🔰شهیدی که برای رفتنش به سوریه #نذر کرد لب به آب نزند❌
🔸اهل نماز اول وقت و امر به معروف بود، با جذبه، خوشرو🙂 و کم حرف بود و در رشته های هاپکیدو و جودو و کونگ فو فعالیت داشت و #استاد هم بود، چندین بار مقام اول کشوری را بدست آورد.
🔹از ۲۱سالگی مشتاق دفاع از حرم و اعزام به سوریه بود، ولی بدلیل اینکه #تک_پسر بود و پدرش جانباز ۸ سال دفاع مقدس بود اعزامش نمیکردند🚫 بعد از ۳ سال تلاش، در سفرش به کربلا، با #توسل و مددگرفتن از امام حسین (ع) و حضرت عباس (ع) نذر کرده بود تا زمانی که پایش به حرم حضرت زینب (ع) نرسد #آب به لبانش نزند.
🔸نذرش هم قبول شد✅ فردای روزی که از کربلای برگشت پدرش او را همراه خود برای #آموزش به پادگان برد، بعد از یک ماه در تاریخ ۱۲دی ماه ۹٤🗓 ساعت ۱۱ ظهر تماس گرفتند که سریع به محل گفته شده برود، سریع #غسل_شهادت کرد و راه افتاد.
🔹سرانجام در۱۳ دی ماه ۹٤ به #سوریه اعزام شد. همیشه آرزو داشت روی شناسنامه اش مهر #شهادت🌷 بخورد که درتاریخ ۲۱دی ماه ۹۴به آرزویش رسید.
#شهید_عباس_آبیاری🌷
روحش شاد و یادش گرامی باد به برکت صلوات
در مکتب شهادت
در محضر شهدا
خاطره📝
« محمدجواد_درولی»يك بار ما را 48 كيلومتر پياده در ميان تپه ها و دره ها راه برد، تا به نزديكي مقتل يكي از برادران شهيد رسيديم. از آنجا تا محل شهادت با پاي برهنه دويديم . وقتي به محل شهادت رسيديم و سينه زدیم، شهید «درولی» خطاب به ما گفت: «مسلمانان صدر اسلام در محل شهادت شهدا جمع می شدند و نوحه سرايي مي كردند. ما نيز امروزبه اين دليل اين همه راه آمده ايم تا خاطره ای از خاطرات صدر اسلام را زنده کنیم.»
او همواره می گفت: « ما باید خود را برای روزهای سخت و غیر قابل پیش بینی تری آماده کنیم.»
💢 راوی: یکی از همرزمان #شهید «محمدجواد درولی»
شادی روحش صلوات
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
✅ #فرمانده_گمنام
دو ماه بود خبری از او نداشتیم...
مادر گفت : پاشو برو ببین این بچه چی شد؟ زندست یا مرده؟
گفتم : کجا بروم؟ کار و زندگی دارم ؛ جبهه یک وجب دو وجب نیست که از کجا پیدایش کنم؟
رفته بودیم نماز جمعه...
امام جمعه آخر خطبه ها گفت : حسین خرازی را دعا کنید...
مادر گفت : حسین مارو می گفت؟
گفتم : چی شده که امام جمعه هم میشناسدش؟
به هیچکس نگفته بود #فرمانده_لشکر اصفهان است...
؛ #شهید_حسین_خرازی
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
✅ #عاشقانه_شهدا
🌸 معتقد بود که خانم خانه نباید سختی بکشد. هیچ وقت اجازه نمی داد خرید خانه را انجام بدهم
🌸 به من می گفت: فکر نکن من تو را در خانه اسیرکرده ام، اگر می خواهی بروی در شهر بگردی، برو؛ ولی حاضر نیستم تو حتی یک کیلو بار دستت بگیری و به خانه بیاوری.
