یکی میشود مثل من که با انتشار یک عکس از حاج قاسم یاد میکند،
◽️یکی هم میشود مثل بچههای گروه جهادی عماد مغنیه در مشهد که راه افتادند در محلههای محروم شهرشان و دارند قبوض آب و برق و گاز نیازمندان را پرداخت میکنند. اسم طرحشان را هم گذاشتهاند؛ به حساب حاج قاسم
#به_حساب_حاج_قاسم♥️
#شهادت_را_به_بهاء_میدهند
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
می خواست برود خدمت سربازی که پسرخاله ام برایش پیغام فرستاد: دفترچه اعزامت را به دستم برسان تا کارهایت را ردیف کنم بیایی تهران. اینجا توی سپاه پیش خودم خدمت کن. پسرخاله ام از فرماندهان دوران دفاع مقدس بود. در تهران مسؤولیت داشت و به راحتی می توانست این کار را انجام بدهد. با این وجود ناصر قبول نکرد. می خواست خدمت اش خالصانه و بدون استفاده از پارتی باشد.
#زندگی_به_سبک_شهدا
#شهید_ناصرالدین_سیدین💐
#شهادت_را_به_بهاء_میدهند🍃
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
عباس ۱۶ ساله بود که به همراه دوستانش به منطقهی سردشت اعزام شد، دل شیدایی او در سنگرها و تپههای پدافندی آرام نمی گرفت و دلش می خواست به مناطق عملیاتی اعزام شود تا در تقابلی رو در رو غیرت عباس گونهاش را به رخ یزدیان بکشد، کوچکتر از اطرافیان خود بود، اما تحلیل او از اوضاع جنگ بسیار عمیق و متفکرانه بود و از همان روزها، می خواست کاری بکند، مفید باشد و به معنای واقعی حضوری مؤثر داشته باشد.
فرماندهان نیز قابلیت های او از جمله درایت و شجاعتش را به خوبی کشف کرده و از همان ابتدا ایشان را از گروه پدافند مستقر در آن جا جدا گردند و وی بهعنوان بیسیمچی واحد اطلاعات لشکر ۱۷ علیبنابیطالب(ع) مشغول به کار شد و بعد از مدتی یکی از ارکان این واحد به شمار می رفت.
این سرباز رشید اسلام، جانبازی سربلند بود. در طول حضور در جبهه سه بار مجروح شد، اصابت ترکش به گردن، شکم و پای راست و نیز عبور گلوله از پای چپ، از جمله جراحت های او در جنگ بود؛ که بعضی از این جراحت ها او را تا سر حد شهادت هم برده بودند. اما خواست و اراده خداوند حکیم این بود که عباس ذخیره الهی باشد تا در چنین روزهایی- با شهادتش- غبار غفلت و نسیان را از چشمان چون مایی بشوید.
#شهادت_را_به_بهاء_میدهند💐
#حاج_عباس_عاصمی
سال ۱۳۸۲ از سپاه بازنشسته و در دفتر حج و زیارت مشغول به کار شد تا در خدمت زائران شهرهای مقدس جهان اسلام باشد.
البته مدت کوتاهی از بازنشستگیاش نگذشته بود که به دلیل تعهد و تجربه فراوانش در قسمت اطلاعات، باز هم به کار دعوت شد و این بار با اجازه همسرش، زهرا حبیبی، به فعالیت در سپاه ادامه داد و در هنگام ماموریتها سر از پا نمیشناخت.
تیر ماه سال ۱۳۹۰ که فرا رسید، سردار محمود احمدی تبار به همراه تعدادی دیگر از فرماندهان و ایثارگران، برای ماموریتی به منطقه مرزی سردشت اعزام شدند. او سه شنبهها، خادم افتخاری حرم مطهر حضرت کریمه اهل بیت(س) بود؛ اما آن روز به دستور فرماندهاش یعنی سردار عاصمی و با توجه به اهمیت سرعت عمل در اقدام آنان، به حرم نرفت و عازم سردشت شد تا به شهادتی که سالها آرزویش بود دست یابد.
شهید محمود احمدی تبار در سن ۴۶ سالگی، بر اثر برخورد با مین در مرز سردشت کردستان به همراه سردار عاصمی که به «دو قلوها» معروف بودند، به درجه رفیع شهادت نائل آمد و این در حالی بود که او، یک پسر و سه دختر از خود به یادگار گذاشت.
