#خون_برف_از_چشم_من
#فاطمه_عمادالاسلامی
#شهید_محمود_کاوه 🌷
#همسرانه 💌 (قسمت اول)
🔹گوش به زنگ بودم زنگ بزند بهش بگویم چی شده، بخندانمش. نزد. خیلی وقت بود ازش خبر نداشتم. مادرش آمد خانه مادری ام، گفت: «نمی داند هنوز محمود؟»
🔸سر سفره بودیم داشتیم ناهار می خوردیم که همسایه مان آمد گفت: «تلفن با شما کار دارد.»
🔹ما خودمان تلفن نداشتیم. همه مان بلند شدیم دویدیم رفتیم منزل همسایه. گوشی را اول من برداشتم. سلام را هم اول من کردم. با این نقشه که سریع بهش بگویم چی شده و... نتوانستم. خجالت کشیدم. حتی یادم رفت یک هفته است تمرین کرده ام چه جوری حرفم را شروع کنم و با چه لحنی و با چه زبانی بگویم باید او هم - که دو سه دقیقه گذشت و دیدم حرفی برای گفتن نمانده و نگاه هر دو مادرها مشتاق است و منتظر که گوشی را بگیرند و - برای یک لحظه تصمیم گرفتم «خودم باید بگویم» و - که نشد نتوانستم، گفتم «پس از من خداحافظ» مادرش گوشی را از دستم قاپید گفت «محمودجان شانس منِ. یک خبر خوش، بگو مشتلق چی می دهی بگویمت چی شده.»
🔸ازش قول گرفت این بار باید زود برگردد و بالاخره گفت «تو بابا شدی، محمود» نمی دانم چی گفت و نشنیدم مادرش چی جوابش داد. فقط اشک را در چشم های مادرش دیدم که حلقه زد و صدایش را شنیدم که می لرزید و گوشی را دیدم که داد به مادرم و خیره شد به من و خندید. یادم رفت بپرسم «چی گفت؟» یا «خوشحال هم شد؟»
📝 ادامه دارد...
📚 #رد_خون_روی_برف
#صلوات_هدیه_کنیم_به_ارواح_پاک_شهدا
💚 💚💚💚💚💚💚💚💚
🇮🇷 مکتب سلیمانی 🇯🇴
#خون_برف_از_چشم_من #فاطمه_عمادالاسلامی #شهید_محمود_کاوه 🌷 #همسرانه 💌 (قسمت اول) 🔹گوش به زنگ بود
#خون_برف_از_چشم_من
#فاطمه_عمادالاسلامی
#شهید_محمود_کاوه 🌷
#همسرانه 💌 (قسمت دوم)
🔹... حتی وقتی آمد نشد از خودش بپرسم. روزها می رفت پی کارهای اداری، اعزام نیرو و سخنرانی و این چیزها. شب ها هم دیروقت می آمد می رسید خانه که اگر هم بود با بچه های جنگ بود. می آمدند خانه جلسه می گذاشتند یا تلفنی باهاش حرف می زدند. وقت نمی شد باهاش تنها باشم و ازش بپرسم «دختر دوست داری یا پسر، محمود؟» انتظار داشتم ناغافل و وسط حرف زدن هاش با تلفن ازم بپرسد «راستی از بچه چه خبر؟»
🔸مهمان ها رفتند، تلفن ها هم تمام شدند. پلک هاش سنگینی می کرد و خمیازه می کشید. بلند شدم رفتم رختخوابش را پهن کردم بیاید بخوابد خستگی اش دربیاید. پا شد رفت اسلحه اش را مسلح کرد آورد گذاشت بالای سرش. فکر کردم «با این خستگی حتماً امشب زود می خوابد و من نمی توانم بهش بگویم.» که دیدم نه، خوابش نمی برد. صدایش زدم «محمود؟» جواب نداد. فکر کردم «حتماً صدایم را نشنیده» بلندتر صدایش زدم «محمود؟» گفت «چیه فاطمه؟» گفتم «می شود بگویی به چی فکر می کنی؟» گفت «به بچه ها» گفتم «بچه ها؟ کدام بچه ها؟ هنوز که بچه ای در کار نیست. این یکی هم تا دنیا بیاد.» که حس کردم حالا وقتش است و گفتم «خیلی وقت است دوست دارم بدانم تو بیشتر پسر می خواهی یا ...» گفت «بابا من بچه های جبهه را می گویم» ساکت شدم.
