرابش انداخت چه بلایی به لبت چوبِ ستمگر آورد خیزران بود و تو بودی و مُکرر دیدم که چه‌ها بر سرِ دندان تو آخر آورد روسری‌هایِ مرا یک به یک آتش سوزاند خوب شد با خودش عمه دو سه معجر آورد زجر آنقدر مرا زد نفَسش بند آمد تا تلافیِ عمو را سرِ من در آورد (حسن لطفی
بسم الله الرحمن الرحیم بابا رسید و آورد  گُل بوسه‌های خود را عمه بیا درآور  رختِ عزایِ خود را من‌که نمُرده بودم  بر روی نیزه باشی آماده کردم از اشک  ویران‌سرای خود را خوابم اگر نبرده  تقصیرِ عادتم بود بابا بکش به رویم  امشب عبای خود را انگشتهای لَمسم  انگار حس ندارند بر دامنم تو بنشان  رأسِ جُدای خود را طفلی که داده بودم  دیشب شفای او را انداخت پیشم امروز قدری غذای خود را ای وای خیزران زد  مثل حصیر گَشتی بدجور بر لبانت   انداخت جای خود را خون  گریه کرد نیزه  بر حالِ دخترانت داده عمو به نیزه  حال و هوای خود را تقصیر هیچ کس نیست  در سینه‌ام نفس نیست زجر امتحان نموده  هِی ضربِ پایِ خود را چیزی نخورده بودیم  بر حالِ ما دلش سوخت دیدی تعارفم کرد  ته مانده‌های خود را فهمیدم از سرِ تو  از وضعِ حنجرِ تو رفته سنان و داده  بر شمر جای خود را تا دق کنیم در راه  از دیدنش دوباره آن بی حیا نَشُسته  خونِ ردای خود را بویِ تو را گرفته  دستانِ سرخِ خولی دادی چرا به دستش  مویِ رهای خود را تنها نه نیزه‌ها را  تنها نه تیغ‌ها را پیش فرات می‌شُست  پیری عصای خود را (حسن لطفی)
بسم الله الرحمن الرحیم در کوچه‌ام زدند صدایم درآورند طفلان رسیده‌اند اَدایم درآورند با گوش‌های پاره نیازی نداشتم از گوش‌های خویش طلایم درآورند فهمیده‌اند بچه یتیمم، رسیده‌اند اشکِ مرا میان دعایم درآورند سنگی زدند تا که بدانند زنده‌ام چنگی زدند رختِ عزایم درآورند دیدند گیسویِ من و رفتند عمه‌ها مو از میانِ شانه برایم درآورند دورِ من‌اند زینب و کلثوم با رُباب شاید که خار از کفِ پایم درآورند (حسن لطفی)
بسم‌الله الرحمن الرحیم خودم را می‌کِشم سویت دو پایِ ناتوان را نَه غمم از یاد بُردم   طعنه‌های کودکان را نَه سرِ تو رفت و قولت نه   یقینم بود می‌آیی به عمه صبر دادی  دخترِ شیرین زبان را نَه تمام دختران خوابند زیرِ چادرِ عمه یتیمت را ببر  سربارم  اما  عمه‌جان را نَه خداصبرت دهد دیدی که می‌خندند بر وضعم که بر هر زخم طاقت داشتم  زخم زبان را نَه شنیدم غارتت کردند و عریانت  به خود گفتم که دزدان را نمی‌بخشم  خصوصا ساربان را نَه حلالت می‌کنم ای تازیانه سنگِ خاکستر حلالت می‌کنم ای خار  اما خیزان را نَه همینکه چوب می‌خوردی لبانم چاک می‌خوردند به او گفتم بزن من را  ولیکن آن دهان را نَه طنابی در تمام شهر دورِ گردنِ ما بود فقط گفتم بکش مویم  ولی این ریسمان را نَه گذشتم با مکافات از حراجی یهودی‌ها من عادت داشتم بر درد دردِ استخوان را نَه به من برمی‌خورَد ، ما سفره‌دارِ عالمی هستیم بیاندازید سویم سنگ  اما تکه نان را نَه اگرچه کودک و پیرش هولم دادند و مو کندند پدر بخشیدم آنان را   ولی پیرِزنان را نَه (حسن لطفی)
