eitaa logo
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
1.4هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
8 فایل
کانال ترویج مکتب شهید حاج قاسم سلیمانی اهداف👇 ۱)اعزام راویان تخصصی مکتب ۲)برگزاری دوره وکارگاه آموزش تخصصی روایتگری وتربیت استاد،مربی وراوی مکتب ۳)اعزام کاروان راهیان مکتب به استان کرمان ۴)برگزاری کنگره ویادواره حاج قاسم ⚘سیاری ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷ @Mojtabas1358
مشاهده در ایتا
دانلود
کردستان بودیم، منطقه عملیاتی کربلای ١٠، زمین از برف سفید پوش شده بود و هوا سرد. داخل چادر زندگی می کردیم و چادرها برای در امان ماندن از دید دشمن (کوموله و دمکرات، عراقی ها، مزدوران محلی) در شکاف و دامنه های ارتفاعات زده شده بود، روی چادرها چند لایه پلاستیک کشیده بودیم تا هم از گزند سرما در امان باشیم و هم آب باران و برف به داخل چادر نفوذ نکند، کف چادر هم چند لایه پلاسیتک کشیده بودیم تا هم پایمان یخ نزند و هم آب باران از زیر آن عبور کند. 🌷بعضی شب ها به خوبی عبور آب را زیر پاهامون احساس می کردیم. کار به جایی رسید که شیب داخل چادر رو به سمت وسط چادر درست کردیم طوری که یه جوی کوچک از وسط چادر می گذشت، چراغ والر رو روشن می کردیم و کنار جوی داخل چادر می نشستیم و دلمون رو روانه زاینده رود اصفهان می کردیم. کیسه های خواب رو کسی جمع نمی کرد، هر کی از نگهبانی که برمی گشت مستقیم می رفت داخل کیسه خواب تا کمی گرم بشه. 🌷نگهبانی یعنی سردی کشیدن با دلهره از نشستن یک تیر توی پیشانى. یک ساعت بدون حرکت یک جا نشستن و به ارتفاعات اطراف خیره شدن. گاهی اسلحه اونقدر یخ می کرد که وقتی از نگهبانی برمی گشتیم می گذاشتیم کنار چراغ والر تا یخ هاش آب بشه. بیشتر بچه ها سرما خورده بودند، اما تحمل بچه ها فرق می کرد. غروب که می شده به دلهره عجیبی دچار می شدیم، شدت سرما زیادتر می شد! و تعداد سنگرهای نگهبانی زیادتر می شد! و ساعات نگهبانی بیشتر. 🌷بیماری بچه ها، سرمای شدید، رعایت سکوت در شب، دید کم، حساس بودن (اغلب مزدوران محلی با توجه به شناخت و مأنوس بودن با شرایط آب و هوا این ایام به ما حمله می کردند.) چند شب پشت سر هم اتفاق افتاد که برای نگهبانی بیدارمون نکردن، فکر کردیم حتما پاسبخش ها خوابشون برده، صداشو در نیاوردیم که زیرآب کسی نخوره و ما توی کیسه خواب های گرم، راحت می خوابیدیم. اما کم کم برای همه سئوال شد. سه تا پاسبخش داشتیم هر چى سئوال کردیم یه جوری ما رو می پیچوندن و جواب درستی نمی دادند. 🌷یکی ار بچه ها حالش خیلی بد شد، بدجور سرما خورد، خیلی به حالش غبطه می خوردیم که ایکاش جای اون بودیم و چند شب از نگهبانی معاف می شدیم و...! یکی ار پاسبخش ها وقتی حرف های ما رو شنید دیگه طاقت نیاورد گفت: بچه ها برای شفای حسن دعا کنید. بعد زد زیر گریه گفت: به خدا، هر وقت حسن علائم بیماری رو در چهره یکی از شما می دید، ما رو قسم می داد که شما رو بیدار نکنیم او به جای شما نگهبانی می داد و ما رو قسم داده به شما نگیم. 