#رفیق_شهید
#شهید_محمود_احمدی_تبار
#شهادت_را_به_بهاء_میدهند💐
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
قبل از عملیات والفجر هشت برای بچه های گردان صحبت میکرد: برادران! اگر در عملیات زخمی شدید، خیلی بیتابی نكنید كه دو نفر دیگر هم مجبور شوند از شما پرستاری كنند و شما را به عقب انتقال دهند.
سعی كنید خودتان را از معبر عقب بكشید تا برادران امدادگر سراغ شما بیایند. آه و ناله نكنید كه روحیه بقیه تضعیف شود، بعد اشاره كرد، من خودم زخمی شدم، دستم قطع شد، نه آه كردم و نه ناله، چون روحیه دیگران ضعیف میشد؛ بعد سه بار گفت: استغفرالله، استغفرالله، استغفرالله، این نیت را نداشتم كه از خودم تعریف كنم!
شهید حسین خرازی🌷
#شهادت_را_به_بهاء_میدهند❤️
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
پشت ترک موتورش بودم
رسیدیم به یک چهارراه خلوت
پشت چراغ قرمز ایستاد
بهش گفتم: امید چرا نمیری..؟!
ماشین که اطرافت نیست
بهم گفت: رد کردن چراغ خلاف قانونه
و امام گفته رعایت نکردن قوانین راهنمایی رانندگی خلاف شرعه
پس اگر رد بشم گناهه داداش
من شب تو هیئت اشک چشمم کم میشه
#شهید_امید_اکبری
رهروان #امام_حسین ع💚
#شهادت_را_به_بهاء_میدهند🌱
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
بالاى تپهاى كه مستقر شده بوديم، آب نبود.
بايد چند تا از بچه ها، مى رفتند پايين
آب میآوردند.
دفعهى اول، وقتى برگشتند ديديم آقا مهدى هم همراهشان آمده..
از فردا، هر روز صبح زود می آمد!
با يك دبهی بیست ليترى آب...
#شهادت_را_به_بهاء_میدهند
#شهید_مهدی_زين_الدين🌷
#بیادتیم_فرمانده_جان🌱
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
روز جمعه بود که خدمت اقای بهشتی رسیدیم.
یکی از دوستان گفت: یکی از مقامات خارجی به تهران اومده و از شما تقاضای ملاقات کرده.
آقای بهشتی گفتند:
من برای روزهای جمعه برنامه دارم .
باید به امورات خانواده بپردازم.
به بچه ها دیکته بگم و تو درساشون کمک کنم.
در کارهای منزل هم،کنار خانمم باشم.
البته اگه امام دستور بدن قضیه فرق میکنه.
منبع: سیره شهید بهشتی ص ۷۰
#شهید_بهشتی🌱
#شهادت_را_به_بهاء_میدهند
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
#سیره_شهدا
#شهید_غلامرضا_لنگریزاده
از بیان همسر شهید :
غلامرضا همیشه آرزو داشت که به اسلام خدمت کند و میگفت: «دعا کنید بتوانم خدمتگزار خوبی برای اسلام و مستضعفان باشم».
غلامرضا عاشق شهید و شهادت بود و همیشه در مراسم استقبال از شهدایی که به کرمان میآمدند و نیز یادوارههای شهدا حضوری فعال داشت.
همسر شهید لنگریزاده به ۲ یادگار شهید به نامهای «مونس» و «محمودرضا» اشاره کرد و گفت: مونس ۶ ساله و محمودرضا ۲ ماهه است و دخترمان رابطه خوب و دوستانهای با پدرش داشت و همسرم نیز سعی میکرد در رفتارهای خود بهگونهای عمل کند که دخترمان از وی الگو بگیرد.
غلامرضا شهریورماه امسال به سوریه اعزام شد و من فرزندم محمودرضا را باردار بودم و قاعدتاً دوست داشتم هنگام تولد فرزندمان، همسرم کنارم باشد. هنگامی که این پیغام را به ایشان دادم، گفت: «اینجا به من بیشتر نیاز است و باید بمانم» و من هم قبول کردم.
وقتی محمودرضا به دنیا آمد، همسرم به من پیغام داد که عکس فرزندم را برای من نفرستید، زیرا میترسم دلم بلرزد و برگردم ایران و وابستهاش شوم.
