همین روزها ؛
اتفاقاتِ خوب، خواهند افتاد؛ درست وسطِ روزمرِگی هایمان،
دلخوشیها راهشان را گم خواهند کرد و این بار به سمتِ ما روانه خواهند شد.
شبهایی را می بینم که از خستگیِ شادی و لبخندِ روزهایمان می خوابیم و صبح هایی که با اشتیاقِ دلخوشیهایِ تازه بیدار میشویم .
من شک ندارم؛
یکی از همین روزها همه چیز درست خواهد شد!
_نرگس صرافیان
#مثبت_باش
عطر نامِ شما این شبها؛
مثل دمیدنِ روح است به پیکرهیِ گناه آلودهیِ بیجان و بی رمقِ ما حضرت مادر.
#فاطمیه| #حضرت_مادر
تو میدونی که قدم زدن تو هوایِ پائیز یکی از تفریحات موردِ علاقهیِ منه،
که تلفیقِ تلق و تلوقِ صدای راه رفتنمون رویِ سنگ فرشها و موزائیکهایِ رنگ و رو رفته و پازل طوری که دو سه تا در میون لب پر شده و ترک برداشتهن با صدایِ خِش خش آخرین برگهایِ ریختهیِ درختهایِ کچل اما مقاوم و ایستادهی دوطرف جاده؛ به گوش من، یکی از بهترین قطعههای موسیقیِ زنده تو کل دنیاست.
امروز میونِ این هیاهو و شلوغیِ صداها و رفت و آمدهای اهالی شهر و ماشینهاشون، از اون وانتی که از کنارمون ویژ داد و با سرعت رد شد ولی صدای لیلیجان ضبطش اونقدری بلند بود که با چند صدمتر اونورترِ خیابون رفتنش هم باز صداش بغل گوشمون دامبالی دیمبول کنه، تا گریههایِ تصنعی بچهایی که از مامانش طلبِ پفک میکرد و به زور به جفت چشماش فشار میآورد واسهی یه قطره اشک، که بهتر به خواستهش برسه،
تا خندههایِ یه دسته پسر نوجوون دم مدرسه که کتابِ تو دستشون رو لوله کرده بودند و با یه کم تملق از شیرینکاری وسط امتحانشون میگفتند.
امروز میون این همه روز مرگی یه لحظه با خودم گفتم نکنه، آخرین روز قدم زدنم رویِ زمینِ خدا باشه؟
یادم اومد وضو ندارم.
یادم اومد فاطمه میگفت حیف زمینِ خداست که بدون وضو روش راه بری.
با خودم گفتم نکنه این صحنهها رو دیگه نبینم، این خندهها رو، این پرچمهای سیاه فاطمیه رو، این ایستگاههای صلواتی تازه بر پا شده رو، این موزائیکهای کهنه و این درختهای کچل رو
و تو رو!
این تصور دور شدن از تو، این آماده نبودن، این ترس از دست دادنِ تعلقات اونقدر شوک و هیجان به همراه داشت که دستهات رو محکم تر بگیرم و نفهمم که ناخنهای بلندم ممکنه بهت آسیب برسونه،
یه آخ کوچولو از لبت سُر دادی بیرون، یه عالم بخار به بهونه اون آخ از لبت پخش شد تو هوا، برگشتی و مهربون نگاهم کردی و میدونم ترس رو تو نگاهم خوندی.
عسلی آرومِ چشمهات اونقدری آرامش داشت که ناخودآگاه لبخندِ خجولم به یه لبخند دندون نمای گنده تبدیل شه.
گفتم امروز حتما یه سر میزنم به جناب ناخنگیر و تو دلم اضافه کردم اگه خدا بخواد.
خداجون هوامونو داشته باش.
هنوز آماده نیستیم.
رفیق پاکمون کن و خاکمون کن.
مولا علی علیه السلام:
کُنْ لِدُنْیاکَ کَأَنَّکَ تَعیشُ اَبَداً وَ کُنْ لِاخِرَتِکَ کَأَنَّکَ تَموتُ غَداً
برای دنیایت چنان باش که گویی جاویدان خواهی ماند و برای آخرتت چنان باش که گویی فردا می میری.
زهرا سادات"🌱
گفت :
اگر حسین بن علی پاسخی به نامه های کوفیان ندهد ؟!
پاسخ داد :
اگر حتی یک پیرزن یهودی در آن سوی مرزهای اسلامی به حسین نامه بنویسد و از او داد بخواهد ، حسین در یاری او لحظه ای درنگ نخواهد کرد .
[ نامیرا ص ۷۰ ]
مکروبه !
وسط روضه کمرم گرفت، اصوات بالقوهی آخ و اوخی که آمادهیِ بالفعل شدن بودند رو تو آستانهی حنجرم کشتم
دوید سمت اتاقش، لحظهایی بعد با یک بغل تانک و تفنگ و ماشینِ آتشنشانی برگشت. هر از چندگاهی از میانِ لبهایِ کوچکش اصواتی مثل آژیرِ ماشین آتشنشانها سُر میخورد بیرون و آنقدر آن بیبو بیبو گفتنهای هیجانیاش، حالتِ صورتش را نمکین میکرد که دلت میخواست از خودت بیخود شوی، رودربایستیها را بگذاری کنار و لپهایِ قرمزِ گل انداختهاش را آبلمبو کنی.
اسباب بازیهایش را کنار تشکِ علی چید و منتظر به من نگاه کرد: نینی کی بیدار میشه؟
سید مریم از آشپزخانه آرام صدایش زد: فواد! نینی خوابه،
نینی کوچولوئه. نمیتونه بازی کنه.
بعد سینی چای را برداشت و آمد کنارم نشست، نگاهی به اسباب بازیهایِ به صف نشسته کنارِ تشک انداخت و خندید و گفت: رفته از میان اسباببازیهایش خوبهایش را سوا کرده و آورده، آنهایی که بیشتر از همه دوستشان داشته. لبخندم عمیقتر شد از مهمان نوازیاش و با خودم فکر کردم، وقتی صاحب خانهیِ کوچکمان برایِ مهمانش بهترینهایش را میآورد قطعا خدایِ بزرگ و مهربانِ صاحب و مالک این دنیا هم برایِ ما بهترینها را میخواهد. راستش شرمنده شدم وقتی تمام لحظات نا امیدیام، تمام کم خواستنها و بیاثر شمردن دعاهایم از جلوی چشمانم رد شد.
خدای من، عزیز دلم:
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ؛ وَ اسْمَعْ نِدَائِی إِذَا نَادَیْتُکَ وَ اسْمَعْ دُعَائِی إِذَا دَعَوْتُکَ وَ أَقْبِلْ عَلَیَّ إِذَا نَاجَیْتُکَ فَقَدْ هَرَبْتُ إِلَیْکَ وَ وَقَفْتُ بَیْنَ یَدَیْکَ.
_زهرا سادات 🌱