eitaa logo
مکر مرداب(هکر کلاه سفید)
10.4هزار دنبال‌کننده
500 عکس
34 ویدیو
0 فایل
رمانهای بانو نیلوفر(ز_م) کپی رمان❌ثبت در وزارت ارشاد جمعه هاوایام تعطیل پارت نداریم تبلیغات ⁦ https://eitaa.com/tablighat_basarfa
مشاهده در ایتا
دانلود
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
🏝بسم‌رب‌المهدی.. یاایهاالعزیز‌ اَلسَّلامُ‌عَلَیڪَ‌یاحُجَّة‌اللهِ‌فے‌اَرض ▫️ السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدے یاخلیفةَ الرَّحمن و یاشریڪَ القرآن ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولای الاَمان الاَمان الاَمان ▫️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سلام حضرت بهار ، مهدی جان پاییر هم از راه رسید و گلدان‌های شمعدانی در پیچ چشم به راهی کوچه ، خزان شدند و گل‌های محمدی باغچه در حسرت دیدارتان خشکیدند کاش می‌آمدید و میان این هیاهوی سرد و دلگیر ، شکوفه بارانمان می‌کردید.
⏳💻⏳ مردی از پژو سفید رنگی که جلوی پامون ترمز زده بود پیاده شد.با نگاه خشمگینش نزدیک محدثه شد و گفت _داری چه غلطی میکنی هان ؟فکر کردی من از اون داداش نره غولت میترسم که نمیام دم خونتون؟...با اعصاب من بازی نکن محدثه، اگه قاطی کنم بد میبینی؟ محدثه که هاج و واج مونده بود چند قدم عقب رفت و با صدای لرزونی گفت _بهت که گفتم ما به درد هم نمی‌خوریم...خواهش میکنم برو صداش بالا رفت و جواب داد _کی اینو گفته؟چطور تو این سه سال به درد هم می‌خوردیم الان یهویی فهمیدی به هم نمی‌خوریم نگاه تمسخر آمیزش رو به من داد و گفت _نکنه این با این سر و شکلش اینو بهت گفته؟ اشاره اش به چادر و طرز پوششم بود. تازه از بهت بیرون اومدم و با هل دادن کالسکه جواد جلوی پاش راهش رو سمت محدثه سد کردم.اخمی به ابروهام نشوندم و گفتم _بله من گفتم...اگه با این قضیه مشکل دارید مشکل خودتونه...لطفا همین الان برین کنار وگرنه تو دردسر می‌افتین دست به کمرش زد و گفت _مثلا چه دردسری؟اصلا تو یهو از کجا پیدات شد؟فکر نکن از شوهرت میترسم...اوندفه ناغافل بهم حمله کرد وگرنه حریف من نبود.پس شما فعلا لال باش نگاهی به اطراف انداختم.از شانس بدمون خیابون خلوت خلوت بود.سری تکون دادم و دست تو کیفم بردم و موبایلم رو بیرون کشیدم _الان زنگ میزنم پلیس تا تکلیف مزاحمت های شما رو مشخص کنه قبل از اینکه بتونم صفحه اش رو لمس کنم با خشونت موبایل رو از دستم کشید و کوبید زمین _خفه بابا...مزاحم تویی که مثل بختک وسط عشق منو محدثه پیدات شد. پارت اول https://eitaa.com/makrmordab/12747 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 ساعت ده شب خانه خلوت شده بودو فقط خودی‌ها مانده بودند.چقدر خانه بدون بابا حاجی و خان جون بی روح و ساکت بود. خانجون هم حالش زیاد خوب نبود و بیمارستان بستری شده بود.باید فردا حتما ملاقاتش میرفتم. ازگفته‌های ارغوان فهمیدم همان روزی که ما رفتیم حال باباحاجی خراب می‌شود و بیمارستان بستریش می‌کنند.حالا چرا خاله و دایی ما را زودتر خبر نکرده بودند برایم در هاله ای از ابهام مانده بود و کسی جواب درستی برایم نمیداد. دایی عطا هم آمده بود اما مجبور شد قبل از مراسم هفتم بابا حاجی به خانه‌اش بازگردد .