🔹گفت «من که اینجا راحت توی این جای گرم و نرم خوابیده ام و آنها توی سرمای سنگر کردستان خوابشان نمی برد از سوزی که از همه طرف می آید.» فکر کردم «چرا پرید تو حرفم محمود؟» ناراحت هم شدم، حتی گذاشتم اشک هم نوک بزند بیاید بغلتد روی صورتم. ولی بعد، خیلی بعد، بهش حق دادم نگران بچه هایش باشد و... ساکت شدم. یعنی اصلا حرف نزدم. نخواستم رشته افکارش را پاره کنم.
📝 ادامه دارد...
📚 #رد_خون_روی_برف
#صلوات_هدیه_کنیم_به_ارواح_پاک_شهدا
💚 💚💚💚💚💚💚💚💚💚
🇮🇷 مکتب سلیمانی 🇯🇴
#خون_برف_از_چشم_من #فاطمه_عمادالاسلامی #شهید_محمود_کاوه 🌷 #همسرانه 💌 (قسمت دوم) 🔹... حتی وقتی آ
#خون_برف_از_چشم_من
#فاطمه_عمادالاسلامی
#شهید_محمود_کاوه 🌷
#همسرانه 💌 (قسمت سوم)
🔹... ساکت ماند. خیلی ساکت ماند، جوری که فکر کردم خوابیده. اشک های تازه ام را پاک کردم و چشم هایم را بستم و اجازه دادم تاریکی بیاید. که یکدفعه صدا زد «فاطمه خوابیدی؟» گفتم «دارم میخوابم» گفت «چرا امشب این قدر ساکتی؟» گفتم «چی بگویم» گفت «هرچی دلت می خواهد» گفتم «مثلاً چی» گفت «مثلاً بگو دختر دوست داری یا پسر؟» خودم را جمع و جور کردم گفتم «آمدیم و من پرسیدم، مگر برات فرقی هم می کند؟»
🔸نفهمید دلخورم و این حرف ها هم همه شان گِلگی است. گفت «نه والله. فرقی نمی کند فاطمه. هرچی خدا داد. دختر و پسرش مهم نیست. مهم این است که خودش توفیق بدهد خوب تربیت شود و به درد آینده دینش و مملکتش بخورد.» و ادامه داد «فردا اسلام به مدافع احتیاج دارد. دختر و پسر بودنش زیاد فرقی ندارد. مگر نه؟» مانده بودم چی جوابش را بدهم که مثل جواب خودش باشد و حتی قشنگ تر از آن، که تلفن زنگ زد. بلند شد رفت گوشی را برداشت گفت : الو بفرمایید، کاوه هستم.» خیلی طول نکشید که دیدم لباس پوشیده و آماده است. آمد بالای سرم گفت «بیداری فاطمه؟» جوری نفس کشیدم بفهمد بیدارم. گفت «مرا ببخش که مرد خانه نیستم.» بلند شدم نشستم دیدم دارد می رود. رفت رسید دم در و برگشت گفت «خداحافظ»
📝 ادامه دارد...
📚 #رد_خون_روی_برف
#صلوات_هدیه_کنیم_به_ارواح_پاک_شهدا
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
🇮🇷 مکتب سلیمانی 🇯🇴
#خون_برف_از_چشم_من #فاطمه_عمادالاسلامی #شهید_محمود_کاوه 🌷 #همسرانه 💌 (قسمت سوم) 🔹... ساکت ماند.
