معناےانتظار،راباید
ازمادرانشھداۍگمنامپرسید
ماچهمیفھمیمدلتنگیهـارا💔...!
#شھیدانہ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄═🌿🌹🌿═┄
💌 #شھـــــیدانه
☘ کارهاتو خدایی کن.
#شهید_مرتضی_عطایی🌷
┄┅ ❥❥❥ ┅
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
┄═🌿🌹🌿═┄
💌 #شھـــــیدانه
#شهید_مهدی_نعمایی
✍🏻 وصیت کردند که مرا در امامزاده محمدکرج، بین شهدای دفاع مقدس به خاک بسپارید. یک بار از او پرسیدم چرا کنار بچههای دفاع مقدس؟ و آقامهدی با آن لبخند بهشتیاش گفت من که در این دنیا دائم کنار مدافعان حرم بودم، دلم میخواهد آن دنیا درکنار شهدای دفاع مقدس باشم.
💚متأسفانه در روزهای اولیه به ما گفتند امامزاده محمد جایی برای دفن شهید ندارد. برادر شهید میگفت که شبانه از او خواستم به خوابم بیاید و راهی به من نشان بدهد، مبادا شرمنده وصیتش شویم. فردای آنشب تلفن زدند و گفتند یکجا برای دفن پیکر مطهر شهید مهدی نعمایی در امامزاده پیدا شده است. آنلحظه از این که وصیت آق امهدی به سرانجام رسیده بود، همه اشک ریختیم و او را تا خانه ابدیاش کنار شهدای دفاع مقدس تشییع کردیم.
┄┅ ❥❥❥ ┅
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
┄═🌿🌹🌿═┄
💌 #شھـــــیدانه
#شهید_عبدالمهدی_مغفوری
🫂 خانواده شهید و سه فرزند دلبندش برای آخرین دیدار بر گرد وجود آن نازنین حلقه زدند. مادر خانمِ حاج عبدالمهدی میگفت: وقتی خواستم چهره مطهر و نورانی شهید را برای وداع آخر ببوسم، با کمال تعجب مشاهده کردم که لبان ذکرگوی آن شهید سعید به تلاوت سوره مبارکه کوثر مترنم است. و من بیاختیار این جمله در ذهنم نقش میبندد که هان ای شهیدان با خدا شبها چه گفتید؟جان علی با حضرت زهرا (ص) چه گفتید؟
🌷 پسرعموی شهید مغفوری هم از مراسم دفن این شهید خاطرهای شگفت دارد: وقتی میخواستیم او را که به برکت زندگی سراسر مجاهدهاش شهد وصال نوشیده بود به خاک بسپاریم با صحنه عجیبی مواجه شدیم، که به یک باره منقلبمان کرد. وقتی پیکر شهید را در قبر میگذاشتیم صدای اذان گفتن او را شنیدیم.
منبع: خبرگزاری ایمنا
┄┅ ❥❥❥ ┅
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
┄═🌿🌹🌿═┄
💌 #شھــیـــدانه
بخشی از خاطرات سردار سلیمانی از ماههای منتهی به پیروزی انقلاب، به فعالیتهای مبارزاتی ایشان در کتاب از «چیزی نمی ترسیدم.»
اواخر سال ۱۳۵۶ بود. مدتها امتحان برای گواهینامه رانندگی میدادم. قبول شده بودم. به مرکز راهنمایی و رانندگی برای گرفتن گواهینامه خود مراجعه کردم. افسری بود به نام آذرینسب. گفت: «بیا تو، اتفاقاً گواهینامهات رو خمینی امضا کرده! آماده است تحویل بگیری». من از طعنه او خیلی متوجه چیزی نشدم. مرا به داخل اتاقی هدایت کردند. دو نفر درجهدار دیگر هم وارد شدند و شروع به دادن فحشهای رکیک کردند.
من در محاصره آنها قرار داشتم و هیچ راه گریزی نبود. آنها با سیلی و لگد و ناسزای غیر قابل بیان میگفتند: «تو شبها میروی دیوارنویسی می کنی؟» آنقدر مرا زدند که بیحال روی زمین افتادم. از بینی و صورتم خون جاری بود. یکی از آنها با پوتین روی شکمم ایستاد و آن چنان ضربهای به شکمم زد که احساس کردم همه احشای درونم نابود شد.
به رغم ورزشکار بودن و تمرینات سختی که در ورزش کاراته و زورخانه میکردم، توانم تمام شد و بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم، در اتاق بسته بود و من محبوس در آن بودم. چون محل اداره آگاهی و راهنمایی و رانندگی در یک مکان و در مقابلی بود که در آن، سابق کار میکردم، آنها مرا به خوبی میشناختند و مرا به نام شاگرد حاج محمد میشناختند. یکی از درجهدارها به حاج محمد و حاجی کارنما که لوازم یدکی فروشی داشت و مرا به خوبی میشناخت، خبر داد.
از داخل اتاق صدای حاج محمد و حاجی کارنما را میشنیدم که به افسر آگاهی میگفتند: «این یک کارگر ساده و بدبخته. اصلاً این چیزها رو نمیدونه». و چند توهین هم به من کردند: «فرض کنید غلط کرده باشه. از روی نفهمیه!». با هر ترفندی بود، بعد نصف روز، قبل از اینکه مرا تحویل ساواک بدهند از آگاهی خارج کردند. با بدنی له شده، دستهایم را گرفتند تا توانستم از خیابان عبور کنم. ...
سه روز از شدت درد تکان نمیتوانستم بخورم؛ اما انرژی جدیدی در خود احساس میکردم. ترس از کتک خوردن و شکنجه فروریخته بود. فکر میکردم هرچه باید بشود، شد! این حادثه به نحوی در من اثر کرد که انگار مثل خالکوبی بود که در دوران بچگی، با برگ پودنه خال کوچکی پشت دستهای خود میکوبیدیم. با هر ضربه و لگدی کلمه «خمینی» در عمق وجود من حک شده بود.
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------