•﴿مڪٺبشھێـد؏ـبآسدآݩشـگࢪ﴾•
۲۴۸ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش سوم محبت شهید به خواهران 🔹خانم مولایی، است
۲۴۹ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش سوم
محبت شهید به خواهران
🔹خانم یوسفآبادی :
مدتی بود که حالم خوب نبود. کارم شده بود گریه. آن زمان من زیاد در فکر شهدا نبودم. یک شب جوانی را در خواب دیدم که احساس کردم ایشان یک شهید است. در یک مکان خیلی نورانی با پیراهن سفید ایستاده بود و با لبخند رضایت من را نگاه میکرد. وقتی بیدار شدم، آرامش خاصی داشتم.
یک روز در فضای مجازی سرگرم نگاه کردن عکسها و فیلمها بودم که خیلی اتفاقی عکسی را دیدم. اولش گفتم خدایا این چهره چقدر آشنا است. بعد، یقین کردم آن جوانی که در خواب دیدم همین ایشان است. تازه متوجه شدم که ایشان شهید شده است و نامش شهید عباس دانشگر است.
آن لحظه دلم لرزید و اشکم درآمد. همان لحظه از خداوند متعال و ائمۀ اطهار(علیهمالسلام) سپاسگزاری کردم. خدا خواست تا با یک شهید آشنا بشوم و او را الگوی زندگی خودم قرار بدهم. آرامآرام مسیر زندگیام تغییر کرد و زمینهای شد که من با شهدا بیشتر آشنا شوم و در مشکلات زندگی از آنان کمک بگیرم.
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #برادر_شهیدم
#مکتبشهیدعباسدانشگر
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۳ روز پس از شهادت اباعبدالله الحسین علیه السلام و یارانش ، در جوار امامزاده علی اشرف‹ع› و مزار مطهر شهید بزرگوارمان عباس عزیز ، به یادتان هستیم!🪽♥️
#پخش_زنده #برادر_شهیدم
#جوان_مومن_انقلابی
•﴿مڪٺبشھێـد؏ـبآسدآݩشـگࢪ﴾•
۲۵۰ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش سوم محبت شهید به خواهران 🔹خانم هاشمی، استا
۲۵۱ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش سوم
محبت شهید به خواهران
🔹خانم طلایینژاد، خراسان رضوی:
خواب دیدم توی هیئتی در شهر سمنان هستم. یک مراسم برای شهید عباس دانشگر برگزار شده است. من هم چون اهل سمنان نیستم، بهعنوان مهمان وارد هیئت شدم. یک عکس شهید بالای درب ورودی هیئت نصب شده است. هرکه وارد هئیت میشد، به عکس لبخند شهید لحظهای نگاه میکرد. من وقتی وارد هیئت شدم، مستقیم به آشپزخانه رفتم و شروع کردم به شستن لیوانهای چای. در حال شستن بودم که از خوشحالی از خواب بیدار شدم. وقتی بیدار شدم، فکر کردم شاید تعبیرش این باشد که عباس من را هم جزو خادمهایش حساب کند. البته چهار یا پنج روز بعد، من در فضای مجازی برای معرفی شهید یک کانال راهاندازی کردم و برای اینکه جوانان و نوجوانان بیشتری را با شهید آشنا کنم، مسابقهای با عنوان « طریقۀ آشنایی با شهید » را برنامهریزی کردم، توفیق حاصل شد با اجرای آن طرح صدها نفر با شهید آشنا شوند و کتابهای شهید را تهیه کنند. درصورتیکه قبلاً خیلیها بهم گفته بودند در فضای مجازی یک کانال بزنم، اما من میگفتم فکر نمیکنم تواناییاش را داشته باشم.
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #برادر_شهیدم
#مکتبشهیدعباسدانشگر
•﴿مڪٺبشھێـد؏ـبآسدآݩشـگࢪ﴾•
۲۵۲ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش سوم محبت شهید به خواهران 🔹خانم ذوالقدر، اس
۲۵۳ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش سوم
محبت شهید به خواهران
...در ششمین سالگرد مراسم شهید در مسجد امامجعفر صادق(علیهالسّلام) میدان فلسطین تهران مورخه ۱۴۰۱/۰۳/۱۹ حضور پیدا کردم. دیدم عباسجان آنقدر خادم دعوت کرده بود که کار روی هیچکس فشار نیاورد. هرکس یک چوب کبریت از زمین برمیداشت، کارها حل میشد آن روز. من در مراسم مسئولیت پذیرایی و خوشآمدگویی داشتم.
جلوی درب مسجد ایستاده بودم. دیدم پیرزنی میخواهد به داخل مراسم برود ولی دید پله است. گفت: «اینجا مراسم چیه؟»
گفتم: «سالگرد شهید دانشگر.»