دو روز دیگر محمدرضا هم مرخصیش تمام می‌شد و تنهایم می‌گذاشت. _لیلاچرا اینجا نشستی؟ بیا تو روی صندلی بالکن نشسته بودم و دلم نمی‌خواست تا آمدن محمدرضا که با فرهاد بیرون رفته بود داخل بروم. کاش می‌توانستم به ارغوان بگویم از مادرت دلخورم که به من زودتر اطلاع نداد تا در آخرین لحظات کنار بابا حاجی باشم. _همین جا خوبه، منتظر محمدرضام، با آقا فرهاد رفتن وسایل مراسم رو تحویل بدن صندلی کنارم را عقب کشید و روبرویم نشست _می‌دونم از مامانم دلخوری،بهت حق میدم،ولی شاید مامان به خاطر اینکه سفرتون خراب نشه بهتون نگفته آهی کشیدم و دست‌هایم را در هم قلاب کردم و خیره به ‌آنها جواب دادم _دیگه هرچی بود تموم شد _من واقعاً متاسفم، می‌دونم تو از همه ما بیشتر به باباحاجی وابسته بودی و الانم بیشتر از همه ما نگران خانجونی، انشاا... خانجونم خوب میشه میاد.ولی حال مامان منم خوب نیست.به هر حال پدرشو از دست داده. در حیاط باز شد و اول فرهاد و بعد از آن محمدرضا وارد شد .جای کیهان خالی بود که دوشادوش محمدرضا مراسم بابا حاجی را بگرداند ونیازی به امثال فرهاد نباشد. از جا بلند شدم و با مرتب کردن چادر رنگیم به استقبال محمد رضا رفتم. فرهاد جلوتر بود و با سلامی که داد من هم آرام جوابش را دادم _سلام _تسلیت میگم امیدوارم غم آخرتون باشه _خیلی ممنون نگذاشتم به صحبتش ادامه دهد و خودم را به محمدرضا که هنوز مرا ندیده بود و مشغول جا به جا کردن کیسه های زباله بود رساندم _سلام خسته نباشی از صدایم سرش بالا آمد و با دیدنم لبخندی بر لب‌هایش نشست _سلام حاج خانم ،شمام خسته نباشی، تو حیاط چکار میکنی؟ _منتظر تو بودم،بدون تو حوصله جمع رو ندارم ابرویی بالا انداخت و با گذاشتن آخرین کیسه زباله پشت در ، در را بست و روبه رویم قرار گرفت _خوب حالاحاج خانم ما که انقدر منتظر بوده ،یه چایی آماده داره به حاج آقاش بده .... دارم ازخستگی می‌میرم. _خدا نکنه، آره الان برات میارم،میای داخل یا بیارم بالکن؟ _بیار همین جا،بعدش بریم بخوابیم که صبح کلی کار داریم. _چشم با حرفم نگاهی به اطراف انداخت وبا نبودن فرهاد و ارغوان دستم را گرفت _چشمت بی بلا،ولی ببین چه بلایی سر چشای قشنگ حاج خانوم ما آوردی؟ حواست باشه این خوشگلا امانته، باید جواب پس بدیا! لبخند تلخی زدم و با هم قدم زنان سمت صندلی‌های بالکن رفتیم _یادش بخیر...غروبا بابا حاجی صدام میزد و می‌گفت لیلا برو از اون چایی‌های خوش رنگت بیار که الان می‌چسبه.اون وقت باخانجون دوتایی روی همین صندلی‌ها می‌نشستن و با هم کلی صحبت می‌کردند و میخندیدن، منم برای اینکه راحت باشن و مزاحمشون نباشم تنهاشون می‌ذاشتم ولی باز صدام می‌زدن و کلی سر به سرم میذاشتن. محمدرضا هیچی نشده دلم براش تنگ شده،برای اون نگاه مهربونش،دستای پر از چروک و زمختش که موهامو نوازش می‌کرد.