🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍
🤍🤍
🤍
مناسممطهوراست .
یکدختریکههدفشپزشکیِوفقط یکماه
کنکورممونده .
مامان صدام کرد طهورا ، طهورا خاله اومده
بیا پایین .
لباسامروپوشیدمو آماده رفتن شدم رفتم
با خاله سلام و روبوسی کردم .
قرار گذاشتن با مامان بریم مشهد منم
حسابی دلم هوای امام رضا رو کرده بود
گفتم آره بریم خیلی خوبه .
مامان و خاله برگشتند پشت سرشون رو
نگاه کردند گفتن تو هم میای ؟
گفتم آره خنده ای روی لبشون پیداشد .
#رمان_انگشتر_نقرهای
پارت : یک
نویسنده : خانم رکن الدینی
ادامه دارد ✍
🤍
🤍🤍
🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍
🤍🤍
🤍
امروز چهارشنبه بود قرار بود فردا بریم
بارم نمیشد به همین زودی میرم
کتابام رو جمع کردم و توی کوله انداختم
لباسام رو ریختم توی چمدون .
لحظه شماری میکردم برای فردا شب که
شد زیارت عاشورا خوندم و خوابیدم .
صبح زود بیدار شدم نماز خوندم بعد وسایل
رو توی ماشین چیدم .
سوار شدیم و رفتیم دنبال خاله و بعد از
اون رفتیم که بریم سمت مشهد .
توی ماشینخوابرفتم وقتی بیدار شدم
دیدم رسیدیم مشهد چشمام برق زد و
اشک از روی گونه ام پرت شد توی ماشین
تویحال و هوای خودم بودم که متوجه
شدم رسیدیم دم در هتل پیاده شدم
بابا رفت . . .
#رمان_انگشتر_نقرهای
پارت : دوم
نویسنده : خانم رکن الدینی
ادامه دارد 🌟
🤍
🤍🤍
🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍
🤍🤍
🤍
بابارفتاتاقهاروگرفتمنرفتم
یلیوانآب خوردم با همون لباسا روی
تخت بیهوش شدم .
مامان صدا زد ، طهورا ، طهورا پاشو
بیدار شدم مامان گفت برو ی چی بخور
بریم حرم .
گفتم چشم مامان خانم رفتم ناهار خوردم
اومدم بالا دیدم خاله اومده پسرش محسن
هم اومده بود سرم رو انداختم پایین و
سلام کردم رفتم تو اتاق .
قصد بیرون رفتم نداشتم خاله صدام کرد
طهورا جان طهورا جان
رفتم گفتم بله خاله تازه متوجه دسته گل
و شیرینی روی میز شدم تعجب کردم
خاله گفت با اجازه مامان بابات میخوایم
توی شهر آقا امام رضا ازت خواستگاری
کنم دخترم .
چشمام از تعجب درشت شده بود . .
#رمان_انگشتر_نقرهای
پارت : یک
نویسنده : خانم رکن الدینی
ادامه دارد 🌟
🤍
🤍🤍
🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍
🤍🤍
🤍
گفتم چی بگم خاله جون
گفت هیچی دخترم برید با محسن حرف
بزنید گفتم آخه ، خاله گفت آخه نداره
طهورا جان برید با آقا محسن رفتیم تو
اتاق هیچکی حرف نمیزد تا آقا محسن
بلاخره گفت شرایط شما چیه گفتم
فعلا قصدی ندارم امتحان کنکور هم دارم
گفت من صبر میکنم ، گفتم نه اینجوری
نمیشه .
رفتیم بیرون خاله گفت چیشد
اقا محسن گفت مثل اینکه ایشون از
من خوشش نمیاد میگه نمیشه امتحان . .
دارم و . . خاله گفت طهورا خاله
تو که بلاخره ازدواج میکنه گفتم خاله جون
من نمیخوام روی حرف شما حرف بزنم
ولی..
#رمان_انگشتر_نقرهای
پارت : یک
نویسنده : خانم رکن الدینی
ادامه دارد 🌟
🤍
🤍🤍
🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