مدتی از اعزام غلامرضا به سوریه گذشته بود و او هنوز فرزند دومش را ندیده بود، تا اینکه تصمیم گرفتیم دیدار غلامرضا و محمودرضا در سوریه باشد، به وی گفتم: «به اتفاق بچهها و مادرتان رهسپار سوریه هستیم» و او بسیار خوشحال شد و کارهای سفر ما را از آنجا پیگیری کرد و گفت: «شما که به سوریه بیایید و برگردید، خبر شهادت من را خواهید شنید و این آخرین دیدار ما خواهد بود»، اما من حرف ایشان را جدی نگرفتم.
روزی که ما به سوریه رسیدیم، غلامرضا با یک دسته گل به استقبال ما آمد و در آن لحظه به یادماندنی من و مادرش، غلامرضا را بعد از چهار ماه در سوریه ملاقات کردیم و او فرزندانش را در اغوش کشید و آنها را غرق بوسه کرد.
وقتی خبر شهادت غلامرضا را به ما دادند، مونس گوشه اتاق گریه میکرد. از او سؤال کردم چرا گریه میکنی؟ مگر چه اتفاقی افتاده؟ چون ما هنوز به مونس نگفته بودیم که پدرت شهید شده و نمیدانستم چطور به یک بچه ۶ ساله بفهمانم که دیگر پدرت را نمیبینی. مونس گفت: «وقتی در سوریه بودیم بابا من را در آغوش گرفت و گفت: «اگر من شهید شدم غمگین و ناراحت نباشید، من زندهام و همیشه در کنار شما هستم.»
غلامرضا درباره نماز اول وقت و مواظبت از فرزندمان بسیار سفارش میکرد و تأکید بسیار داشت که ما نماز را اول وقت بخوانیم و همیشه دعا میکرد که فرزندانمان سرباز امام زمان (عج) باشند. من نیز سعی میکنم تا مونس و محمودرضا را طوری تربیت کنم که وی آرزو داشت.
غلامرضا عاشق شهید «فرخ یزدانپناه» بود و در کارها از او کمک میخواست و به وی متوسل میشد. وی همیشه تأکید داشت: «آرزو دارم شهید شوم تا مادرم جلوی حضرت زینب (س) عزتمند و سربلند باشد» و اکنون درست است که غلامرضا کنار ما نیست، ولی میدانم بزرگترین سعادت دنیا نصیبمان شده است و من امیدوارم لیاقت این نعمت بزرگ را داشته باشیم.
برادر همسر شهید نیز گفت: چند روز قبل از اعزام غلامرضا به سوریه، یک سفارش از من خواست و من گفتم: «سعی کن هرجا هستی یک قران جیبی کوچک همراه داشته باشی» و وی قران کوچکی از جیب پیراهنش بیرون آورد و گفت: «این قرآن سالها با من است و آن را از خودم جدا نمیکنم».
شهید لنگریزاده چندینبار تلاش کرد تا از طریق لشکر فاطمیون به سوریه اعزام شود و همیشه با یک موتور در مراسم استقبال از شهدا شرکت میکرد.
#شهادت_را_به_بهاء_میدهند❤️
#معرفتی-شهدای-کرمان
🥀🌱به اتفاق حاج قاسم، با موتور سیکلت از پادگان قشله به طرف فاو در حال حرکت بودیم. یک رزمنـده قد بلند و رشیــد با پاهای برهنه از طرف مقابل ما درحال دویدن بود
🥀🌱کنارش ایستادیم و حاج قاسم پیاده شد و با گرمی پیرامون اوضاع منطقه و نیروها باهم صحبت کردند.
🥀🌱خوب نگاهش کردم ،یک نخ سیاه به جای کمربند، دور کمرش بسته بود بعد از خداحافظی با او حاج قاسم گفتم:کفش نداشت!
گفت: حتما کفش هایش را به یک بسیجی داده
گفتم: جای کمربند نخ بسته بود!
گفت: حتما فانوسقه اش را به بسیجی دیگری داده
گفتم: کی بود؟
گفت: حاج اکبر بختیاری #فرمانده_محور
#شهید_علی_اکبر_بختیاری
#شهادت_را_به_بهاء_میدهند
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------