من که انقدر برام سخته وای به حال خان جون طفلی "خدایا باباحاجی منو بیامرز وهرچه زودتر خان جونمو برگردون" ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 _از روزاولی که پاتو گذاشتی تو این خونه می‌دونستم مثل مامانت نحسی و بیچارمون می‌کنی ،همش تقصیر توئه بابای من الان زیر خاکِ ومامانم آی سی یو.... چرا گم نمی‌شی بری دست از سرمون برداری؟ برو مثل مامانت گم و گور شو تا آرامش به خونواده ما برگرده با چشم‌های ترسیده وشوکه به خاله که اول صبح تا چشمش به من افتاد و مورد آماج حرف‌های بی‌رحمانه‌ای که از آن سر در نمی‌آوردم قرارم داد نگاه کردم.سبد نان که برای صبحانه آماده کرده بودم در دستم روی هوا خشک شده ماند و نمیدانستم باید چه عکس العملی نشان دهم . جلو آمد وبا چشم‌های کاسه خونش ضربه‌ای به سینه‌ام زد که سبد از دستم افتاد. _نشنیدی چی گفتم ؟میگم گمشو از این خونه بیروووون با فریادش چند قدم عقب رفتم.هنوز حرف‌های خاله باورم نمی‌شدو اشک‌هایم بی‌اختیار روی گونه ام جاری شد. محمدرضا هنوز خواب بود و می‌ترسیدم حرف‌های خاله را بشنود و باور کند که من نحس هستم. به زور دهانم باز شد و آوای خاله از آن خارج شد _خاله....! انگار با این کلمه عصبانی‌تر شد که محکم‌تر به سینه‌ام کوبید که حس کردم انگشتانش تا یک بند داخل گوشتم فرو رفت _به من نگو خاله.... نه من خاله توام نه اون پریسا خواهر من بود. مامان بابای ساده من دلشون به حالش سوخت و به فرزندی قبولش کردن.حتی به اون بیشتر از من که دخترشون بودم اهمیت دادن. من که دخترشون بودم حق نداشتم درس بخونم ولی اون راحت ادامه تحصیل داد. من حق نداشتم عاشق بشم و خودم شوهر آینده ام رو انتخاب کنم و شدم زن یه آدم عوضی و به ظاهر موجه، اما اون راحت عاشق شد و گورشو گم کرد چون یه دختر یتیم و قابل ترحم بود.فقط اومده بود به زندگی من گند بزنه و پدر و مادرمو ازم بگیره تو هم اومدی به زندگی دخترم گند زدی که سرنوشتش شبیه من شد .... مجبور شد با کسی که نمی‌خواد ازدواج کنه،من از کیهان خوشم نمی‌اومد ولی همیشه آرزو داشتم محمدرضا دامادم بشه. می‌تونستم کاری کنم محمدرضا و ارغوان کم کم به هم علاقمند بشن،اما تو با اومدنت همه چیزو خراب کردی حالا بابام نیست که دلش برات بسوزه و مامانم معلوم نیست کی سرپا بشه، دیگه نمی‌خوام تو خانوادم ببینمت. _چه خبر شده عمه..!؟ با صدای محمدرضا که لباسش را با عجله و نامرتب پوشیده بود دلم گرم شد.با قدم‌های لرزانم به آغوش امنش پناه بردم. _دارم میگم این باید از اینجا بره، چون متعلق به خانواده ما نیست فکر می‌کردم خاله از روی نفرتی که از من دارد درباره مادرم آن گونه صحبت کرده بود، اما با حرف محمدرضا دلم پایین ریخت _عمه جان، اینی که میگید اسم داره و اسمشم لیلاس، درضمن .... شما حق ندارین با لیلا این طورصحبت کنین، تا هر وقت که بخوایم منو لیلا اینجا می‌مونیم چون به فرضم حرف شما درست باشه اینجا خونه پدر بزرگ منم هست و لیلام همسرمه. با تمام احترامی که براتون قائلم یه بار دیگه دست روی زن من بلند کنید مجبورم برخورد دیگه‌ای داشته باشم....بریم لیلا "یعنی چی؟یعنی مامانِ من....! دختر این خانواده نبوده؟" دوستان رمان تولیلای منی در vip کامله برای عضویت به این آیدی پیام بدین @kosar19_86z پارت اول https://eitaa.com/makrmordab/19031@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
