#ابوحلما💔
قسمت اول: غریبه
به یک پلک تـــو مـیبخشم تمـــام روز و شبها را
که تسکین میدهد چشمت غم جانسوز تبها را
بخوان! با لهجهات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یک نفس پُر کن بـــه هــــم نگذار لبها را
به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحبها را
دلیلِ دلخوشـــیهایم! چه بُغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟... نمیفهمم سببها را
بیا اینبار شعرم را به آداب تو میگویم
که دارم یاد مــیگیرم زبان با ادبها را
غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هــر قدم یک دم نگاهــی کن عقبها را
.
.
.
کیفش را باز کرد و موبایلش را بیرون آورد، داشت از سنگ قبر عکس می انداخت که با شنیدن صدای بمی موبایل از دستش افتاد:
_چیکارمیکنی خانم؟
+ببخشید من فقط داشتم...
-دیدم داری عکس میگیری واسه چی؟
+ شعرِ...قشنگیه خواستم داشته باشمش...اگه ناراحت شدین عکسی که گرفتم پاک میکنم
مرد جوان چند قدم جلو آمد و کنار دختر قرار گرفت و گفت:
-نه مسئله ای نیست...اون شعر... از کتابی بود که خودش بهم داد... روز اول!
+ببخشید
-نه شما ببخشید من این روزا حال خوشی ندارم
+هیچکس اینجا حال خوشی نداره
-آره درسته فقط عادت ندارم وسط هفته کسی رو اینجا ببینم. شما او...
+اومده بودم کنار شیر آب این بطریا رو پر کنم بعد شعرِ روی این قبر توجهمو جلب کرد...نمی خواستم...
-میشه یکی از این بطریا رو قرض بگیرم؟...برای شستن قبر همسرم
+بله...خدا رحمتشون کنه
-مگه شما میدونی؟...میشناختیش؟
+نه، چی رو؟
-اینکه همسرم باردار بود، آخه گفتی خدا رحمتشون کنه!
+وای...نه...متاسفم...من صرفا از جهت احترام اینطوری گفتم
دختر چادرش را جمع کرد و یک بطری را از زیر شیر آب برداشت و دومی را زیر شیر آب گذاشت بعد رو به مرد جوان گفت:
+پر که شد برش دارید
-ممنون، ببخشید اگه ترسوندمت
+خداحافظ
-یه دقیقه صبر کنید خانم...گوشیت، زمین افتاده بود
+بله یادم رفت ممنون
-شماهم کسی رو اینجا داری؟
+بله پدرم همین قطعه جلوییه
-اون قطعه که...قطعه شهداست!
+بله...بازم تسلیت میگم ان شاالله غم آخرتون باشه، با اجازه
-تشکر، خداحافظ
ناگاه صدای گرفته ای از پشت سرشان بلند شد:
آقای کوروش مغربی؟
دختر و مرد جوان هر دو به طرف عقب برگشتند. یک سرباز کم سن و سال همراه پلیس میانسالی در ده قدمی شان ایستاده بودند...
❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀
به قلم✍؛ بانو سین. کاف. غفاری
💞 #نگاه_مادر
🆔 @Negah_madar
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
#عفافگرایی
#عفت_در_رفتار
🌱گفت: "خدا چشم را الکی که نیافریده، #چشم داده تا نگاه کنیم..."
🌱گفتم: "پس منظورت این است که #پلک را الکی آفریده؟"
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💠یک زمانی، وقتی مردان، زن جوان باوقار میدیدند، با احترام سرشان را پایین میانداختند...
🔥حالا اما اوضاع خیلی فرق میکند... اگر چشمت را پایین بیاندازی، حواست به کار خودت باشد، عقب ماندهای!!! جنبه نداری!!!
📛پیشرفت یعنی اینکه به زن خوب خوب نگاه کنی... با هم بگویید و بخندید و صفحهاش را هم دنبال کنی و فیلمهای شخصیاش را هم لایک کنی و البته هیچ طورت هم نشود!!! و افتخار هم کنی که من چقدر پیشرفته هستم که همه چیز میبینم و هیچطوری هم نمیشوم!!!. 🙄
♨️بعد خود شما، که آدم پیشرفتهای هستی، یک مرتبه دادت درمیآید که
🔸چرا #عشقها اینطور شده است؟...
🔸چرا #خیانت زیاد است؟...
🔸چرا #طلاق زیاد است؟...
🔸چرا مردم چرت و پرت نگاه میکنند؟...
🔸چرا دو میلیون نفر طرفدار فلانیاند؟...