بسم الله الرحمن الرحیم شب ویرونه که با گریه چراغونی می‌شه من که هق هق می‌کنم خرابه بارونی میشه هِی می‌خوام نشون بدم بابا که هیچیم نشده ولی سرفه‌ام می‌گیره کُنج لبم خونی میشه بو دلِ شَبدَه بِویرانه گَلیبسَن یارالی بو نَ دُنیادی بابا سَن یارالی من یارالی می می میشه که نفس  مو موقع صحبت نگیره سر سرو پایین یتیمی از خجالت نگیره ب ب بچه‌ها بهم بهم می می میخندیدن الهی د دختر یتیمی لکنت نگیره بو دلِ شَبدَه بِویرانه گَلیبسَن یارالی بو نَ دُنیادی بابا سَن یارالی من یارالی من که درگیر توام غیر تو گیری ندارم اگه تو پیشم باشی درد اسیری ندارم من دیگه بزرگ شدم نشون به این نشونی که... بعد تو چند روزه که دندون شیری ندارم بو دلِ شَبدَه بِویرانه گَلیبسَن یارالی بو نَ دُنیادی بابا سَن یارالی من یارالی وضع ما رو می‌بینه هرکی از اینجا رد بشه نمی‌خوام گریه کنم برای عمه بد بشه شنیدم زجر اومده حرفمو آروم می‌زنم نکنه نشونی خرابه رو بلد بشه بو دلِ شَبدَه بِویرانه گَلیبسَن یارالی بو نَ دُنیادی بابا سَن یارالی من یارالی نمیشه که پا بشم تا به سر و روم برسم عمه نشنوه باید به زخم بازوم برسم نمی‌‌تونم که نفس پیش تو راحت بکشم نمی‌دونم چطوری به داد پهلوم برسم بو دلِ شَبدَه بِویرانه گَلیبسَن یارالی بو نَ دُنیادی بابا سَن یارالی من یارالی مشکل از چشام که نیست نمی‌بینه ، نیمه شبه من می‌خوام ببوسمت مشکل ما زخم لبه معلومه کارِ فقط یکی نبوده بابا جون چقده رگای حنجره تو نامرتبه بو دلِ شَبدَه بِویرانه گَلیبسَن یارالی بو نَ دُنیادی بابا سَن یارالی من یارالی میشه که بگی دیگه موهامو شونه نزنن میشه که دعام کنی با هر بهونه نزنن میشه که بیای پیشم صحبت کلفَت نکن سر قیمتِ اسیرا دیگه  چونه نزنن بو دلِ شَبدَه بِویرانه گَلیبسَن یارالی بو نَ دُنیادی بابا سَن یارالی من یارالی (حسن لطفی 1403/4/17
آمدم ویران کنم این کاخها را بر سرش شام را میکوبم این شامِ بلا را بر سرش من به زیرِ پای زینب می‌کشانم شام را مثل این خاکِ خرابه  می‌تکانم شام را شعله دیدم لیک از عشقِ تو تب کردم خودم مردمانِ نانجیبش را ادب کردم خودم سِیرِ معراجی جمالی را جلالی آمدم تا در آغوشت کِشَم با دستِ خالی آمدم تا شنیدم در تنوری  زخم رویم خشک شد مثل خشکیِ گلویِ تو  گلویم خشک شد "چند شب بی بوسه خوابیدم دهانم تلخ شد" زجر زد رویِ لبم شیرین زبانم تلخ شد عمه‌ام میگفت با او راه می‌آید نزن ناله‌اش خاموش شد کوتاه می‌آید نزن بچه است از داد می‌ترسد نزن اما زدند دختر از فریاد می‌ترسد نزن اما زدند فرشِ راهت می‌شود این موی درهَم ریخته بوسه می‌گیرم زِ تو ای رویِ درهَم ریخته عمه جان حس میکنم مژگانِ بابا کم شده خیزران ای داد یک دندان بابا کم شد @majmazakerinee
بسم‌الله الرحمن الرحیم مرثیه دوم هوای شونه‌تو بابا هنوزم موی من داره بگیر دستامو که بالم هوای پر زدن داره حراجی بودم و مُردم تو اون اوضاعِ بد گفتم بپرس عمه که این بازار به قدِّ من کفن داره ؟ برا تَه مونده‌ی موهام دو سه تا چنگ هم بس بود خدایا این مسیرِ تنگ زیادی پیرزن داره گوشام و میگیرم اینجا نه واسه زخمِ رو گوشام می‌بینی کوچه‌های شام که خیلی بد دهن داره تو دستم رَدِّ زنجیره بجای اون النگوها تو دستش ساربان اما عقیقی از یمن داره سکینه خیلی می‌ترسه هنوز از عمه می‌پُرسه یتیمِ خاکیِ بی جون مگه چونه زدن داره تو رو عریان رها کردن تو رو از من جدا کردن تنت رو دیدن و گفتن بده که پیرهن داره الهی جون بده خولی چه خورجینی به همراشه الهی دق کنه اَخنَس لباساتو به تن داره... (حسن لطفی ۴۰۴/۰۴/۰۶)