⏳💻⏳ دوباره سمت محدثه رفت و با تهدید گفت _سوار شو...اگه میخوای بیشتر از این قاطی نکنم برو تو ماشین...میخوام باهات حرف بزنم از وقاحتش دهنم باز مونده بود و نمی‌دونستم باید چی بگم و چکار کنم.با گرفتن بازوی محدثه و جیغش دیگه نتونستم ساکت بشینم.داشت بزور محدثه رو سمت ماشینش میکشید _صد بار سوار این ماشین شدی الان میترسی؟ _ولم کن‌‌‌...همیشه مهتاب همراهت بود...اصلا نمیخوامت چرا نمیفهمی؟ با حرکتی که قبلا از آرش یاد گرفته بودم پریدم و یه لگد محکم به کتفش زدم. غافلگیر شد و افتاد روی زمین... قبل از اینکه بلند بشه یه لگد محکم دیگه به شکمش زدم که تو خودش جمع شد. کالسکه جواد رو که به گریه افتاده بود هل دادم و با گرفتن دست محدثه همراه خودم کشیدمش _زود باش محدثه باید بریم...الان بلند بشه چیکار کنم؟ محدثه هم هل کرده بود و به خاطر قدم های تندی که بر می‌داشتیم با نفس بریده گفت _بهروز ماشین داره... الان میاد دنبالمون برگشت و به عقب نگاه کرد و ترسیده گفت _وای سارا داره دنبالمون میدوئه برنگشتم تا ببینمش و سرعتم رو زیاد کردم.به شدت ترسیده بودم.با اینکه بهروز زیاد هیکلی نبود اما مشخص بود بنیه خوبی داره. منم اونقدر دفاع شخصی بلد نبودم که حریف یه مرد خشمگین بشم اگه جواد همراهم نبود می‌تونستیم تند تر بدوئیم. نگاه دستپاچه ام به امید یه رهگذر که شاید کمکمون کنه دور و اطراف چرخ میخورد.بدی محله های پولدار نشین همین خلوتی خیابون هاست.با فکری که به ذهنم رسید گفتم _ بریم سمت اون خونه که درش بازه...شاید به پلیس زنگ بزنن پارت اول https://eitaa.com/makrmordab/12747 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
🏝بسم‌رب‌المهدی.. یاایهاالعزیز‌ اَلسَّلامُ‌عَلَیڪَ‌یاحُجَّة‌اللهِ‌فے‌اَرض ▫️ السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدے یاخلیفةَ الرَّحمن و یاشریڪَ القرآن ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولای الاَمان الاَمان الاَمان ▫️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✨مولای خوبم،سلام جاده در مه فرو رفته! انگار خودش را فراموش کرده باشد! درختان، شاخه‌هایشان را مثل دست‌های دعا به آسمان می‌برند و برگ‌ها، آرام آرام در سکوت می‌سوزند! در انتهای این بی‌انتها، من تو را صدا می‌زنم؛ ای مسافر ناپیدای قرن‌ها، ای که آمدنت، روشنایی تمام مه‌هاست.. هر قدمم در این جاده، فریاد پنهانی است به سمت ظهورت؛ و پاییز تنها پرده‌ای‌ست برای پنهان کردن بهار تو
⏳💻⏳ قبل از اینکه وارد پیاده رو بشیم چادرم از پشت کشیده شد و به پشت افتادم زمین _چیکار کردی کثافت؟گمشو عوضی...ازت متنفرم...سارا...سارا تو رو خدا چشمات رو باز کن سرم به شدت با آسفالت برخورد کرده بود و صدای محدثه گنگ و مبهم به گوشم می‌رسید.برای یه لحظه ترسیدم...از مرگ، از اینکه دیگه آرش و جواد رو نبینم.اون لحظه با پوست و استخون درک کردم چقدر دل کندن از دنیا و کسایی که دوست داری سخته...من از وحید کتک زیاد خورده بودم و شاید ساعت ها بیهوش میشدم.