🔸چرا #بی_عفتی زیاد است؟... چرا؟... چرا؟...
🔸همش تقصیر شما آخوندهاست!!! 😡
📌خب عزیز من این چیزها، مقداریش برمیگردد به سوغاتیهای #پیشرفت!
⚠️یک مقداری برمیگردد که تو دیگر کلاً هیچطورت نمیشود!
✍️ حجت الاسلام صدرالساداتی
💞 #نگاه_مادر
🆔 @Negah_madar
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
#زیست_عفیفانه
#خویشتنداری
#داستان_پاکان
#شکست_شیطان
🍀جواني به نام "اِبنِ سِيرِين" كه در يك دكان بزازي، شاگردي ميكرد، مورد طمع زني هوسباز قرار گرفت.
🍀آن زن براي رسيدن به خواهش شيطاني خود نقشهاي ريخت. روزي به دكان بزازي رفت و پارچههاي زيادي خريد و به صاحب دكان گفت: "اگر ممكن است، اجازه بدهيد شاگرد شما مرا در حمل پارچهها كمك كند".
🍀ابن سيرين پارچهها را برداشت و به خانه زن رفت. زن ماجراي عشق خود را نسبت به او بازگو كرد و گفت: "اكنون هيچ محدوديتي براي تو وجود ندارد!"
🍀ابن سيرين در آغاز تحريك شد، اما لحظهاي انديشيد. نخست #بدنامي در اين جهان را به ياد آورد و سپس #عذابهاي سخت قيامت و ديگر اينكه از نعمتهاي بيكران بهشتي بيبهره ميشود و از همه غمناكتر، #خداوند از او ناخشنود ميگردد.
🍀اين انديشهها سبب گرديد تا خود را نگه دارد و زن را نیز پند و اندرز داد. اما زن او را تهديد كرد كه اگر به خواسته من تن ندهي، با داد و فرياد همسايهها را خبر ميكنم و به آنها ميگويم تو قصد بدي نسبت به من داشتهاي!
🍀ابن سيرين كه خود را در يك دام خطرناك ميديد، نقشهاي به ذهنش رسيد. سپس اظهار تمایل كرد و اجازه خواست که به دستشويي برود.
🍀او در دستشویی لباسش را با اندکی نجاست آلوده كرد و با همان حال به نزد زن بازگشت! زن با ديدن اين صحنه از او بدش آمد و او را از خانهاش #بيرون كرد.
🌸پس از اين جريان بود كه خداوند به ابنسيرين علم تعبير خواب بخشيد و سپس يكي از #عالمان و #قاضيان مشهور عصر خود شد.
📚برگرفته از داستان ابن سيرين در الكني و الالقاب، ج1، ص308
💞 #نگاه_مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌پیشنهاد میکنم روزتان را با شعری درباره حضرت زهرا آغاز کنید
حتما ببینید👌
خیلی زیباست
💞 #نگاه_مادر
🆔 @Negah_madar
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
🍃یا_فاطمهالزهرا🍃
انبیا هر یڪ گروهے را شفاعٺ مےڪنند
انبیا را یڪ بہ یڪ زهرا شفاعٺ مےڪند
نور زهرا ابتدائا خلق عالم ڪرده اسٺ
عاقبٺ هم نور او روزے قیامٺ مےڪند
💞 #نگاه_مادر
🆔 @Negah_madar
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
#دخت_پیامبربه_مسجدمی_آید
🌷 هنگامی که ...و.....هماهنگ شدند تا #فدک را از #حضرت_زهرا سلام الله علیها باز دارند
و خبر این موضوع به آن بانورسید
🌷🍃 سربند خویش را بر سر و (صورتش )استوار بست
و خود را در چادر (بالاپوش ) خویش پوشاند
و با همراهی گروهی از بستگان و بانوان خویشاوندش روی به مسجد آورد
💚 جامه آن حضرت چنان بلند بود که هنگام حرکت سراپای پیکر شریفش را پوشیده داشت
🌹 راه رفتن آن بانو همانند راه رفتن پدرش #رسول_خدا صلی الله علیه وآله بود!🌹
حضرت زهرا بر ابوبکر وارد شد درحالی که وی در جمع مهاجر و انصار و سایر مردم بود .
پس پرده ای میان مردم و آن حضرت آویخته شد و آن #گرامی نشست .
