هدایت شده از "حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
#قسمت_سوم
_باشه سارا جون،اعصاب خودت و بقیه رو زیاد بهم نریز.من آدم موندن جهایی که نباید نیستم.راستش خیلی خوشحالم که خیلی زود تکلیف این داستان مشخص شد.حداقال حالا همه مطمئنیم که راهمون جداست. فکر نکنم دیگه لزومی داشته باشه همدیگه رو ببینیم.حلال کنید اگه اذیت شدین.
دستگیره در را باز کردم و با دلی شکسته پیاده شدم.کیف را روی دوشم جابه جا و چادرم را مرتب کردم و جلوی اولین تاکسی را گرفتم.چقدر فرق بود بین آنها و مریم و زینب. دلم برایشان تنگ شده بود! تا رسیدن به خانه آنقدر حرص خورده بودم که حس می کردم سرم در حال منفجر شدن است. در را باط و خودم را روی اولین مبل ولو کردم.
_سلام مامان جان،خوبی؟
مامان از پشت دیوار آشپز خانه بیرون آمد و جواب سلامم را داد.دست های خیسش را توی هوا تکان داد و کنارم نشست.تازگی ها مهربان تر از قبل شده بود. گفت:
_خوبی آنا جان؟رنگ و روت چرا پریده؟
_چیزی نیست خوبم.چه خبر مامان؟
_قربونت برم من که همش تو خونه ام خبری نیست.آرمان هم رفته کلاس زبان.تو خوش گذشت با دوستات؟
نیشخند زدم.چادرم ا تا کزدم،روی دسته مبل گذاشتم و گفتم:
_والا چی بگم؟یه وزی زاهاشون خوش میگذشت.الان دیگه نه.باهم خداحافظی کردیم...
با چشم هایی ریز شده از کنجکاوی نگاهم کرد:
_خوشحال نیستم که دوستیت بهم خورده ولی آدم باید طبق تفکرش معاشرت کنه.اینجوری نه اونارو اذیت میکنی نه خودت رو.من برم غذام نسوزه.
درست می گفت.شاید من در اشتباه بودم.مدت ها بود که سبک زندگی ام عوض شده بود و تحت تاثیرش دیگران راهم مش ناختم.از این اتفاق ناراحت نبودم.باید سر تصمیم قرص و محکم می ایستادم.این روز ها غیرقابل پیش بینی نبود که حالا ناگهان شوکه بشوم ولی ته دلم بابت این که نتوانسته بودم به دوستانم از حس خوب جدیدم بگویم و دعوتشان کنم برای امتحان کردن و تجربه، ناراحت بودم.آه عمیقی کشیدم و تلوزیون را روشن کردم.می خواستم روسری ام را در بیارم که با دیدن تصویر گنبد طلای امام رضا در صفحه ال سی دی،با احترام ایستادم و با چشمان بسته سلام دادم.وای که هنوز همان حس تمام بدنم را می لرزان،حس سلام اول.چشمان گریانم را باز کردم.لیلا کنار گوشم چیزی می گفت اما درست نمی شنیدم.چطور من اینجا بودم؟روی سنگ فرش های حرم امام هشتم علیه السلام؟اصلا من کجا و اینجا کجا؟ انگار چیزی را دوباره تکرار کرد:
_کجایی خانوم؟میگم وقت نماز میگذره ها.نشنیدی اذون رو دادن؟
چادر مشکی،گردی صورت سفیدش را مثل ماه در دل آسمان کرده بود.لیلا اولین دختری بود که در این مدت کوتاه رفیقم شده بود و وجودش طور عجیبی به من آرامش می داد.شبسه فرشته ها بود!آرام و مهربان.همین چند روز قبل که به اصرار آرمان برای ثبت نام به مشهد رفته بودم و لیلا نامم را نوشته و بعد هم خبر طلبیده شدنم را داد،باهم آشنا شده بودیم.
_لیلا یادته اون روز گفتی آقا طلبیدت؟
واقعا راست گفتی؟یعنی...یعنی آقا به دختری مثل من هم نگاه می کنه و می خواد ببینش؟
خندید و گیره روسری اش را که شل شده بود محکم کرد:
_آخه مگه تو چه دختری هستی؟که اینجوری میگی؟حالا یکم سبک پوششت با منو بعضی ها فرق داره اما هرکسی از دل پاکت خبر نداشته باشه،امام رضا که بهش آگاهه.میدونه که دلت همینجا پیش همین آقاست.بعدشم،واقعا طلبیدت که اومدی زیارت دیگه.یادته تعداد تکمیل بود و دقیقه نود یکی انصراف داد و تو همون لحظه اومدی جلو چشم ما و رفتی جایگزین شدی.به این میگن طلبیدن الی خانم.
💙ادامه دارد...
🔴کپی"ممنوع"
#فور
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ" @Aroundlove