چهارم تیرماه ۱۳۶۷
#قسمت_دهم
چهره ظاهری قرارگاه عوض شده بود. آشفتگی در هر گوشه جزیره پیدا بود. وحشت و هراس زیادی بین نیروها به وجود آمده بود. همه با ترس و اضطراب در حال رفت و آمد بودند. بیشتر ماشین ها با چراغ های روشن حرکت می کردند.
به محض اینکه ماشین روبه روی سنگر فرماندهی ترمز کرد ماسک را از صورتم برداشتم و از ماشین پیاده شدم. مرتضی صدا زد: «حاجی، لااقل ماسک را داخل سوله در بیاور. اینجا هوا آلوده است.»
- ناراحت نباش مرتضی از ما دیگر گذشته. ناراحت نباش!
از ماجرای روز قبل و چگونگی برگشتنم به جزیره بیرون آمدم. در مقابل صدها عراقی، مترصد راه فرار بودم، اما در رویای شیرین شب گذشته غرق شده بودم. با خود گفتم: «الان زهرا و محمدصادق چه می کنند؟ لابد همسرم هر لحظه منتظر صدای زنگ خانه است. ای وای ... آخر حرف حرف او شد و من نتوانستم نیازهای خانه را از بازار تهیه کنم. آنها الان چه فکری میکنند؟» ساعت مچی ام را، که شب نما بود، از جیبم در آوردم و نگاهی به آن کردم. ساعت از یازده گذشته بود. دوباره ساعت را توی جیبم گذاشتم تا نورش مرا لو ندهد. شب هر لحظه آرام تر و ساکت تر می شد. اولین شبی بود که آن طور کلاف سردرگم شده بودم.
در روایت خوانده بودم هر که آية الكرسی را سه مرتبه بخواند خدا فوج فوج ملائکه را برای حفاظت او قرار می دهد. برای محفوظ ماندن از دشمن و برای سلامتی ام، شروع به خواندن کردم: «بسم الله الرحمن الرحيم الله لا اله الا هو ...» باقی آیه یادم رفته بود. باز از اول شروع کردم: «بسم الله الرحمن الرحيم الله لا اله الا هو..» دوباره یادم نیامد. سه بار، چهار بار، پنج بار خواندم؛ ولی یک کلمه هم از «الا هو» بیشتر یادم نمی آمد. عجیب بود. هر روز صبح و عصر و شب این آیه را می خواندم. آیه را کامل حفظ بودم. پس چرا یادم رفته بود؟ فکر کردم نکند از ترس است؛ نه، انگار کسی زبانم را قفل میکرد. متحير و هاج و واج مانده بودم که قصه چیست. چند بار صلوات فرستادم و اعوذ بالله گفتم. ولی فایده نداشت. گویی قرار نبود آية الكرسی را بخوانم. گویی قرار نبود از دست دشمن محفوظ بمانم. قرار بود آن بار آية الکرسی مرا کمک نکند. حسی به من میگفت که به یاد نیاوردن آية الكرسي حکمتی دارد. از آن حکمت عصبانی شدم. دیدم نه، عصبانیت در آن گیرودار و بین آن همه عراقی سودی ندارد. کاری بود که شده بود. ناراحتی و خوشحالی من هیچ کاری را پیش نمی برد. با خودم گفتم: «گرجی، شاید این کار خداست که تو مبتلا به فراموشی شوی. خدا برای تو زندگی دیگری رقم زده. خودت را آماده کن. هر لحظه ممکن است این زندگی جدید شروع شود.» زندگی بدون همسرم و بچه ها و پدر و مادرم برایم تصور ناپذیر بود. یعنی من دیگر همسر و بچه هایم را نمیدیدم؟ نه، نه، امکان نداشت. حاضر نبودم زهرا و محمدصادق را نبینم. چقدر با خودم کلنجار رفتم! چقدر با خودم دعوا کردم و گفتم:
مقاومت می کنم. کوتاه بیا نیستم. تا آخر ایستاده ام. من باید امشب یا فردا به عقب برگردم. باید سفارش خرید خانه را انجام دهم؛ وگرنه بیچاره میشوم!» .
حدودا ربع ساعتی تا دوازده مانده بود که دوباره عراقی ها شروع به تیراندازی کردند. این دفعه هر کس با هر سلاحی که دستش بود به سمت نیزارها شلیک می کرد. چون تاریکی شب ترس آنها را دوچندان کرده بود. آنقدر صدای شلیک آنها زیاد شده بود که دوباره سر درد گرفتم. بوی باروت فضای اطرافم را پر کرده بود. نفسم بند آمده بود. میخواستم سرفه کنم؛ ولی نمی شد. سعی کردم هر طوری شده نفس عمیق بکشم. چند بار این کار را کردم؛ ولی وضعم بدتر شد. سرم از درد داشت میترکید. چشم هایم سیاهی میرفت.
عراقی ها تا ساعت دوازده و نیم دیوانه وار شلیک کردند و همراه آن اشعار عربی خواندند. بعد، جزیره آرام شد و سکوتی مخوف بر آن پرده کشید. انگار نه انگار آن همه دیوانه شلیک می کردند. صدای توپ و گلوله ای نمی آمد. گویی عراقی ها قصد داشتند بخوابند. به هر دلیل، انگار اسلحه هایشان را کنار گذاشته بودند.
با پاشنه پاهایم ماسه های هور را کنار میزدم تا قدری پایین تر از سطح جاده باشم. ماسه ها گرم بودند و کف پاهای زخمی ام را اذیت می کردند.