اما اینبار فرق داشت،دلم نمی‌خواست بمیرم. چشمام توانایی باز شدن نداشت و کم کم احساس سنگینی شدیدی روی تمام بدنم باعث شد سست بشم.دیگه نفهمیدم چی شد تا اینکه با درد بدی تو سرم چشمام باز شد. _سارا جان...عزیزم...بیدار شدی؟ چشمام کامل باز نمیشد.از لای موژه هام تونستم صورت نگران آرش رو ببینم.دستام رو گرفت و به لب هاش نزدیک کرد و بوسید _خدایا شکرت...می‌دونی چقدر منو ترسوندی؟ فهمیدم بیمارستانم.تشنه ام بود و گلوم میسوخت.آب نداشته دهنم رو قورت دادم و گفتم _جواد...محدثه...چی شدن؟ _خوبن...الان سرت درد نمیکنه؟ سرم درد میکرد اما نه اندازه چند لحظه قبل. _یکم آب بهم میدی؟خیلی تشنمه فوری از جاش بلند شد و در یخچال رو باز کرد،یه آب معدنی از توش برداشت و داخل لیوان برام آب ریخت...با نی آورد جلو دهنم که با گذاشتن دستم رو دستش لیوان رو نگه داشتم.با بغض نگاش کردم واشکم از کنار چشمم تا گردنم پایین اومد _منم خیلی ترسیدم.ترسیدم دیگه تو و جواد رو نبینم.احساسش هنوز تو جونمه. جلو اومد و گرم و عمیق پیشونیم رو بوسید. _نترس عزیزم...تموم شد.منو جواد کنارتیم چشماش پر از خشم شد و ادامه داد _قول میدم اون نامردم همین اندازه بترسه پارت اول https://eitaa.com/makrmordab/12747 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 دستم را از میان دستان محمد رضا که از پله ها قصد بالا رفتن داشت کشیدم که باعث شد دو پله بالا رفته را باز گردد. _چی شد؟ چرا نمیای؟ هنوز حرفهای خاله در سرم چرخ میخورد و سوال بزرگ ذهنم در حال ترکیدن بود.روی اولین پله نشستم و خیره به گلدان کاکتوس روبه رویم با خود زمزمه کردم _مامانِ من دختر بابا حاجی و خانجون نیست؟اگه اینطوره چرا مامان به من چیزی نگفته بود؟ چرا باباحاجی و خانجون چیزی بهم نگفتن؟پس من اینجا چکار میکنم؟ _لیلا....لیلا گوشم صدای محمد رضا را میشنید اما زبانم توانایی پاسخ نداشت.مبهوت و مستاصل نگاهش کردم _به حرفای عمه مهین اهمیت نده.....تو دختر این خانواده هستی و باقی میمونی.رنگت پریده، احتمالا فشارت پایین اومده.پاشو بریم اتاق صبحانه رو میارم همون بالا بخوریم. دست دراز شده اش مرا وادار کرد بلند شوم و همراهش به اتاقم بروم.تصور اینکه خانواده ای نداشته باشی بسیار درد ناک و وحشتناک است.آنهم خانواده ای همچون بابا حاجی و خانجون که بی ریا و بی منت محبتم میکردند و از چشم های مهربانشان عشق و دوست داشتنم فریاد میزد. با همراهی محمد رضا مثل رباط وارد اتاق شدم و لبه تخت نشستم.تشخیص صدای عصبی محمد رضا حتی باآن حال بدم کار سختی نبود _لیلا جان....به حرفای عمه توجه نکن،تو که میدونی بابا حاجی چقدر دوست داشت!لیلا به من نگاه کن با نگاه نکردنم دست زیر چانه ام برد وصورتم را سمت خودش برگرداند. _تا من هستم هیچ حرف مزخرفی برات مهم نباشه، مهم عشق و علاقه غیر قابل انکاربابا حاجی و خانجونه....مهم دوست داشتن بی حد و حساب من به توئه که با برداشتن نسبت ها از بین نمیره چشم هایم دوباره نم شد وبه آنی اشکهایم روی دستش را بارانی کرد.نوچی کرد و در آغو.شم کشید _عزیزم....گریه نکن.