🌸 وقتی می آمد خانه من دیگر حق نداشتم کار کنم. لباس بچّه را عوض می کرد. شیر براش درست می کرد. سفره را می انداخت و جمع می کرد. پا به پای من می نشست لباس ها را می شست، پهن می کرد، خشک می کرد و جمع می کرد.
#قهرمان_من ؛ #شهید_ابراهیم_همت
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
✅#سبک_زندگی_شهدا
🌸 یک بار سر یک مسئله ای با هم به توافق نرسیدیم؛ هر کدام روی حرف خودمان ایستادیم؛ او عصبانی شد؛ اخم کرد و لحن مختصر تندی به خودش گرفت و از خانه بیرون رفت.
🌸 شب که برگشت، همان طور با روحیه باز و لبخند آمد و به من گفت: بابت امروز صبح معذرت می خواهم. می گفت: نباید گذاشت اختلاف خانوادگی بیشتر از یک روز ادامه پیدا کند...
#شهید_اسماعیل_دقایقی
📚برگفته از نیمه پنهان ماه-جلد چهارم
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
#صله_نوکری_حضرت_زهرا(س)
🌸 شبی تو خواب دیدمش؛ بهم گفت: به بچه ها بگو سمت گناه هم نرن... اینجا خیلی سخت می گیرن...!
🌸 بابت مداحی هیچ صلهایی دریافت نمی کرد میگفت صله من رو باید خود آقا بدهد ...
🌸 اتاقشان به حرم خیلی نزدیک بود، شب شهادت حضرت زهرا (س) ، رو به حرم حضرت زینب (س) ایستاده بود و رو به خانم گفت: 15سال #نوکری کردم،یک شبش را قبول کن و امشب #سند_شهادتم را امضا کن.
🌸 فردایش در عملیات انتحاری که درنزدیکی حرم صورت گرفته بود حین کمک رسانی به مصدومان از ناحیه پهلو و بازوی چپش 40 ترکش خورد و شهید شد
🌸 آخر وصیتنامه اش نوشته بود: وعدۂ ما بهشت... بعد روی بهشت را خط زدہ بود اصلاح کردہ بود : وعدۂ ما "جَنَّتُ الْحُسِیْن علیہالسلام"
🌷طلبه، بسیجی، ذاکر اهل بیت(ع)، خادم شهدا ...
#قهرمان_من ؛ شهید مدافع حرم #شهید_حجت_اسدی 💐#یاد_شهدا_با_صلوات 💐
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
#حمید_چریک
ترس در وجود او نبود
این که چرا به او حمید چریک می گفتند چند دلیل داشت:
یکے به دلیل دقتش در انجام ریزه کاری ها هنگام عملیات که فقط از یک نیروی فعال و ورزیده برمی آمد.
دومے به دلیل #مهارت او به عنوان سرگروه خنثی کننده ی مین و گذاشتن تله های تخریبی بود.انگار ترس در وجود این آدم نبود علاقه ی خاصی به کارهای رزمی و چریکی داشت در همه ی کارهای عملیاتی در منطقه جیرفت،کهنوج و ایرانشهر پیشقدم بود همیشه یک قــطار #نارنجک دور کمرش می بست آنقدر با نارنجک کار کرده بود که متخصص آن شده بود وقتی می خواست سنگری را منهدم کند اول فاصله اش را تا سنگر محاسبـه می کرد بعد زاویه را طوری انتخاب می کرد که در مسیر پیش برود و سنگر را منهدم کند.!
#شهید_حمید_ایرانمش
شادی روحشان صلوات
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
#قناعت_شهداء
به هرکس می گفتیم #داریوش رفته #دانشگاه مالک اشتر شاهین شهر #تعجب می کرد.
می گفتند او که با رتبه اش می توانست به بهترین #دانشگاه_های تهران برود .
راست می گفتند اما #دانشگاه شاهین شهر تنها #دانشگاهی بود که خرج تحصیل #دانشجویان را می داد.
