#شهیدآنه🕊
#شهیدحسین_براتی🌷
وقتی خبر شهادت پدر را شنیدیم همراه دایی ام برای پرس و جوی حادثهای که برایش اتفاق افتاده بود و تحویل گرفتن وسایلش به اداره محل کار پدر رفتیم.
پسر بچهای همسن و سال خودم در آن اداره نشسته بود که انگار پدرش را از دست داده باشد گریه میکرد و توجه همه را به خود جلب کرده بود.
دایی ام کنجکاو شده بود ماجرا چیست. گفتند: این پسر جلوی اداره مینشست و واکس میزد. پدرم دائم به او سر میزد و حواسش به او بود و هر روز نهار خودش را به آن پسر میداد...
در زندگی خانوادگی هم همین رسم را داشت. مثلا یادم میآید هر زمان به روستای پدری یعنی گل خندان برای دیدن مادربزرگم میرفتیم، ابتدا به خانه عمه پدرم که فرزندی نداشت سر میزدیم.
🎤راوی: فرزند شهید
🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