🌷آن شب از خودمون خجالت کشیدیم، ما کجا و حسن کجا؟! امروز یه چیزی می گم و یه چیزی شما می شنوید نگهبانی پشت سر هم اون هم توی اون هوا و توی اون موقعیت کار همه نبود، کار حسن بود که امروز او پیش ما نیست، کار غواص شهید حسن منصوری بود که در عملیات کربلای چهار آسمون شهادت را گرم کرد. ♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
رفتیم طلائیه، بعد از اینکه منبری روضه خواند محسن همه را به خط کرد تا سینه بزنیم. چند تا از مداحی های محمود کریمی را خیلی خوب خواند. از آنجا معروف شد به حاج محسن چیذری. بچه‌ها می‌گفتند: حاج محمود رو می‌شناسی؟ این محسنشونه! ازش می‌پرسیدیم: برنامه بعدی‌تون کجاست؟ می‌گفت: دیگه بیاید چیذر. کار به جایی رسید که دانشجویان آمده بودند که: «ما مداح نداریم، میشه برای کاروان ما هم بخونی؟» خاطره اى به ياد 💐 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
در گردان بودم، بنده خدایی آمد پیش من و گفت: «من «سیدمهدی قادری»، از بچه‌محل‌های شهید «امیر وفایی» هستم. من شنیدم هر کس با شما رفیق شود، شهید می‌شود!» گفتم: «کی گفته حالا؟» گفت: «می‌گویند دیگر! آمدم باهات رفیق شوم تا شهید بشوم!» گفتم: «برو بابا! مسخره کردی ما را.» البته حق هم داشتند؛ این‌قدر رفیق‌های نزدیکم شهید شده بودند که من دیگر تابلو شده بودم. چند روزی با او مشکل داشتم که برادر، برو بابا! سر به سرم نگذار. آخر یکی از بچه‌ها آمد و گفت: «چه‌کارش داری؟ بگذار وارد دسته‌ی ما شود. شما هم کاری به کارش نداشته باش.» بالاخره وارد دسته شده و آن‌قدر پاپیچم شد تا با هم رفیق شدیم و عقد برادری هم خواندیم. شب عملیات «نصر ۷» مصادف بود با شب عرفه. پدر و مادر سیدمهدی رفته بودند مکه و اعزامشان مصادف شده بود با سالی که حجاج بی‌گناه به خاک‌وخون کشیده شدند. سیدمهدی به من گفت: «داش‌عباس! نمی‌دانم پدر و مادرم در این کشتار زنده هستند یا شهید شدند، ولی فردا روز عرفه است و پس‌فردا هم عید قربان. از خدا می‌خواهم که قربانی‌شان را این‌جا قبول کند.» شب برای عملیات اعزام شدیم. ما زودتر از بقیه‌ی بچه‌ها به نقطه‌ی رهایی رسیدیم. دستور آمد بنشینید تا بقیه‌ی گردان‌ها هم در موقعیت خودشان مستقر شوند تا با هم حرکت کنیم. من آن چند دقیقه‌ای که آن‌جا ماندم، داشتم از خواب دیوانه می‌شدم! پای کوه دوپازا، بلندترین کوه مرزی با ۲۷۵۰ متر ارتفاع، خوابی مرا گرفته بود که چشمانم را نمی‌توانستم باز کنم. به معاون دسته گفتم: «من تا عملیات شروع شود، چند دقیقه‌ای همین‌جا دراز می‌کشم. دیگر نمی‌توانم چشمانم را باز نگه دارم.» گفت: «عباس! تو را به‌ خدا بی‌خیال شو. آدم از خواب که پا می‌شود، سنگین می‌شود.» گفتم: «نه! دیگر نمی‌توانم.» دراز نکشیده، خوابم برد. خواب دیدم هوا روشن است، همه