🍃🌷 آنگاه چنان نالید که براثر آن همگان گریستند و مجلس پرخروش و منقلب شد
🌷🍃 سپس اندکی درنگ نمود
تا آنگاه که صدای گریه مردم فرو خفته و هیجانشان آرام گرفت
با ستایش خداوند و ستودن او و درود بر #رسول_خدا صلی الله علیه وآله سخن را آغاز کرد
✅ مردم دیگر بار گریستند
و چون آرام شدند
آن گرامی سخن خود را پی گرفت
و فرمود
💞 #نگاه_مادر
🆔 @Negah_madar
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
1
🍃🌷فرازهایی از #خطبه_فدکیه
🌹حضرت زهرا(سلام الله علیها)
🍃🌷 #ستایش_وثنای_خداوند
🍃🌷 قسمت اول
🌹حمد برای خداست به پاس نعمتهایی که عطا فرمود،و سپاس نیز برای اوست نسبت به هر چه (که ) الهام نمود (و آموخت ) وستایش و تمجید زیبنده او ، بدانچه که پیشاپیش بخشیده است : از انواع نعمتهایی که آغاز عطا فرمود ،و فراگیری مواهبی که به سوی آفریدگان ارزانی داشته و نیکیهایی که (پیاپی ) بذل نموده است
💞 #نگاه_مادر
🆔 @Negah_madar
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
2
🌷🍃 فرازی از #خطبه_فدکیه
🌹🍃خانم حضرت زهرا سلام الله علیها
🌷🍃 #ستایش_وثنای_خداوند
🌷🍃قسمت دوم
🌷 شمار نعمتهایش بیش از آن است که به شماره آید و گستره و دامنه اش از دسترس جبران و تکافو دور است
🌷🍃همچنان که بی پایان و نهایت آنها را نیز نتوان دریافت
او برای افزایش و پیوستگی نعمتهایش مردم را به شکر آنها فراخواند
🍃🌷🍃 و از آفریدگانش به پاس فراوانی و بزرگی نعمتهایش ستایش خواست
و با فراخواندن آنان به نظایر آن نعمتها ، #مواهب خویش را دو چندان فرمود
💞 #نگاه_مادر
🆔 @Negah_madar
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
3
🍃🌷 فرازی از #خطبه_فدکیه
💌 ❤️ حضرت زهرا سلام الله علیهم
🍃🌷 #ستایش_وثنای_خداوند
🍃🌷 قسمت سوم
🍃🌷و گواهی میدهم که معبودی جز #الله نیست
هم او که یگانه است و برایش هیچ انباز و همتایی نداشت
🌷 این سخنی است که درون مایه آن « اخلاص » نهاده شده و دلها به مفهوم آن پیوسته ,
🌷🌷 و ( #خداوند ) حقیقت آن را در گستره اندیشه ، روشنی ( ونمود ) بخشیده است
💞 #نگاه_مادر
🆔 @Negah_madar
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
4
شهیدانه♥️
روی هر کدوم که به دلت افتاد بزن :)
رفیق.شهید 🥀
https://digipostal.ir/cha8pta
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
https://digipostal.ir/ch1nnpl
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
https://digipostal.ir/c4y1spv
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
https://digipostal.ir/clbztm8
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
https://digipostal.ir/c70bvf1
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
https://digipostal.ir/c2b4gao
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
https://digipostal.ir/cfd86bh
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
https://digipostal.ir/ckg811x
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
https://digipostal.ir/c2bxfbn
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
https://digipostal.ir/cu07586
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
https://digipostal.ir/cubrqqz
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
https://digipostal.ir/c8xnn80
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
https://digipostal.ir/cfyhzuo
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
https://digipostal.ir/cwww62q
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
https://digipostal.ir/cghtudd
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
https://digipostal.ir/c8m9jy8
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
https://digipostal.ir/cap7zpp
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
https://digipostal.ir/c4pfcoo
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
https://digipostal.ir/c3h4fkn
حالا برای شادی روح اون شهید 3 تا صلوات بهش هدیه کن
💞 #نگاه_مادر
🆔 @Negah_madar
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
حاج حسین یکتا: کسی که گهواره ات را تکان داد...میتواند با دعایش دنیایت را تکان دهد... .
مراقب گرانبهاترین الماس زندگیتان باشید. که برای خوشبختی و عاقبت بخیری محتاج دعای خیرش هستید.
