♥️•﷽•♥️
#حُبُّ_الشُّهدا_یَجْمَعُنا
#یاران_مکتب_سردار_سلیمانی
🎤 روایت پدر
مسئولیت صبح عملیات بازی دراز با علیرضا بود دشمن تا علی را می بینند او را به رگبار می بندند. وقتی تیر می خورد از کنار صخره پایین می آید. دشمن تیرهایش که تمام می شود، نارنجک پرتاب می کند. تا می آید که نارنجک را بردارد در دستش منفجر می شود. دستش را می گذارد زیر اورکتش فرماندهان می بینند رنگ و روی علیرضا پریده است فهمیدند دستش قطع شده.دیده بودند یکی از اسرایی که از عراقی ها گرفته اند خیلی ناراحت است. پرسیده اند چه شده؟
گفته بود من نارنجک را پرتاب کردم. علیرضا همانجا قمقمه آبش را
می آورد به این عراقی می دهد.
این از ایمان قوی بچه ها بود.
#سردارشهیدعلیرضاموحددانش
یاد عزیزش با صلوات
«نَسأَلُ اللّهَ مَنازِلَ #الشُّهَداءِ وَ مُعایَشَهَ #السُّعَداءِ وَ مُرافَقَهَ #الاَنبِیاءِ »
👆👆👆👆👆
تصویر برادران شهید موحد دانش
با صلوات تصویر باز شود
♥️♥️♥️🌷♥️♥️♥️
مکتب سردار سلیمانی
@maktabesardarsoleimani
♥️•﷽•♥️
#حُبُّ_الشُّهدا_یَجْمَعُنا
#یاران_مکتب_سردار_سلیمانی
🎤 روایت پدر
خواست درباره ازدواج حرف بزند گفتم با قدرت بگو مگر می خواهی دزدی کنی. موضوع را گفت. آن زمان علیرضا دستش قطع شده بود، خواهر شهیدی را پسندید و باهم قرار گذاشتند. در این فاصله محمد رضا ۱۲ اردیبهشت به شهادت رسید. چهلمش را برگزار کردیم. پایان مراسم چهلم عروس علیرضا را به همه معرفی و اعلام کردیم فردای چهلم برنامه علیرضا را داریم. دخترم هم عقد کرده بود. از مجلس بیرون آمدیم به پدر داماد گفتیم عروست را ببر.
دو روز بعد برای خواندن خطبه عقد خدمت امام(ره) رفتیم. آن زمان پدر داماد را راه نمی دادند. من عین راننده تاکسی دم در ایستادیم و مابقی نزد امام رفتند و خطبه عقد جاری شد.
علیرضا برای عروسی اعلام کرد چیزی نمی خواهد و می خواهد عروسی را در مسجد بگیرد. مسجدی قدیمی را انتخاب کردیم که بچگی بچه ها و خودمان در این مسجد گذشت؛ عروسی را گرفتیم. علیرضا از اینجا زندگی دار شد.
#سردارشهیدعلیرضاموحددانش
یاد عزیزش با صلوات
«نَسأَلُ اللّهَ مَنازِلَ #الشُّهَداءِ وَ مُعایَشَهَ #السُّعَداءِ وَ مُرافَقَهَ #الاَنبِیاءِ »
👆👆👆👆👆
تصاویر برادران شهید موحد دانش
با صلوات تصویر باز شود
♥️♥️♥️🌷♥️♥️♥️
مکتب سردار سلیمانی
@maktabesardarsoleimani