🖋 #برگی_از_خاطرات
زندگیمان داشت به حالت عادی پیش میرفت تا اینکه جنگ سوریه شروع شد؛ سید اعتقاد داشت اسلام مرز جغرافیایی ندارد و در هرجایی که فریاد #مظلومی بلند میشود باید به پا خیزیم و کمک کنیم؛ در هرجایی که باشند فرقی نمیکند؛ ایران، افغانستان، سوریه، پاکستان باشند .یک جور #غیرت خاص به ائمه(ع) داشتند؛ به ویژه به حضرت زینب (س).سید حکیم تنها برای دفاع از #ارزشهای اسلام و حفظ حرم حضرت زینب (س) رفتند
#شهید_سیدمحمدحسن_حسینی
روحش شاد و یادش گرامی باد به برکت صلوات
#برگی_از_خاطرات
آنقدر سجده های حمید آقا طولانی بود که همیشه برام سوال بود که تو این سجده های طولانی چی میگه به شوخی میگفتم بسه دیگه بزار خدا یه کم هم وقت داشته باشه برای بقیه بزاره حمید آقا هم لبخند میزد و چیزی نمیگفت حالا میفهمم که با خدا چه دلبری هایی میکرده که خدا هم طاقت دوریش رو نداشت و زود اونو برد پیش خودش
این حرفو خیلی بهش میزدم یادش بخیر
روایت: از برادر شهید
مدافع حرم بی بی زینب
🌷 #شهید_حمید_سیاهکالی
روحش شاد و یادش گرامی باد به برکت صلوات
🌹🌹♥️🌹♥️🌹
در مکتب شهادت
در محضر شهدا
#برگی_از_خاطرات
نزدیک منزل در یک مغازهی سبزیفروشی کار میکردند. آنجا ده تومان به ایشان میدادند. تقریباً 10 الی 15 روز به آنجا رفتند. یک روز بعدازظهر دیدم به خانه آمدند. یک بیل و کلنگ هم گرفتهاند.
گفتند: از فردا میخواهم سر گذر بروم.
گفتم: اینجا کارش خوب است. 10 تومان میدهند.
گفت: این کار از کار قبلی بدتر است. سبزیها را داخل آب میکنند. نصف وزن آن آب است که به دست مردم میدهند. ما که پشت ترازو هستیم باید اینگونه سبزیها را به دست مردم بدهیم. اصلاً این کار درست نیست. این نان هم از آن نان بدتر است.
صبح که شد بیل و کلنگ را برداشته و سر گذر رفتند. مثل اینکه الان سر گذر میایستند. تقریباً یک سه چهار روزی گذشت.
گفتند: یک بنایی مرا سر کار بنایی میبرد و روزی 20 تومان به من میدهد.
گفتم: بنایی؟!
گفتند: هیچ اشکالی ندارد و نان زحمتکشی بهتر از این نان ما است. نان پاک و حلالی هست.
ایشان میرفتند بنایی و به جایی رسیده بود که استاد معمار شده بودند و چند نفر هم شاگرد داشتند.
🌹 #شهید_عبدالحسین_برونسی
شادی روحش صلوات
°•|🍃🌸
#برگی_از_خاطرات
🌿 وقتی شهید ملاآقایی از خاطرات خودش میگفت، دوست داشتیم در کنارش بنشینیم و به حرفهای صمیمانهاش گوش دهیم.
🌿 شبی میگفت: ماههای اول جنگ، ما در غرب مستقر بودیم، سرما تیغ میکشید و تا مغز استخوان نفوذ میکرد؛ حتی نگهبانها با وجود خطرات فراوان و احتمال شبیخون دشمن نمیتوانستند بیرون از سنگر نگهبانی بدهند. آب کمیاب بود و عبور و مرور به سختی انجام میگرفت. گاه می شد که چند شبانه روز آب و آذوقه مورد نیاز به بچهها نمیرسید. برف همه جا را پوشانده بود بیرون از سنگر بیست دقیقه هم نمیشد دوام آورد. بعضی وقتها آنقدر برف میبارید که در سنگر به کلی بسته میشد.
🌿 اما هیچ یک از این مشکلات باعث نمیشد که بچهها نماز شبشان را ترک کنند. برفها را روی چراغ گذاشته آب می کردند و با آن وضو میساختند.
🔻شگفتا که سوز سرمای کوهستان هم نمیتوانست نوای گرم مناجات بچهها را خاموش کند.
°•{سردار رشیداسلام
#شهید_حجتالله_ملاآقایی🕊🌹}•°
یادش با صلوات
شهید بی سر محسن حججی
✍ #برگی_از_خاطرات
کارت عروسی که برایش می آمد. می خندید و می گفت: بازم #شبی_با_شهدا! با رقص و آهنگ و شلوغ بازی های عروسی میانه ای نداشت. بیرون تالار خودش را به خانواده عروس و داماد نشان می داد و می رفت #گلزار_شهدا.