#مادر
instagram.com/pelak.page
💞 #نگاه_مادر
🆔 @Negah_madar
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
🇮🇷 مکتب سلیمانی 🇯🇴
#ابوحلما💔 قسمت اول: غریبه به یک پلک تـــو مـیبخشم تمـــام روز و شبها را که تسکین میدهد چشمت غ
#ابوحلما 💔
قسمت دوم: ردپای عشق
مرد جوان کت مارکدارش را از جلو مرتب کرد و گفت:
بله من کوروش مغربیم...مشکلی پیش اومده؟
سرباز پرونده ای که دستش بود را زیر بغلش گذاشت و درحالی که جلو می آمد گفت: باید با ما بیای
کوروش عینک آفتابی اش را از چشمش برداشت و رو به پلیس پرسید: کجا؟ چرا؟
مرد پلیس آمد و سینه به سینه اش ایستاد و پاسخ داد: اداره پلیس چون شاکی خصوصی دارید.
دختر همانطور که گوشه چادرش را در دستش فشرده بود چند قدم عقب رفت و بعد با احتیاط از آنها دور شد.
وقتی به خودش آمد روبه روی مزار پدرش بود. نگاهش که به لبخند پدرش از پشت آن شیشه ی غبار گرفته گره خورد، پرده اشک روی مردمک سیاه چشمانش افتاد.
کنار مزار نشست. اول شیشه کمد بالای مزار را تمیز کرد بعد سنگ مزار را شست. خودش را آماده کرده بود اینجا که بیاید خیلی چیزها به پدر بگوید.
اما بغضی عجیب صدایش را زندانی کرده بود.
قاب عکس پدرش را از کمد بیرون آورد. انگشت اشاره اش را روی عکس حرکت داد، اول روی ریش سفید و لب های پدرش دست کشید. بعد قاب را بغل گرفت و آهسته گفت:
امشب بیا تو جلسه خواستگاریم باشه؟ اگه نظرتو راجع بهش ندونم چطور...
و هق هق گریه اش نگذاشت جمله اش را تمام کند. نسیم خنکی می وزید و چادرش را کنار صورتش جابه جا میکرد.
عکس پدرش را سرجایش گذاشت و بلند شد. موبایلش که خاموش شده بود را روشن کرد و خواست داخل کیفش بگذارد که زنگ خورد. تلفن را جواب داد:
+سلام مامان
-سلام گلم کجایی؟
+هنوز گلزارم
-هنوز اونجایی؟ پاشو بیا دختر دو ساعت دیگه خواستگارت میاد
+مامان...
-جونم
+اگه من به آقای رسولی جواب مثبت بدم تو ناراحت...
-چه حرفیه میزنی! حلما من فقط یه آرزو دارم اونم خوشبختیته
-آخه با حرفایی که زدیم این مدت...به نظر می اومد مخالف باشی
+من فقط گفتم بیشتر تامل کن
-مامان تو همیشه گفتی بابا یکی از بهترین آدمای دنیا بوده
-هست
+از ازدواج با بابا...پشیمون نیستی؟
-نه ...معلومه که نه
+ پس دلیل مخالفتت با آقای رسولی این نیست که گفت میخواد پاسدار بشه؟
-وقتی اومدی خونه درموردش حرف میزنیم
+فقط بگو آره یا نه
-آره
+ولی تو همیشه میگی به بابا افتخار میکنی خودت گفتی کارِ پاسدار، پاسداری از امنیت و شرافت کشوره...
-الانم میگم اصلا برا همینه که مخالفم.
❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀
به قلم✍؛ بانو سین. کاف. غفاری
کانال حجاب
💞 #نگاه_مادر
🆔 @Negah_madar
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
4_5999223732235666152.mp3
1.88M
🎵 ازدواجهای خیالی!
🔻چرا بعضیها بعد از ازدواج خوشاخلاقتر از قبل نمیشوند؟
چه #مجرد باشید چه #متاهل، لازمه که این صوت رو گوش بدید حتما👌
👤استاد پناهیان
💞 #نگاه_مادر
🆔 @Negah_madar
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽؛
غرب یعنی جایی که بیش از ۵۰ درصد از جمعیتش یا بیخانواده هستند یعنی تنها زندگی میکنند یا دارای خانوادههای تکوالدینی و تک فرزندی هستند.
⭕️ سالهاست با رسانههای فارسی زبانش خانواده ایرانی را تخریب میکند، و اینبار به سراغ مادر رکن اصلی نهاد خانواده رفته.
#تصویری
💞 #نگاه_مادر
🆔 @Negah_madar
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
🇮🇷 مکتب سلیمانی 🇯🇴
#ابوحلما 💔 قسمت دوم: ردپای عشق مرد جوان کت مارکدارش را از جلو مرتب کرد و گفت: بله من کوروش مغربیم..