گفت: «یه فاتحه میخوام بخونم؛ ولی پله داره. از همینجا فاتحه میخونم.»
گفتم: «دست شما درد نکنه.»
رفتم از او پذیرایی کردم. روی پله یک عکس خندان سهبعدی شهید دانشگر بود. پیرزن به عکس شهید نگاه میکرد و فاتحه میخواند. من هم پیش ایشان ایستاده بودم که گفت: «بهنظرت همین یه فاتحۀ من لبخند آورده روی لب شهید؟ البته همین نگاه شهید هم که من تا اینجا هم بهخاطرش اومدم، برای من کافیه.»
خیلی حرفش برایم جالب بود. حقا که برای ما گنهکاران همین که برای شهدا کاری کنیم و از آنان خواهش کنیم که فقط نگاهی بهمان کنند و مبادا دستمان را که گرفتند رها کنند و حواسشان باشد و نگذارند ما گناه کنیم، برای ما کافی است. آخر مراسم دست همه یک بستۀ فرهنگی بود؛ ولی به من نداده بودند. داشتم برمیگشتم خانه. پشیمان شدم. برگشتم سمت جمعیت و دوباره بقیه را نگاه میکردم و با خودم میگفتم:ای کاش یه بسته هم به من بدن! چشمم خورد به عکس شهید. گفتم: «من مهمان شما بودم. نذار دستخالی برم. یه چیزی بهم بده که یادگاری از شما داشته باشم.» هنوز جمله ام تمام نشده بود که مسئول خادم بهسرعت آمد سمتم و خیلی سریع برایم بسته را آورد. همانجا فهمیدم که از این بهبعد، هرچیزی بخواهم، باید از دوست شهیدم بخواهم. در مسیر برگشت تا خانه داشتم فکر میکردم. راست است که میگویند شهدا دستگیری میکنند. راست میگویند شهدا زنده هستند. فقط کافی است صدایشان کنیم. شهدا بهسمت ما میآیند. من شهید دانشگر را چند روز قبل از سالگردش توی تهران شناختم. بهبرکت آن مراسم، تحولی در من ایجاد شد. عکسش را توی اتاقم نصب کردم و هرچیزی را بخواهم، اول از خدای مهربان و ائمۀ اطهار(علیهمالسلام) و دوست شهیدم درخواست میکنم.
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #برادر_شهیدم
#مکتبشهیدعباسدانشگر
•﴿مڪٺبشھێـد؏ـبآسدآݩشـگࢪ﴾•
۲۵۶ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش سوم محبت شهید به خواهران ...برای حاجت دوم
۲۵۷ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش سوم
محبت شهید به خواهران
🔹خانم غلامیپور، استان سمنان :
هر بار که محبتی از شهید عباس دانشگر میبینم ، عشق و علاقهام به او بیشتر میشود. برای اینکه این پیوند معنوی برقرار بماند، سعی میکنم همیشه بهنیت او کار خیری انجام دهم. در برنامۀ عبادی و معنوی او دیده بودم که زیارت عاشورا را در چهارشنبههای هر هفته میخواند. من هم بهنیت او، هر چهارشنبه میخواندم. یک شب در عالم رؤیا دیدم که سر مزار شهید هستم و زیارت عاشورا میخوانم. عباس هم سر مزار است. بهش گفتم: «دارم بهنیت شما زیارت عاشورا میخونم.» عباس گفت: «میدونم.»
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #برادر_شهیدم
#مکتبشهیدعباسدانشگر
•﴿مڪٺبشھێـد؏ـبآسدآݩشـگࢪ﴾•
۲۶۱ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش سوم محبت شهید به خواهران 🔹خانم زارعی : دلم
۲۶۲ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش سوم
محبت شهید به خواهران
🔹آیدا، استان کرمان :
شهادت عشق به وصال محبوب و معشوق در زیباترین شکل است. هرچه امروز کشور ما دارد، هرچه در آینده به دست بیاورد، بهبرکت خون این جوانان شهید است. نمیدانم از کجا شروع کنم. آنقدر حرف نگفته در دل دارم... اما برای بیان تکتک حرفهایم زبانم قاصر است. آخر از کجا شرح دهم این قصههای شیرین را! شرح شرح قصۀ رشادتها و مهربانیها و رفاقتهای شهیدی است که با لطف و عنایتهای فراوانش دنیایم را دگرگون کرده است.
