#سخن_عشق💌
برای فرار از گناه، باخواندن قرآن، نماز، مطالعه و ورزش، خودت را مشغول کن.
#شهیدحمیدباکری
#یادعزیزش_باصلوات
#زندگی به سبک شهدا
#شهیدانه زندگی کردن به سبک سردار #شهیدحمیدباکری
👈 حفظ خونسردی و خویشتن داری
صبح زود حمید می خواست بره بیرون، برایش تخم مرغ آب پز کرده بودم،
وقتی رفتم از روی گاز بردارم احسان اومده بود پشت سرم وایساده بود ،
همین که تخم مرغ ها را برداشتم آب جوش ریخت پشت گردنش،
هم عصبانی بودم که اومده بود تو آشپزخانه هم ترسیده بودم که نکنه طوریش بشه.
حمید سریع خودشو رسوند تو آشپزخانه و با خونسردی بهم گفت : آروم باش ،
تا تو آروم نشی بچه رو دکتر نمی برم، این قدر با نرمی و خونسردی باهام حرف زد تا آروم شدم،
یه هفته تموم می بردش دکتر بهم می گفت :
دیدی خودتو بیخود ناراحت کردی دیدی بچه خوب شد.
🎤 راوی: همسر شهید
📚 یادگاران
❤️ مکتب سردار سلیمانی🌷
ارتباط با خادم کانال
@sardar_zakizadeh
https://eitaa.com/maktabesardarsoleimani
#شهیدانه🕊
#شهیدحمیدباکری🌷
احسان؛ اولین فرزندمان تازه به دنیا آمده بود. فرصت استخدامی برای من پیش آمده بود. حمید خودش رفت فرم ثبت نام را برایم گرفت. روز امتحان احسان را نگه داشت تا بروم و برگردم.
از امتحان که برگشتم، گفت: ببین فاطمه! درست است که رفتی امتحان دادی؛ ولی فکر میکنم در این شرایط جدید، وظیفه تو فقط مادری است. اصلا با تو ازدواج کردم تا بچه ام خوب تربیت شود. راضی نیستم آن را مهد کودک یا خانه اقوام بگذاری. سعی کن این ها را بفهمی.
مدام تاکید داشت: مادر حتما باید چشمش روی بچه اش باشد.
شاید به خاطر همه این تأکید ها بود که از سپاه آمدم بیرون و تمام هوش و حواسم را سپردم به احسان و بودن و نبودن های حمید.
📚: به مجنون گفتم زنده بمان
#شهیدآنه🕊
#شهیدحمیدباکری🌷
از خودمان که حرف می زدم، چیزی نمی گفت. آمده بود بیمارستان، قبل از تولد احسان. به شوخی می گفتم: وای حمید! بچه مان آن قدر زشت است که با تو مو نمی زند. می خندید.
اما تا می خواستم حرف دیگران را بزنم. می گفت: برو بند ب. حرف دیگری بزن. از این حساسیت هایش که نشانه سلامت روحش بود خوشم می آمد.
📚: نیمه پنهان ماه
#شهیدآنه🕊
#شهیدحمیدباکری🌷
:
بهترین لحظه هام را با حمید گذرانده ام و بهترین نمازهام را به او اقتدا کرده ام. مجبور می شدم راهی اش کنم برود و دعاش کنم برگردد، بیاید پیش من، تا باز با اطمینان خاطر مقتدای نماز من بشود.
نمازمان را اهواز می رفتیم روی تراس پشت بام با هم می خواندیم.
یک بار گفت:می آیی نماز شب بخوانیم؟
گفتم: اوهوم.
او رفت ایستاد به نماز و من هم پشت سرش نیت کردم. نماز طولانی شد. من خسته شدم خوابم گرفت گفتم تو هم با این نماز شب خواندنت، چقدر طولش می دهی؟ من که خوابم گرفت مومن خدا.
گفت: سعی کن خودت را عادت بدهی. مستحبات انسان را به خدا نزدیک تر می کند». تکیه کلامش بود که «بهشت را به مستحبات میدهند نه به واجبات.
📚: به مجنون گفتم زنده بمان
🎤راوی: همسر شهید
🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