eitaa logo
هیئت مکتب‌الشهداء تفت
1.4هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
507 ویدیو
27 فایل
﷽ 🏅 مدال افتخار ماست نوکری حسین «ع» 🏅 • 🔶 کانال رسمی #هیئت_مکتب_الشهداء شهرستان تفت • 📲راه ارتباطی : @Maktabeyar_admin 📞شماره تماس : ۰۹۱۳۷۷۷۰۸۳۳ •
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹پدر عزیز دعوت حق را لبیک گفته وبه فرزند شهیدش پیوست..... 💟حدودا یک سال و نیم پیش در تاریخ ۸ اسفند ۹۷ ؛ تعدادی از خواهران هیات مکتب الشهدا شهرستان تفت در قالب طرح کشوری به دیدار این پدر عزیز رفته و از وی مصاحبه ای جامع و البته بسیار زیبا و پرخاطره ضبط کردند. 👌اتفاق مبارکی که در چنین روزی که دیگر این پدر در بین ما نیست؛ ارزش و قیمت آن بر همگان عیان می شود... 🌹بی شک او هم اکنون در نزد خدای خود و به میزبانی جوان دلبندش؛ حیات ابدی یافته و امید که ما را نیز شفاعت بفرماید. 🙏 در ادامه ضمن تشکر از تمام خواهرانی که در ثبت لحظاتی زیبا از زندگی این پدر شهید؛ همکاری نموده اند؛ تعدادی از عکسهای مربوط به مصاحبه ی این پدر را به محضرتان تقدیم می کنیم. ➖➖➖➖➖➖➖ @maktabeyar
🌹دلنوشته... 🔸 عروسی دو برادر هم زمان بود.... امروز میزبانمان مادرو پدری بودند اهل شهرمان... اما سالها ساکن پایتخت.. همان سالهای انقلاب وجنگ. خوب خاطراتی داشتند و خوب هم حرف می زدند. مادر اما.... حرف شهیدش برای حجت بود.. میگفت:دوربین نه٬ضبط صداهم اصلا. پسرم همیشه میگفت چیزی نگویم..هر جایی نروم.. جلوی دوربین قرار نگیرم و.. عجیب حرمت نگه میداشت وافتخار نداد حتی لحظه ای از صحبتش ضبط شود.. حتی اصرارمان بیفایده بود. پس فقط گوش جان شدیم وشنیدیم... شاید نمونه ای از خلوص همین است.. اینکه هر چیزی جهتش فقط خدایی باشد.. حیفم آمد از گفته هایش ننویسم. از احمدش خیلی گفت. پنج سال فراق پسر را با حزن تعریف کرد... یکبار هم از ناحیه ی پا مجروح شده بود. اما آنچنان عاشق بود که دوباره رفت. پسرم احمد کنار قبر دوست صمیمی اش که شهید شده بود آرامگاهی ساخته بود وبالای آن نوشته بود: «احمد٬ عبدی از بندگان خدا» یازده ماه بعد خودش راشهید کردند وهمه بلا استثنا تازه متوجه شدند که اینجا محل آرام گرفتن احمد است.. دوستانش میگفتند : وقتی باهم به بهشت زهرا میرفتیم میپرسیدیم این قبر کیست؟ و او میگفت بالاخره روزی می آورندش.. مادر ادامه داد: اهل مسجد بود و هیاتی اصلا همیشه توی مسجد بود. حتی بالباس نظامی منزل نمی آمد.. لباسهایش را توی مسجد میگذاشت و بالباس شخصی میآمد.. کمی بعد پدر با رویی باز مقابلمان قرار گرفت. پدری با روحیه ای شاد وظاهری پر توان و با صلابت.. اما یک جایی از پرسشم باطن حزینش چنان آشکار نمود که اشکمان در آمد. آنجا که پرسیدم احساس تان از اینکه شهید داده اید و پدر شهیدتان میخوانند چیست؟ پاسخ داد: دخترم احساس پدر شهید چه میتواند باشد جز دلتنگی ..؟ پدری ۸۵ساله اشکهایش را پاک کرد وادامه داد: بعد از ۴سال رفت و امدش به جبهه وجنگ ٬یک روز گفتم: احمدجان! تو وظیفه ات راانجام دادی. به فکر شغل و ازدواجت باش. با متانت و ادب گفت: پدر گلم٬اگر میدیدی جنوب ومناطق جنگی عراقیها با ناموس مان چه کردند.. کاش بودی ومیدیدی.. اینجا باهم گریه کردیم وحالا میگویم کاش من هم رفته بودم... شکر گزارم که پیکر پسرم را دیدیم. بدنی که با لباس و‌کفشهایش آرام گرفت..دستهای جداشده.. قلب از هم پاشیده...اما امد و در آرامگاه خودش آرام گرفت.. عکس شهید را به پدر دادیم. شروع کرد به درد دل.. پسرم..یادت هست گفتی کاش باهم جبهه بودیم کاش..کاش کاش من هم آمده بودم.. شنیده ام شهید شفاعت میکند. مرا شفیع شو احمد جااان.... دلتنگت هستم..به خوابم بیا... مادر اما خوابهایش را با حزنی بسیار تعریف نمود. اینکه شب عروسی پسرکوچکترم از سر دلتنگی خیلی گریه کردم.. بعد از نماز صبح احمد به‌خوابم آمد٬دست روی دو زانویم گذاشت و‌گفت:مادر اصل حالت را به من بگو از خوشحالی دیدنش پرسیدم خوابم یا بیدار احمد...؟؟ خبر شهادت احمد درست زمانی به تهران رسید که ما یزد بودیم و عروسی برادرش را جشن میگرفتیم.. بعد از مراسم سراسیمه و بی تاب راهی تهران شدیم.. لباس عروسی از تن درآورده و لباس عزا پوشیدیم.. اماهمیشه گفته ام عروسی دو برادر همزمان بود... غروب سه شنبه ۸. اسفند ماه ۱۳۹۶ فاطمه دهقانی تفتی ➖➖➖➖➖➖➖ @maktabeyar