شهید عباس دانشگر یا بهتر است بگویم شهیدِ ماهِ مبارک، شهیدِ رمضانی. آخر قصۀ آشنایی من در یکی از روزهای ماه مهمانی خدا بود و خدا چه هدیۀ قشنگی را در این ماه به من هدیه داد! کسی که همیشه بهعنوان برادر نداشتهام دوستش دارم... کسی که در تمام روزهای بیکسیام دست مرا گرفته است و مرا در تنگنای مشکلاتم نجات داده است. کسی که هرموقع صدایش زدم و پیشش درددل کردم، مرا رد نکرد. آنقدر مهربان و باوفاست که همیشه هوایم را دارد...
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #برادر_شهیدم
#مکتبشهیدعباسدانشگر
عباس گفت: اگه بخواهیم زندگی موفقی داشته باشیم، باید سبـک زندگی حضـرت علی (ع) و حضـرت زهرا(س) رو سرلوحه زندگـیمون قرار بدیم
باید یه زندگی سـاده و دور از تجمـلات داشته با عشـق باید اساس زندگیمون باشه .
میگفـت: زن و شوهـر باید یار و همـدم هم باشند تا به کمـال برسند
به ادامـه تحصیل تاکـید میکرد و میگفـت: میشود در کنـار زندگی ، تحصیل را هم ادامه داد .
خودش را برایم اینگونه معرفی کرد: انسانی تلاشگـر ، آرمانگـرا ، دست و دلباز ، اهل محبـت ، پرکار و متعهد به پاسـداری از انقلاب اسلامی
- همسر شهید عباس دانشگر
#یڪروایتعاشقانہ🍁
#خاکــریزخاطـرات
#برادر_شهیدم
•﴿مڪٺبشھێـد؏ـبآسدآݩشـگࢪ﴾•
۲۶۴ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍بخش سوم محبت شهید به خواهران ... خوشا به حال ب
۲۶۵ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش سوم
محبت شهید به خواهران
... توفیق شد بعد از مدتی خواب دومی از ایشان ببینم. دقیقاً در ماه رمضان بود؛ روز سوم ماه رمضان. دیدم که وارد یک محله شدم. کوچهای که داشتم از آن گذر میکردم، شلوغ بود و همه دائم در حال جنبوجوش بودند. روی دیوارها، در خانهها و... هرکدام یک پوستر و بنر از عکسهای شهید بود. تصاویر زیبایش. با همان لبخند همیشگیِ معروف که دلها را تا خود آسمان پر میدهد. بوی اسپند و گلاب و عود میآمد. همه در تکاپو بودند. یکی اسپندبهدست، یکی دیگر گلاببهدست و... افراد زیادی آمده بودند و کارها را انجام میدادند. گیج بودم و نمیدانستم دقیقاً کجا هستم. یکی به من گفت که آمدهایم سمنان و اینجا محلۀ شهید دانشگر است. در همین حین، وارد خانهای شدیم که شلوغ بود و همه در تکاپو بودند. جمعیت زیادی از خانمها در خانه بودند. به من گفتند عباس شهید شده است و امروز تشییع پیکر شهید است. کاملاً بهتزده بودم. خانمی با چهرۀ نورانی جلو آمد برای خوشآمدگویی... آن خانم مادر شهید بود. به من میگفت تو امروز مهمان ما و پسر منی!... یادم است که با هم اشک میریختیم و من هم از لطف و عنایات شهید به خودم به ایشان میگفتم.
وقتی که از خواب بیدار شدم، آن خواب خیلی عجیب بود برایم! آخر آن روز که روز شهادت عباس نبود!
گذشت تا شب، داشتم در کانال شهید دانشگر پیامها را نگاه میکردم که یکی از عکسهای شهید ارسال شده بود. پایینش نوشته بود: «عباس دانشگر روزی که به شهادت رسید. سوم ماه رمضان بود؛ مانند چنین روزی. شادی روحش صلوات.» متوجه شدم شهید که در مورخه ۱۳۹۵/۳/۲۰ به شهادت رسیده، آن روز سوم ماه مبارک رمضان بوده است.
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #برادر_شهیدم
#مکتبشهیدعباسدانشگر
دیدم چشم هایش به شدت قرمز است! پرسیدم: « چته؟ نخوابیدی ؟» چیزی نگفت... دو روز پیش از او خواسته بودم که پاورپوینت طرح ادغام فرماندهی جهادی و دانشجویی را برایم آماده کند. به من نگفته بود که با درست کردن پاورپوینت آن طورکه من از او خواسته بودم آشنا نیست. بعدا فهمیدم که دو شب تا صبح نخوابیده تا درست کردن پاورپوینت را از روی یک کتاب تمرین کند و یک کار خوب به من تحویل بدهد. کار را هر طور که بود با تکنيک های آماتوری آماده کرده بود. بعدا به او گفتم : « خب به من می گفتی تا کار را به فرد دیگر می سپردم.» گفت : « شما کار را به من سپردید من نمی توانستم بگویم که بلد نیستم، رفتم تا یاد بگیرم !»
