توی این روزایی که داره برام سخت میگذره ؛
تموم چشم امیدم به گوشه چشم شماست* ...
*صاحِبُنآ
_ از من به شما ، فقط سربار بودن رسید ...
#اندراحوالات
*
کاری به سود و ضرر داشتنش ،
یا کلاهبرداری و هک کردن حسابهای تلگرامی و
اتلاف وقت و چه و چه اش ندارم !
من تحلیلگر نیستم !
فقط آمدم بگویم ؛ یکبار یک عزیزی گفت :
"ما پولی که براش عرق نریخته باشیم ،
بهمون نیومده ! "
همین :)
*
#همستربازی
#درآمدِبیعرق
*
چند روز پیش ، خبر فوت یکی از اساتید مدرسه مبنا را دیدم . بعدترش دیدم آقای جوان آراسته برای آن عزیز از دست رفته ، نماز میت میخوانند . ایشان را نمیشناختم ولی پابهپای بچهها و استادیارها صلوات و فاتحه برایشان روانه کردم . شبی رفتم یک سری به تلگرامم زدم . - تاکوچ - خانم عسگرنجاد را باز کردم و آخرین پیامشان را خواندم . نوشته بودند "هیچ چیز این دنیا قدر مرگ یادم نمیاندازد چقدر باید زندگی کنم ."
عکس قبلش را باز کردم . صفحه اینستاگرام همان استادیار بود . دلم ریخت . دلم از ترس ، یا از حس تلخ جاماندن ، یا گزندگی دنیا ریخت . دلم گرفت . از کوچکی دنیا . از کوچکتری خودم . از اینکه هر قدر هم بگویم نوشته ها باقی میمانند ، باز هم میفهمم دارم خودم را فریب میدهم . پی راه فرارم انگار ! راه فرار از منسوخ شدن ...
مفرم کجاست ؟
زندگی کردن است ؟
لابلای صفحات کتابهایم ؟
بین نمازهایی که این اواخر نشسته میخوانمشان ؟
یا توی سلام های زیارت عاشورایی که دوسه شب است ، یکی درمیان عقب میافتم از چلهاش؟
مفرم کجاست ؟
کجا را پیدا کنم که مرگ پاورچین پاورچین سراغم نیاید ؟!
هیهات !
که"ما فراريان (و تعقيب شدگان) مرگ هستيم . اگر برايش بايستيم، ما را میگيرد و اگر هم از آن بگريزيم ، به ما میرسد. او از سايه ما به ما پيوستهتر است ....."[برگرفته از کلام مولا]
*
#مرگ
#مفرمانکجاست؟
میگن که آرزو بر جوانان عیب نیست .
حالا راه دوری هم نمیره یه بیت شعر ورد زبونمون باشه :
کفن کنید مرا رو به قبلهی حرمش ،
نجف چه جایِ قشنگی برای تدفین است ...
نُور*
*
"موقعی که اطمینان پیدا کردم این اتفاق افتاده واقعا آرزوی مرگ برای خود کردم که ای کاش میمردم و چنین حادثهای را شاهد نبودم...
ما یک عمر خود را پیشمرگ مردم کردیم و امروز هم آبروی مان را با خداوند متعال معامله می کنیم و در این شرایط سخت حاضر شدیم تا توضیح دهیم..."
اینها را که خواندید سردار حاجی زاده گفتند .
همان موقعی که آوار نفرت پراکنیها از همه طرف ، روی سر نظام و سپاه و انقلاب و ... سرازیر شده بود .
مردانِ ما آنقدر شرف دارند که بیایند روبروی دوربین و بگویند گردن ما از مو باریکتر ، آن هم وقتی قصوری ازشان سرنزده .
ولی طرف مقابلمان هیچ تضمینی برای شرافتش نداده ! هیچ تضمینی .
همیشه همین طور بوده .
؛ پرواز ۷۵۲ اوکراین
پ.ن : - دیوان عالی انتاریو -کانادا، خطوط هوایی بینالمللی اوکراین (UIA) را به دلیل - اهمال کاری - مسوول حادثه سقوط پرواز شماره ۷۵۲ دانست و حکم داد که این شرکت هواپیمایی از نظر قانونی مسوول پرداخت غرامت کامل به خانوادههای قربانیان این سانحه است .
*
نُور*
* "موقعی که اطمینان پیدا کردم این اتفاق افتاده واقعا آرزوی مرگ برای خود کردم که ای کاش میمردم و چنی
توی جمع های دوستانهتون ، خانوادگیتون ، این مسئله رو بگید حتما .
نذارید توی تب و تاب انتخابات ، اینجور مسائل مهم بره زیر خاکستر ...
توی این طور مواردی ،
وقتی صحبت کف خیابان و جامعه است ؛
لطفا یکسری ایده های کلی را تعمیم ندهید به تمام جامعه و به خورد مخاطبتان بدهید !
هر قشری ، در هر استان و شهر و محلهای ، زبان مخصوص خودشان را دارند .
زبان مخصوص هم یعنی همان روش و شیوهی تعامل و گفتگوی چهره به چهره و ...
نمیشود وقتی توی ولنجک تهران یک ایده ای موفقیت آمیز اجرا شده همان را وردارید ببرید توی فلان روستای شهرتان و پیادهاش کنید !