بسم‌الله الرحمن الرحیم مرثیه اول تماشات می‌کنم با اشک اگه پلکای من واشه تو با سر اومدی گفتی رقیه سختشه پاشه دیگه چیزی نمونده که بگم خوشکل‌ترم اینطور قشنگیِ قدَّ دختر به موهاشه به موهاشه یتیما هِی کتک خوردن همه همبازیام مُردن منم حالا و اون دختر که گوشوارم رو گوشاشه تمومِ نون و خرماشون که سهم نیزه دارا شد نشونم داد عمه گفت: که دنیا مال باباشه از اون شب بینِ اون صحرا دوتا دندونم اُفتادن نشه باز گُم بشم عمه دوباره زجر پیداشه ندیدی پیش اون ناقه گرفت از مو بلندم کرد آخه بچه نمی‌تونه سوار ناقه تنها شه مگه من مُرده بودم که لباتو خیزرون بوسید حالا می‌بوسمت اما اگه با تو لبی باشه سرت شرط قُمارش بود شراب اما کنارش بود که عمه داد می‌زد که بزن ما رو، بزن باشه (حسن لطفی ۴۰۴/۰۴/۰۶)
بسم‌الله الرحمن الرحیم مرثیه دوم هوای شونه‌تو بابا هنوزم موی من داره بگیر دستامو که بالم هوای پر زدن داره حراجی بودم و مُردم تو اون اوضاعِ بد گفتم بپرس عمه که این بازار به قدِّ من کفن داره ؟ برا تَه مونده‌ی موهام دو سه تا چنگ هم بس بود خدایا این مسیرِ تنگ زیادی پیرزن داره گوشام و میگیرم اینجا نه واسه زخمِ رو گوشام می‌بینی کوچه‌های شام که خیلی بد دهن داره تو دستم رَدِّ زنجیره بجای اون النگوها تو دستش ساربان اما عقیقی از یمن داره سکینه خیلی می‌ترسه هنوز از عمه می‌پُرسه یتیمِ خاکیِ بی جون مگه چونه زدن داره تو رو عریان رها کردن تو رو از من جدا کردن تنت رو دیدن و گفتن بده که پیرهن داره الهی جون بده خولی چه خورجینی به همراشه الهی دق کنه اَخنَس لباساتو به تن داره... (حسن لطفی ۴۰۴/۰۴/۰۶)
بسم الله الرحمن الرحیم حالا سه شب گذشته و خوابش نبرده است طفل سه‌ساله‌است ولی سالخورده است در گوشه‌ی خرابه به جای ستاره‌ها تا صبح زخم‌های تنش را شمرده است از ضعف، نایِ پاشدن از جای خود نداشت آخر سه روز رفته که چيزی نخورده است با دست‌های كوچكش آرام و بی صدا از فرطِ درد، بازوی خود را فشرده است اين نيمه‌جان مانده هم از لطف زينب است باور نمیکند خودِ او که نمُرده است (حسن لطفی ۴۰۴/۰۳/۲۵)
بسم الله الرحمن الرحیم در کوچه‌ام زدند صدایم درآورند طفلان رسیده‌اند اَدایم درآورند با گوش‌های پاره نیازی نداشتم از گوش‌های خویش طلایم درآورند فهمیده‌اند بچه یتیمم، رسیده‌اند اشکِ مرا میان دعایم درآورند سنگی زدند تا که بدانند زنده‌ام چنگی زدند رختِ عزایم درآورند دیدند گیسویِ من و رفتند عمه‌ها مو از میانِ شانه برایم درآورند دورِ من‌اند زینب و کلثوم با رُباب شاید که خار از کفِ پایم درآورند (حسن لطفی)
بسم‌الله الرحمن الرحیم خودم را می‌کِشم سویت دو پایِ ناتوان را نَه غمم از یاد بُردم   طعنه‌های کودکان را نَه سرِ تو رفت و قولت نه   یقینم بود می‌آیی به عمه صبر دادی  دخترِ شیرین زبان را نَه تمام دختران خوابند زیرِ چادرِ عمه یتیمت را ببر  سربارم  اما  عمه‌جان را نَه خداصبرت دهد دیدی که می‌خندند بر وضعم که بر هر زخم طاقت داشتم  زخم زبان را نَه شنیدم غارتت کردند و عریانت  به خود گفتم که دزدان را نمی‌بخشم  خصوصا ساربان را نَه حلالت می‌کنم ای تازیانه سنگِ خاکستر حلالت می‌کنم ای خار  اما خیزان را نَه همینکه چوب می‌خوردی لبانم چاک می‌خوردند به او گفتم بزن من را  ولیکن آن دهان را نَه طنابی در تمام شهر دورِ گردنِ ما بود فقط گفتم بکش مویم  ولی این ریسمان را نَه گذشتم با مکافات از حراجی یهودی‌ها من عادت داشتم بر درد دردِ استخوان را نَه به من برمی‌خورَد ، ما سفره‌دارِ عالمی هستیم بیاندازید سویم سنگ  اما تکه نان را نَه اگرچه کودک و پیرش هولم دادند و مو کندند پدر بخشیدم آنان را   ولی پیرِزنان را نَه (حسن لطفی)