در این زمان، هنوز دبیر مشاوران جوان فرماندهی دانشجویی بود و بعد از دو سه ماه به دفتر من آمد.
👤به نقل از↓
″ سردار حمیداباذری، فرماندهیشهید ″
📚برگرفته از کتاب↓
″ لبخندیبهرنگشهادت، فصل۴ ″
#خاکــریزخاطـرات #برادر_شهیدم
#اللهمارزقناشهادةوجهادةفیسبیلک
•﴿مڪٺبشھێـد؏ـبآسدآݩشـگࢪ﴾•
۲۶۹ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍بخش چهارم محبت شهید به خویشاوندان 🔹مادر شهید :
۲۷۰ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش چهارم
محبت شهید به خویشاوندان
🔹مادربزرگ شهید :
مدتی بود که در شبهای جمعه، دو رکعت نمازی را که هفتاد بار سورۀ توحید دارد، میخواندم. در یکی از شبهای جمعه که در رکعت دوم سورۀ توحید را میخواندم، یک لحظه دیدم عباس گوشۀ اتاق ایستاده و با چهرۀ خندان من را میبینید و میخواهد به حیاط خانه برود. همانطوری که ((اللَّهُ الصَّمَدُ)) میگفتم، بلندبلند گفتم: ((اللَّهُ الصَّمَدُ اللَّهُ الصَّمَدُ)) منظورم این بود که بایست نرو. به من لبخندی زد و رفت. خواستم نمازم را نیمهتمام رها کنم. دیدم آخر نمازم است درست نیست. نماز را تندتند خواندم و تمام کردم. رفتم داخل حیاط را گشتم؛ اما کسی نبود.
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #برادر_شهیدم
#مکتبشهیدعباسدانشگر
•﴿مڪٺبشھێـد؏ـبآسدآݩشـگࢪ﴾•
۲۷۳ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش چهارم محبت شهید به خویشاوندان 🔹مادر شهید :
۲۷۴ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش چهارم
محبت شهید به خویشاوندان
🔹مادر بزرگوار شهید :
بعد از شهادت فرزندم، همسرم با تجربهای که از قبل داشت، برای جمعآوری خاطرات عباس و تدوین آنها، دستبهقلم شد. میخواست چندین کتاب با موضوعهای مختلف بنویسد. بهخاطر سنگینی کار، از برادر بسیجی محسن حسنزاده که تجربۀ خوبی در نگارش داشت، درخواست همکاری کرد. سه-چهار سالی کار نگارش کتابها طول کشید. آقامحسن چندین بار به خانهمان آمد و من مثل فرزندم ایشان را دوست داشتم. یک روز همسرم گفت که آقامحسن نامزد کرده و میخواهد با نامزدش امشب به خانۀ ما بیاید. بسیار خوشحال شدم. به خانه ما آمدند و من برای آنان آرزوی موفقیت کردم. همان شب در عالم رؤیا دیدم آقامحسن همراه خانمش به خانۀ ما آمدند و در یک طرف خانه نشستهاند، طرف دیگر هم من و همسرم نشستهایم. در حال صحبت کردن بودیم که ناگهان در اتاق باز شد. دیدم عباس وارد اتاق شد. در خواب اینطور احساس کردم که عباس از سوریه برگشته است. عباس کنار آقامحسن نشست و با او گرم صحبت شد. صبح که بیدار شدم، به خودم گفتم: شاید تعبیر خواب این باشه که بهخاطر زحمتی که آقامحسن توی تدوین کتابها کشیده، گویا عباس میخواسته بهخاطر تشکیل خانواده بهش تبریک بگه.
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #برادر_شهیدم
#مکتبشهیدعباسدانشگر
•﴿مڪٺبشھێـد؏ـبآسدآݩشـگࢪ﴾•
۲۷۷ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش چهارم محبت شهید به خویشاوندان 🔹خانم عبدوس،
۲۷۸ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش چهارم
محبت شهید به خویشاوندان
🔹مادر شهید :
در خانه هربار که فرصتی پیدا میشود، بهنیت فرزندم دعا و قرآن میخوانم. یک بار داشتم قرآن می خواندم که یکدفعه بوی عطر به مشامم رسید. کل فضای اتاق بوی عطر گرفته بود. برای اینکه ببینم بوی عطر از کجا میآید، از اتاق بیرون آمدم. کل خانه بوی عطر میداد؛ ولی کسی داخل خانه نبود. به دلم افتاد عباس اینجا بوده و به خانه سر زده است. یک بار دیگر هم درست همین اتفاق افتاده بود.
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #برادر_شهیدم
#مکتبشهیدعباسدانشگر