موقعیت شناس باشید خلاصه و بلدِ آدمهای منطقهتان :)
*
دیگر به اندازه قدری استراحت هم نباید توقف کرد !
در دنیایی که جوانان دانشجویش ، آن هم اروپایی و آمریکایی طرف درست تاریخ ایستادهاند ، تو اگر راکد بمانی ، باختهای !
تو اگر به هر بهانهای توقف کنی ، به قدر نوشیدن یک فنجان قهوه ، یا یک استکان چای ، - به قول روانشناسیهای زردی که باب شده - باختهای !
دنیا ، چنان شور و ولولهای دارد به خود میبیند که ما اگر توقف کنیم حتا به قدر لحظهای ، جا میمانیم .
یک طوری هم جا میمانیم که نمیرسیم . هر قدر بعدش بدویم هم نمیرسیم . یک طوری که خدا نکند از جبهه مقاومت ما را برانند !
وقتی همان جوانها با وجود کیلومترها فاصله شده اند جزیی از مقاومت ، تو خودت را کجا میبینی ؟
توی این جبهه ، توی این تاریخ ، تو کدام طرف ایستادهای جوان مومن انقلابی ؟!
سرت را گرمِ حواشی نکنند ...
مبادا یادت برود آرزوی نواب را :
" آرزو دارم که حکومت اسلامی تشکیل شود، و آن زمان بزرگترین افتخارم این است که رفتگر خیابانهایش باشم "
نکند درجا بزنی و نوابها خونین جگر شوند .
*
#جانمونیمومن
#رمزورازفرج
هدایت شده از عجم علوی | مهدی مولایی
عرفه را خوانده و نخوانده توی مسیر افتادهاند. قافلهای طویل. با صدای جرس شتران. بزرگمردی با وقار، ردای سبز بر دوش، پیشاپیش کاروان میرود و بلندقامتی استوار، علَم بر دوش، به گامی در پس او. اهل حرم، به جهازهای پردهپوش شتران؛ بچگان بهخنده و بازی دوان بین کاروان. سهساله دخترکی. پنجساله پسری. دختران هنوز چشم بر مرد بلندقامت قافله دارند. پسران هنوز پسر اند؛ شرایط مردشان نکرده هنوز؛ صدای خنده میان کاروان. مشکهای آویخته از زین اسبان، هنوز پر. احترام هنوز برجا. آنسوتر اما، سر سفیر بر سرنیزه است. و پیکرش از بام دارالاماره میان بازار افتاده. وصیتنامه در جیب: به پسرعمویم بگویید که راهِ آمده را بازگردد. زبانها با اوست ولی شمشیرها بر او.
بدبخت اون جوونی که بخواد
توی دولت امثال پزشکیان نفس بکشه ...
خودکمبینی تا کجا ؟
غربزدگی تا چند ؟؟!
*
من صبح کلهی سحر ، آفتاب زده و نزده باید بروم آرد پیدا کنم . قد یک کف دست هم که باشد کافیست . همین که بتوانم خمیر کنم و نان بپزم برای بچه هایم کافیست . قد یک کف دست !
دمپایی پلاستیکی های زهوار در رفتهام را میپوشم و با یک نگاه که پشت سرم هست مدام ، میروم برای آوردن همان کف دست آرد .
نگاهم را با یک فالله خیر حافظایی از پشت سرم ، از بچه هایم میگیرم و به جلو میدوزم .
خیلی ها مثل من پی آرد آمده اند . می ایستم ته صفی که صف نیست . ولوله است بیشتر . یک کیسه آرد میرسد به دستم . راه خانه را میگیرم ....
من تصور زیاد میکنم . خودم را جای آن زن .
جای آن مادر . همان که رفته آرد بیاورد تا خمیرکند . تا نان بپزد . تا بچه هایش از ضعف جان ندهند . آن هم جلوی چشمانش .
من زیاد این تصاویر را پیش چشمم میکشم .
من زیاد بعد از آوردن آرد ، خانه ام را بمب خورده دیده ام . زیاد بچه هایم را زیر آوار دیده ام . ولی فقط توی تصورم . آن زن اما زندگی کرده تصوراتم را . یا شاید هم نه ! این منم که دارم زندگی اش را برای خودم به تصویر میکشم ! اگر او نبود ، من کِی کنار آوار خانه ام صدای بچه هایم میزدم ؟ کی بعد شنیدن صدای بچه هایم از زیر آوار ، نفسم بند می آمد ؟ کی به هقهق می افتادم از این حجم بیچارگی و بدبختی ام ؟ مگر اوج بیچارگی یک مادر چیست ؟ غیر این است که پاره تنت ، صدایت کند و تو فقط بتوانی ضجه بزنی ؟ ...
من زیاد ضجه زدهام ولی بیصدا ...
آن زن اما صدایش خراش برداشته برای بچههایش ...
همان زنِ فلسطینی .
*
#رمزورازفرج
نمیدونم چجوری ،
ولی شده با یه رشته نخِ نازک
با یه تصویر خیلی ضعیف حتا ،
خودتون رو به قضیه فلسطین گره بزنید ...