#ابوحلما💔
قسمت سوم: خواستگاری
+ولی تو همیشه میگی به بابا افتخار میکنی خودت گفتی کارِ پاسدار، پاسداری از امنیت و شرافت کشوره...
-الانم میگم اصلا برا همینه که مخالفم. تو میدونی مسائل مادی اصلا برام مهم نیست و از این نظر هیچ وقت درمورد خواستگارات بحثی نداشتم. ولی ...
+پس چی مامان ؟ آقای رسولی پسر خوبیه، سربه زیره خوش اخلاق و کاریه، معدل الف دانشکده مهندسیه این چند جلسه که اومدن دیدی چقدر به مامانش احترام میذاره خب وقتی به مامانش که یه زن مسنه اینقدر احترام میذاره و با محبته یعنی قدرشناسه یعنی... پای همسرش می مونه...
-نه مثل اینکه این آقا محمد حسابی دل دخترمو برده
+ماماااان
-باشه من دیگه چیزی نمیگم ولی بدون زنِ یه پاسدار شدن علاوه بر اینکه افتخار و سربلندی پیش حضرت زهرا رو داره، صبر هم میخواد اونم زیاد. هرجا خطر و دردسر هست باید بذاری بره! همه فحش و بد بیراه و تهمتایی که بهتون میزنن هم باید تحمل کنی!
+خودش جلسه قبل همه اینارو بهم گفت
-پاشو بیا عروس خانم کارا رو که نکردی لااقل روسری و چادرخودتو اُتو بزن
+چشم
-روشن، خداحافظ
+خداحافظ
(دو ساعت بعد)
بوی اسفند و نمِ خاک تمام حیاط را پر کرده بود. شاخ و برگهای خشک درختان خیس بود و ابرها نگاه آسمان را گرفته تر کرده بودند.
همینکه حلما دستگیره در را گرفت مادرش در را باز کرد و پیش از آنکه چیزی بگوید حلما صورت مادرش را بوسید و گفت:
+سلام مامان خوشکلم
-علیک سلام...
+میدونم دیر کردم، الان مهمونا میان، پشت تلفن نباید اون سوالا رو میپرسیدم ولی... یه چیزو میدونی مامان؟
-چی رو عزیزم؟
+خیلی گلییییی
-برو آماده شو ببینم ا...
ناگاه صدای زنگ باعث شد نگاه هردوشان با اضطراب به هم گره بخورد. مادر دستی به بازوی حلما کشید و گفت:
- برو حاضر شو دخترم
+باشه فقط بذار ببینم چی پوشیده
-وقتی اومدن میبینی دیگه برو
+یه دقیقه از آیفون نگاه کنم دیگه
مادر چشم غره ای تحویل نگاه پر از شوق حلما داد و بعد دکمه آیفون را زد. مادر چادر زرکوبش را برداشت و به طرف حیاط رفت.
بعد از گفتن چند بار "یاالله" در باز شد و پیرمرد لاغر اندام و بلند قدی با بلوز و شلوار سرمه ای وارد شد و سلام کرد.
بلافاصله پشت سرش جوان رشید و چهارشانه ای با بلوز سفید و شلوار مشکی اتو کشیده ای وارد شد. دست گل رز و مریمی را که در دستش بود، پایین تر از صورت مهتابی اش گرفت و آهسته گفت:
سلام
مادر حلما چادرش را دور صورتش محکم گرفت و همانطور که جلوی درِ شیشه ای سالن ایستاده بود، گفت: سلام، بفرمایید.
پیرمرد در حالی که از دو پله ی ایوان بالا میرفت، گفت: شرمنده خانم سبحانی، حاج خانم آنفلانزا گرفته نیومد البته خیلی سلام رسوند و معذرت خواست.
مادر حلما همانطور که به مبل اشاره میکرد گفت: بفرمایید...میگم حالا چطورن؟میخواستین جلسه خواستگاری رو میذاشتیم یه روز دیگه...آقا محمد چرا شما نمیای داخل؟
در همان هنگام محمد درِ خانه را پشت سرش بست و آرام به طرف ایوان قدم برداشت اما همینکه پایش را روی پله گذاشت باران شروع به باریدن کرد.
پدر محمد لبخندی زد و گفت : خب اینم به فال خیر میگیریم.
مادر حلما همانطور که به طرف آشپز خانه میرفت گفت:
خیره ان شاالله
محمد همانطور که سرش پایین بود دستی روی موهای کم پشت و صافش کشید و
صورتش گل انداخت.
❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀
به قلم✍؛ بانو سین. کاف. غفاری
💞 #نگاه_مادر
🆔 @Negah_madar
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