اگه میدونستی با هر اشکت چه آتیشی به دلم میزنی گریه نمیکردی. فعلا منم اندازه تو میدونم.ولی بهت قول میدم تا من هستم هیچ کس نمیتونه تورواز این خانوداه جدا بدونه....تو نوه حاج مرتصی کشوری هستی و باقی میمونی سرم را از سینه مردانه اش فاصله دادم و دستم را به ته ریش کوتاهش رساندم _محمد رضا ....قول بده تنهام نذاری، از تنهایی میترسم دستهایش محکم دورم پیچید و بوسه ای بر پیشانی ام زد _تنهات نمیذارم عزیزم....تواز من جدا نیستی که تنهات بذارم.الانم اگه دختر خوبی باشی و دیگه گریه نکنی ،بعد صبحانه میبرمت ملاقات خانجون،مگه از دیشب سرمو نخوردی که منو ببر پیش خانجون؟ ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تمام مسیر تجسم یک اتاق از بیمارستان ، چشم های منتظر خانجون، که با آمدنم گوشه های پرازجین و چروک آن کنار میرفت و آغوش گرمش برایم باز میشد،ذوق دیدنش را برایم دو چندان کرده بود. اما بادیدن چهره زرد و بیمار خانجون زیر دستگاه های اطرافش زانوهایم سست شد. _محمد رضا ....!تو که گفتی حالش خوبه چشم های نگرانش را از پشت شیشه اتاقی که خانجون در آن بودگرفت _منم اطلاعی ندارم،دایی مهران گفته بود حالش خوبه،شاید بعدا حالش بد شده این چند روز از بس گریه کرده بودم پشت پلکهایم زخم شده بود.اما باز فرمان اشک صادر شد و گونه ام را خیس کرد.تصور اینکه خانجون هم مرا تنها بگذارد حالم را بد میکرد. _بیا برو روی صندلی بشین من برم سوال کنم مشکلش چی بوده ، اینقدرهم گریه نکن، داری خودتو از بین میبری.خانجون بفهمه با همه پسر دوستیس دمار از روزگارم در میاره میدانستم با این شوخی میخواهد ذهنم را منحرف کند.اما در این شرایط حتی حوصله مراقبت محمدرضا که مدام مواظب بود گریه نکنم راهم نداشتم.برای اینکه دوباره نصیحتم نکنداشکهایم را پاک کردم و روی صندلی نشستم.محمد رضا هم سمت ایستگاه پرستاری به راه افتاد. ذهنم ناخواسته خاطرات چند ماه زندگی کنار بابا حاجی و خانجون را مرور میکرد.چه روزهای شیرین اما کوتاهی باهم داشتیم. قبل از اینکه مشهد برویم بابا حاجی چند برگه، که به هم منگنه شده بود را دستم داد و خواست امضایش کنم _اینارو یکی یکی بدون اینکه بخونی چیه پایینشو امضا کن _اینا چیه بابا حاجی؟ _لازم نیست بدونی ، فقط بدون من نمیذارم کسی حق تورو بخوره ،نمیذارم بعد من آواره کوچه و خیابون بشی در حالی که...تو به اونش کار نداشته باش...پایین همشو انگشت و امضا بزن.همین امروز باید برسونمش به دست جهان،حتی یه ساعت تاخیر شاید دیر باشه "بابا حاجی کجایی که ببینی خاله مهین کفنت خشک نشده میخواست بیرونم کنه، چه خوب بچه هات رو شناخته بودی " با آمدن محمد رضا از افکارم بیرون آمدم و کنجکاو نگاهش کردم. _پرستار میگفت از فشار بالا سکته مغزی کرده ، از روز اولم حالش به همین صورت بوده.نمیدونم تو کله عمو مهران و عمه مهین چی میگذره که میخوان هر طور شده تو رو از این خانوداه دور کنند.ولی من تهش رو در میارم. دوستان رمان تولیلای منی در vip کامله برای عضویت به این آیدی پیام بدین @kosar19_86z پارت اول https://eitaa.com/makrmordab/19031@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