لباس احرام پوشیده‌ایم و داریم «لبیک اللهم لبیک» می‌خوانیم و بالا می‌رویم. در خواب دیدم تپه را هم فتح کردیم. توی خواب سیزده پیکر کنار هم ردیف بودند که آخریش، سیدمهدی بود. به او لبخندی زدم و گفتم: «سید! خدا قربانی پدر و مادرت را قبول کرد.» بعد، از خواب بیدار شدم و آن را برای بچه‌ها تعریف کردم. ما یک دسته بودیم که قرار بود از پشت تپه به دشمن بزنیم. در واقع ما وظیفه داشتیم دشمن را به‌سمت خود بکشیم، تا آتش دشمن روی گردان متمرکز نشود و آتش پخش بشود تا گردان بتواند بالا برود و تپه را بگیرد. تخریب‌چی‌ها که معبر را باز کردند، تا خود کانال بالا رفتیم و حتی یک تیر هم به سمت ما شلیک نشد! صحنه‌ها باورکردنی نبود. ریختیم درون کانال و بچه‌ها تقسیم شدند. تیم یک، از یک سمت و تیم دو، از سمت دیگر و من و چند نفر دیگر هم قرار شد برویم بالای تپه و درگیر ‌شویم. باید بلند بلند شعار می‌دادیم که اگر در آن‌طرف تپه به هم رسیدیم، یکدیگر را نزنیم. نارنجکی درون سنگری انداختیم و با ندای یاحسین(ع) و الله‌اکبر، درگیری شروع شد. وسط درگیری بودیم که یک‌دفعه متوجه شدم بچه‌ها به‌صورت خودجوش فریاد می‌زنند، «لبیک اللهم لبیک» و تیراندازی می‌کردند و جلو می‌رفتند. ما فکر می‌کردیم قرار بود دشمن ما را تکه‌تکه کند و گردان عملیات کند و بیاید بالا، اما به لطف الهی تا گردان برسد بالا، ما تپه‌ی دوپازا را فتح کرده بودیم. «سیروس صابری»، فرمانده گروهان نخستین کسی بود که از سمت گردان به کانال رسید. من دستم را دراز کردم و دستش را گرفتم و کشیدمش توی کانال. یک مشت محکم زد به بازویم و گفت: «بیات! اصلاً نفهمیدیم این عملیات چه بود. آن‌ها حتی یک تیر هم شلیک نکردند.» کمی گذشت. داشتم روی تپه راه می‌رفتم که دیدم چند جنازه وسط کانال افتاده است. از بچه‌ها پرسیدم، عراقی‌ هستند؟ گفتند: «نه! ایرانی‌اند.» گفتم: «پس چرا این‌جوری؟ ببریدشان داخل سنگر. مجروح هم هست؟» گفتند: «بله! این یکی مجروح است!» دستش را گرفتم؛ مثل این‌که دو نفر می‌خواهند دست بدهند و به بچه‌ها گفتم تا زیر کتفش را بگیرند. همین که دستش را گرفتم، احساس کردم آشناست. دلم هوری ریخت. از تاریکی که بیرون آمدیم، دیدم سیدمهدی است. بردیمش داخل سنگر و هرچه تلاش کردیم، نماند و شهید شد. 🌹 راوی: رزمنده عباس‌علی بیات ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ❣ السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْإِمَامُ الْوَلِیُّ الْمُجْتَبَی وَ الْحَقُّ الْمُنْتَهَی... سلام بر تو ای گوهری که خدا تو را برای خودش آفریده است. سلام بر تو که تمام حقایق عالم، پرتویی از خورشید توست. سلام بر تو و بر روز طلوعت... 📚زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس ❤️‍🔥روزتون منوربا ذکرصلــــــــوات برمحمدو آل محمدصلی الله.... به رسم ادب↘️ عَلَيْكُمْ يا أهلَ بَيْتِ النُّبُوَّةِ❣ بر شما، اى خاندان نبوّت !❣