همه فکر و ذکرش پیش شهدا بود. می رفتیم روستا برای سمنوپزان. وسط تفریح و گشت و گذار مثل کسی که گم شده ای دارد. می پرسید:حاج آقا سید این دور و بر شهید نیست بریم پیشش؟
🖋 راوی:سید اصغر عظیمی،دوست شهید
✍ #برگی_از_خاطرات
میگفت: «با فرماندهان سپاه رسیدم خدمت آیتالله بهاءالدینی. وقتی از مشکلات ادارهی امور جنگ گفتم آقا فرمودند ما توی ایران یک طبیب داریم که همهی دردها رو شفا میده؛ همه چیز رو از ایشون بخواین. این طبیب حضرت امام رضا (علیه السلامه) چرا حاجاتتون رو از امام رضا(ع) نمیخواین؟
یک روز بعد این ملاقات رفتیم مشهد زیارت امام رضا(ع)، وقتی وارد حرم شدم، یک حالی بهم دست داد. سرم رو گذاشتم روی ضریح مطهر و حسابی با آقا درد دل کردم. یاد جملهی آیتالله بهاءالدینی افتادم. فکر کردم که از امام رضا(ع) چی بخوام، دیدم هیچ چیز ارزشمندتر و بالاتر از #شهادت نیست؛ «از آقا طلب شهادت کردم.»
یک هفته بیشتر از این جریان نگذشته بود که دعای حسن مستجاب شد. امام رضا(ع) همان چیزی را بر آورده کرد که حسن خواسته بود؛ پیوستن به کاروان سرخ شهادت...
✍ #برگی_از_خاطرات
از اول نامزدیمون…با خودم کنار اومده بودم که من…اینو تا ابد کنارم نخواهم داشت…
یه روزی از دستش میدم…اونم با شهادت…
وقتی که گفت میخواد بره…انگار ته دلم…آخرین بند پاره شد…انگار میدونستم که دیگه برنمیگرده…
اونقد ناراحت بودم…نمیتونستم گریه کنم…چون میترسیدم اگه گریه کنم
بعداً پیش ائمه(ع) شرمنده شم…
یه سمت ایمانم بود و یه سمت احساسم…
احساسم میگفت جلوش وایسا نذار بره…
ولی ایمانم اجازه نمیداد…
یعنی همش به این فکر میکردم که قیامت…
چطور میتونم تو چشای امیرالمؤمنین(ع)نگاه کنم و…
انتظار شفاعت داشته باشم…
در حالی که هیچ کاری تو این دنیا نکردم…
اشکامو که دید..
دستامو گرفت و زد زیر گریه و گفت…
“دلمو لرزوندی ولی ایمانمو نمیتونی بلرزونی
🌹 #شهید_سیاهکالی
✍ #برگی_از_خاطرات
همیشه توی ماشین و سجاده اش یه زیارت عاشورا داشت.
دوران مجردی هر هفته در کنار قبور شهدا زیارت عاشورا میخواند،برای حاجت روایی چله زیارت عاشورا برمیداشت و هدیه میکرد به حضرت زهرا (سلام الله علیها) و حاجت روا هم میشد.
بعد از نماز باید زیارت عاشورا میخوند، حتی اگه خسته بود حتی اگه حال نداشت و یا خوابش میومد، شده بود تند میخوند ولی میخوند
تاکید داشت باید با صدای بلند توی خونه خونده بشه و علی اکبرمون رو توی بغلش میگذاشت و میگفت باید اخت پیدا کنه با دعا و زیارت و واقعا زندگی و مرگش مصداق این فراز زیارت عاشورا بود:
"اللَّهُمَّ اجْعَلْ مَحْياىَ مَحْيا مُحَمّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتى مَماتَ محمّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ .."
تازه فهمیدم داستان سلام هاش به آقا امام حسین علیه السلام چی بود. .
🌹 #شهید_علیرضا_نوری
#برگی_از_خاطرات
راوی؛ همسرشهید:🎤
وقت رفتن به او گفتم اگر دلیل رفتنت را مردم از من پرسیدم چه بگویم؟ گفت: بگو خودش رفت، با عشق هم رفت، بگو خودش را فدای اهل بیت(ع) و دینش کرد. من هم این روزها خودم را با همین موضوع دلداری میدهم.
هر زمان غم به قلبم فشار میآورد به این فکر میکنم که محمد نعمت و امانتی از طرف خدا بود و من امانتی را به صاحبش پس دادم و خدا را شکر میکنم که در این امتحان سربلند بودم و این قلبم را آرام میکند.
🌷 #شهیدمحمد_صاحب_کرم
یاد عزیزش با صلوات
~🕊
🌴#برگی_از_خاطرات✨
🔹احمد همیشه دلش با قرآن بود.
بعد از انقلاب هم در برخۍ پروازها، احمد با صوت دل نشین شروع به تلاوت قرآن میڪرد.
🔹با آن ڪه منطقه نظامۍ بود و احتمال خطر وجود داشت، همه بالگردها بۍ سیم ها را روشن ڪرده بودند و به صداۍ تلاوت احمد گوش مۍ دادند و لذت مۍ بردند.
#شهید_احمد_کشوری❤️
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••