🇮🇷 مکتب سلیمانی 🇯🇴
💌 #قسمت_دوم 💌 شهیده پروانه شماعی زاده دختر بچه تودل برو و خوش زبان توجه همه را به خود جلب می کرد.
💌 #شهیده_پروانه شماعی زاده
#قسمت_آخر
چهار روز بعد خبر آوردند که علی اصغر و 12 نفر از دوستانش در حمله به ارتفاعات «قراویز»سرپل ذهاب به شهادت رسیده اند وپیکرهمۀ آنان درفاصلۀ بین نیروهای خودی وعراقی ها جا مانده است. پروانه اما دلش روشن بود. امید داشت که علی اصغر برمی گردد. تمام خواستگاران را رد می کرد. بی تاب بود. به زیارت امام رضا(ع )رفت. آنجا بود که خواب دید شهید رجایی به دیدارش آمده و می گوید: «علی اصغرپیش ماست. او درباغی سرسبزوخوش آب وهواست. نگرانش نباش. » حتی پروانه را به آن باغ برد تا خیالش راحت شود وقتی پروانه از خواب بیدار شد، دیگرمطمئن شده بود که علی اصغر شهیدشده است. مدتی بعد هم پیکر علی اصغر و دوستانش را پیدا کردند و برای تشییع به شهر آوردند.
پروانه دلش آرام گرفت .هم غصه داشت و هم آرام بود. خودش را با کار مشغول می کرد. یک سال بعد به همراه چند نفر ازخانم های رزمنده به عنوان بهیار برای حضوردرکاروان حجاج انتخاب شد. دلش در هوای سفر پر می کشید که که خبر آمد عملیات شده و
نیاز جدی به حضور بهیاران است. پروانه از راه سفر حج برگشت و به منطقه رفت دلش می خواست بعد از آزادسازی سرپل
ذهاب، دوباره پاهایش را روی خاک شهری بگذارد که با خون شهیدان سرخ شده بود .شهر پاکسازی شد. خط مرزی جلوتررفت و بالطبع درمانگاه هم به جلو انتقال پیدا کرد. خانه ای سالم در شهر باقی نمانده بود تا بشود کمی در آن استراحت کرد. پروانه همراه با گروهی از امدادگران زن به کرمانشاه منتقل شد تا در او دربیمارستان آیت الله طالقانی این شهر به امدادرسانی مشغول شود او تا دو سال بعد همان جا ماند. پس از آن درگروه پزشکی جهاد کرمانشاه برای خدمت به روستاهای محروم می رفت. شخصیت جذاب و اخلاق خوش پروانه همه را به سوی او جذب می کرد روستاییان می دانستند اگر مشکلی داشته باشند، بهترین کسی که می توانند به او
مراجعه کنند، پروانه است چون تا وقتی مشکل را حل نمی کرد، آرام نمی نشست روزی پروانه برای سرزدن به یکی از آشنایان راهی خانه آنها شد. مدتی بود که این خانواده سرپرستشان را ازدست داده بودند. پروانه تصمیم داشت دختر کوچک خانواده را برای خرید بیرون ببرد. اسفند ماه سال 66 بود. 4 روز مانده به عید. پروانه دست دختر کوچک را در دست داشت و دختر، شادمانه
لبخند می زد. از آسمان صدایی مهیب به گوش رسید. صدای خنده کودک در غرش هواپیمای دشمن گم شد. لحظه ای بعد پیکر خون آلود پروانه و دختر کوچک روی آسفالت خیابان افتاده بود.
🍂🍁🌷🍁🍂