#خون_برف_از_چشم_من
#فاطمه_عمادالاسلامی
#شهید_محمود_کاوه 🌷
#همسرانه 💌 (قسمت چهارم)
🔹... در را بست و رفت، صدای پایش تبدیل شد به صدای موتور ماشینی که می رفت و دور می شد و دورتر و من از پشت پنجره می دیدمش که کوچک می شد و کوچک تر و... من خواب از سرم پریده بود. ناراحت هم، بله بودم، یا شدم. منتها به خودم مسلط شدم و گفتم «اگر احساس وظیفه نمی کرد حتماً نمی رفت، می ماند پیشم.» هر کاری کردم بخوابم نشد، نتوانستم. دلم هوای جایی را کرده بود که او آنجا بود. به او و مثل او غبطه می خوردم که آن جاست و من نیستم. تا سپیده صبح بیدار بودم. نمازم را خواندم و داشتم قرآن زمزمه می کردم که در زدند. مادر محمود بود. نرسیده صدایش زد. جوابی نشنید، آمد از من پرسید «کو پس محمود؟» گفتم «رفت» گفت «کی؟» گفتم «دیشب» گفت «کجا به این زودی؟» گفتم «یک مأموریت فوری براش پیش آمد»
🔸 رفت گوشه ای نشست زل زد به روبرو گفت «فاطمه، تو هم نتوانستی پابندش کنی بماند.» سرش را تکان داد گفت «دامادش کردم شاید این همه نرود کردستان که نبینمش.» بعد زد به پاش و گفت «من، نه، هیچ وقت حریفش نشدم.» با خودم گفتم «مگر من شدم؟» ما فقط سه سال با هم زندگی کردیم و اگر بخواهم روزهایی که با هم بودیم با ارفاق حساب کنم فقط صد روز توانستیم کنار هم باشیم. تازه اگر دو سه ساعت را یک روز حساب کنیم!
🔹روز اول که گفت «می توانید با همچین آدمی بسازید؟» محو گل های قالی بودم. گفته بود «من زندگیم روی دوشم است. تا وقتی جنگ هست من هم هستم. اگر آمدم زنگ در خانه تان را زدم می دانستم آمده ام خواستگاری کسی که از خودمان است می داند دارد چی کار می کند. خواهش میکنم خوب فکر کنید. نمی خواهم اسیر احساسات بشوید.»
📝 ادامه دارد...
📚 #رد_خون_روی_برف
#صلوات_هدیه_کنیم_به_ارواح_پاک_شهدا
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
🇮🇷 مکتب سلیمانی 🇯🇴
#خون_برف_از_چشم_من #فاطمه_عمادالاسلامی #شهید_محمود_کاوه 🌷 #همسرانه 💌 (قسمت چهارم) 🔹... در را بس
#خون_برف_از_چشم_من
#فاطمه_عمادالاسلامی
#شهید_محمود_کاوه 🌷
#همسرانه 💌 (قسمت پنجم)
🔹... همیشه آرزوم بود با یک سید ازدواج کنم. شاکی بودم از این که محمود سید نبود و من عروس حضرت فاطمه(س) نشده بودم. تا این که خوابی دیدم که دلم را روشن کرد. خواب دیدم دارند جهیزیه مرا می برند به خانه امام و من خیلی خوشحالم که دارد این اتفاق می افتد. حتی یادم است یکی گفت : «چرا این جا؟» و یکی جواب داد : «جهیزیه عروس امام است دیگر» و من بیدار شدم و خوشحال و سعی کردم دیگر هرگز به این چیزها فکر نکنم. البته محمود هم کسی نبود که نشناسم. از دو سال قبل از خواستگاری می شناختمش. حتی از طرف سپاه و به عنوان مددکار و برای سرکشی به خانواده اش، خانه شان هم رفته بودم. کارم این بود که بروم به خانواده رزمنده ها و شهدا سر بزنم، بگویم و بشنوم، ازشان دلجویی کنم و نگذارم احساس دلواپسی کنند. همان جا بود که شنیدم محمود کم می آید خانه سر می زند. مادرش گفت «کاش کم می آمد. اصلاً نمی آید.» خواهر بزرگش گفت «ننه ام هفت هشت ماه یک بار آمدن را می گذارد پای حساب اصلاً نیامدن» مادرش گفت «دروغ میگویم، بگو دروغ می گویی. نمی آید دیگر» پرسیدم «تلفن هم نمی کنند؟» مادرش گفت «چه حرف هایی میزنی خانم جان» خواهرش گفت «اصلاً» گفتم «پس از کجا می فهمید سالم است؟» مادرش گفت «گاهی دوستی، کسی می آید خبر می دهد می گوید سلام رساند.» گفتم «همین؟» خواهرش گفت «همین هم برای محمود یعنی خیلی» خواهرش یک مدت خیلی کوتاه با ما کار میکرد. زیاد توی خانهشان احساس غریبی نمی کردم.