داریوش قید #دانشگاه_های تهران را زده بود تا مبادا به خاطر خرج تحصیلش ذره ای به بابا فشار اقتصادی وارد شود .
#شهیدداریوش_رضایےنژاد
#سالروزشهادت
#یادش_باصلوات
کتاب "عارفانه"
زندگینامه و خاطراتِ عارفِ شهید "احمدعلی نیّری"
نزدیک بود از ماشین پرت شوم. اما در لحظهی آخر فریاد زدم: یا صاحب الزمان(عج).
در همین حال یک نفر دستم را گرفت و اجازه نداد به زمین بیفتم. من به سلامت توانستم آن گردنهها را رد کنم.
در همین لحظه از خواب پریدم. فهمیدم که باید در سختترین شرایط دست از دامن امام زمان(عج) برنداریم.
#درس_زندگی
خاطره ای از
🕊🍃 #شهید_علی_شفیعی🍃🕊
باید از کار او سر در می آوردم، آن شب تا #نماز تمام شد، سریع بلند شدم ولی از او خبـری نبود زودتر از آنچه تصور می کردم رفته بود، قضیه را باید می فهمیدم، کنجکاو شده بودم هنوز صفوف نماز از هم نگسسته بودکه غیبش زد.
شب دیگر از راه رسید، نماز و عبادت. مصمم بودم بدانم علے کجا می رود . طوری در
صف نماز قرار گرفتم که جلوی من باشد با سلام نماز بلند شد ، من هم بلند شدم به بیرون از #مسجد می رود.
در تاریکے کوچه ای رها می شود و من هم تا به خود می آیم، بر دوش او یک گونے می بینم از کجا آورده بود نفهمیدم کوچه ها را در #تاریکی یکے پس از دیگرے طی می کند . هنوز متوجه من نشده بود.
💠درب اولین منزل ایستاد گره گونی را باز کرد پلاستیکی را کنار در گذاشت چند مرتبه به شدت در را کوبید و سریع رفت در باز شد زنی پلاستیک کنار در را برداشت به بیرون سرک کشید و برگشت .
من به دنبالش راه افتادم، دومین منزل ، سومین منزل و ..... وقتی گونی #خالے شد من به سرعت به طرف مسجد حرکت کردم رودتر از او رسیدم منتظرش ماندم ، علی وارد مسجد شد . جلو رفتم ، سلام کردم جواب داد . گفتم جایی رفته بودی ، نه ... مثل اینکه جایی رفته بودی ؟ با نگاهـش مرا به #سکوت وا داشت. من جایی نبودم ، همین اطراف بودم
فایده ای نداشت . به ناچار از او جدا شدم و او را با خدایش تنها گذاشتم . کاری که بعضی شبهـا تکرار میکرد . می خواست همچنان #مخفی بماند.
به نقل از #مادر_شهیـد
#مردان_بی_ادعا
#مردان_حق
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهـم
✍ به روایت پدر بزرگوار شهید
🔰متخصص تخریب و جنگهای پاریزانی و چریکی بوده است ، ایشان از سال 89 بر روی سوریه متمرکز شده و آموزش افسران و فرماندهان سوری را از همان سال آغاز کرده بود. ایشان یکی از ویژگی های بارزش در عرصه آموزش ، تبحر در انتقال دانش و آموزش به شاگردانش بود.
🔰 در یک جلسه ای قرار بر آن شد که در آموزش نیروهای سوری جدیت بیشتری بخرج بدیم ، آقا سید به رضا گفت: آقا رضا شما باید کاری بکنید که بچه های سوری در بحث تخریب ماهر بشوند. رضا هم درپاسخ اینگونه گفت: آقا سید من کاری میکنم که بچه های سوری بتونن با کش شلوارشون چاشنی و فیتیله درست کنن»
#شهیدرضاکارگربرزی
#سالروزولادت
#یادش_باصلوات