📝 ادامه دارد...
📚 #رد_خون_روی_برف
#صلوات_هدیه_کنیم_به_ارواح_پاک_شهدا
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
🇮🇷 مکتب سلیمانی 🇯🇴
#خون_برف_از_چشم_من #فاطمه_عمادالاسلامی #شهید_محمود_کاوه 🌷 #همسرانه 💌 (قسمت پنجم) 🔹... همیشه آرز
#خون_برف_از_چشم_من
#فاطمه_عمادالاسلامی
#شهید_محمود_کاوه 🌷
#همسرانه 💌 (قسمت ششم)
🔹... محمود گفت «می توانید؟»
هیچ وقت نشد زهرا را به اسم صدا بزند. یا زیاد بغلش کند. یا بردارد جایی ببرد بگرداندش. آن بار حتی بچه نرفت بغلش. ازش ترسید رفت بغل صاحبخانه. محمود گفت «مگر لولو خور خوره دیده ای باباجان؟» زهرا آمد بغل من، دستش را انداخت گردنم، برگشت ناآشنا خیره شد به محمود. صاحبخانه گفت «نترس عموجان، به خدا این آقاهه باباته!» سرم به حرف زدن با زن ها گرم شد بعد از شام. داشت دیر می شد، رفتم به صاحبخانه گفتم «بی زحمت محمود را صدا کنید برویم خانه» صاحبخانه گفت «مگر به شما نگفت؟» گفتم «چی را؟» گفت «رفت» گفتم «کجا؟» گفت «بابا این دیگر چه بشری است» گفتم «طوری شده؟» گفت «فکر کردم به شما گفته که دارد این طور سریع می رود» گفتم «جان به لب شدم، بگویید دیگر» گفت «از منطقه جنگی تماس گرفتند گفتند زود باید بیاید.» شرمنده گفت «فکر کردم به شما گفته» گفتم «دیگر عادت کرده ام» گفت «نیامد لااقل از پدر و مادرش خداحافظی کند» گفتم «آنها هم عادت کردهاند.» گفت «میخواهید برسانمتان؟» گفتم «این راه هم عادت کرده فقط من و زهرا را با هم ببیند»
🔸گفتند آن شب توی هواپیمایی که قرار بوده محمود را ببرد مهمات بوده و خلبان نمیخواسته محمود را ببرد. با این بهانه که «هوا را ببین خودت. نمیشود پرواز کرد.» گفتند «محمود کلتش را در می آورد می گذارد پشت گردن خلبان میگوید «حالا چی؟ باز هم هوا خراب است؟» خلبان می گوید «باید کنترل کنم ببینم» محمود می گوید «زودتر، این کلتم خیلی زود حوصله اش سر میرود.»
🔹خطاب به خدا گفتم : «لایقم ندانستی عروس فاطمه ات بشوم؟»
محمود گفت «می توانید؟»
📝 ادامه دارد...
📚 #رد_خون_روی_برف
#صلوات_هدیه_کنیم_به_ارواح_پاک_شهدا
💚💚💚💚💚💚💚💚💚