روی ماسه ها دراز کشیدم و به آسمان چشم دوختم. تنهای تنها بودم. همسایگی آن همه ستاره برایم شیرین بود. ستاره ها را نگاه می کردم و با خودم میگفتم: «امروز همسرم ببیند به خانه نرفتم چه میکند؟ وقتی از سقوط قرارگاه خبردار شود چه خواهد کرد؟ چه کسی می تواند این خبر تلخ را به او بدهد؟» هر شب که قرار بود به خانه نروم تلفنی با آنها صحبت می کردم و به قول علی هاشمی مرخصی میگرفتم..
ناگهان باز حال و هوای علی سراسر وجودم را فرا گرفت. با خودم فکر کردم: «راستی علی چه شده؟ اسیر شده؟ شهید شده؟ زخمی میان نیزارها افتاده؟ شاید هم توانسته به عقب برگردد. چون جزیره را مثل کف دستش میشناسد. من و علی تا قبل از شلیک موشک هلی کوپتر عراقی همراه هم می
دویدیم. با شلیک موشک هر یک به طرفی پرتاب شدیم. از آنجا به بعد هم هر چه او را صدا زدم پاسخی نشنیدم. اگر زخمی بود، جوابم را میداد. من که بالا و پایین نیزار را گشتم. هیچ اثری از او نبود. حتما در همین نقطه شهید شده است. چون او آدمی نیست که مرا تنها بگذارد و خودش در برود. حتما شهید شده. چون هیچ فرض دیگری وجود ندارد. خوش به حال علی که شهید شد و مثل من این دربه دری را ندید.» داشتم با خودم حرف میزدم که پلکهایم روی هم افتاد و به خواب رفتم.
شاید پنج دقیقه ای نخوابیده بودم که یک مرتبه با وحشت بیدار شدم و احساس کردم جسم سنگینی روی سینه ام فشار می آورد؛ مثل سنگینی یک پا با پوتین. با خود گفتم: «آخر خواب رفتنم کار دستم داد و مرا گرفتار کرد. کاش نخوابیده بودم!». منتظر شلیک گلوله ای به سرم بودم. جرئت چشم باز کردن نداشتم. از ترس عرق کرده بودم و به راحتی صدای ضربان قلبم را می شنیدم. با خود گفتم: «چقدر راحت اسیر شدم! حالا با من چه کار می کنند؟» بعد خودم را دلداری دادم و گفتم: «هر چه شد شد. کاری است که شده و باید با آن کنار آمد.» آرام چشم هایم را باز کردم و به طرف سرباز عراقی که پوتین او روی سینه ام قرار داشت چشم دوختم.
اما خبری از عراقی نبود! خوب دقت کردم. سنگینی هنوز روی سینه ام بود و آن را حس می کردم. سرم را از زمین بلند کردم و روی قفسه سینه ام را نگاه کردم. دیدم یک لاک پشت بومی هور است که از بد حادثه روی سینه ام جا خوش کرده و خيال رفتن ندارد. بزرگ و سنگین بود. در جزیره لاک پشتها شبها بیرون می آیند و به گشت و گذار یا تخم گذاری مشغول می شوند و نیمه های شب یا هنگام صبح به داخل هور برمی گردند. عرق سرد روی بدنم نشسته بود. چقدر از دیدن لاک پشت خوشحال شدم. گویی دنیا را به من داده بودند. آرام دست روی لاکش کشیدم و گفتم: «تو که مرا نیمه عمر کردی!» خود به خود خنده ام گرفت و تا چند دقیقه خندیدم و گفتم: «آخر در این اوضاع قمر در عقرب تو اینجا چه کار میکنی؟ مگر راه قحط بود که از این طرف آمدی؟ تو باید با یک آدم لاغرمردنی برخورد می کردی نه با یک آدم قوی هیکل مثل من.» آرام دو دستی او را از روی سینه ام برداشتم و روی زمین گذاشتم و گفتم: «برو. امیدوارم همانطور که تو به خانه ات برمیگردی دستی هم مرا از این جزیره به خانه ام برگرداند.».
خواب از سرم پریده بود. به هم ریخته بودم. قدری هوا خنک شده بود. تا نزدیک اذان صبح تنها انیسم مرور خاطراتم بود. گاهی گریه می کردم. گاهی به خودم می خندیدم. گاهی ترس وجودم را فرا می گرفت. گاهی به بن بست می رسیدم. ساعتم را در آوردم و در حالی که آن را بین دو دستم پنهان کرده بودم دیدم ده دقیقه به چهار صبح است. هنوز تا اذان صبح وقت بود. حال نماز شب خواندن نداشتم. یک جورهایی از دست خدا گلهمند بودم. رو به آسمان کردم و به آن خیره شدم. آنقدر نگاه کردنم طول کشید که احساس کردم وقت نماز صبح شده است. به ساعتم نگاه کردم. ساعت پنج صبح بود. دیگر نمی توانستم بگویم حال نماز صبح خواندن ندارم. انجام وظیفه بود و راهی نداشتم. همان طور که دراز کشیده بودم روی ماسه ها تیمم کردم و نماز صبح را خواندم. نماز بی قبله و وضو و رکوع و سجود هم حال و هوایی داشت!
#زندان_الرشید
#قسمت_دهم
┈••••✾•🌷🌿🌷🌿🌷•✾•••┈
کانال حسینیه مجازی مکتب جعفری
https://eitaa.com/maktabjafari
《سلسه مباحث سبک زندگی مهدوی》
📌 #استاد_حسن_قائمی
✅ ( #قسمت_دهم )
⏰ حدود ۸ دقیقه 😊
#پادکست
#استاد_قائمی
#سبک_زندگی_مهدوی
┈••••✾•🌹🌴🌹🌴🌹•✾•••┈
کانال حسینیه مجازی مکتب جعفری
https://eitaa.com/maktabjafari
سبک زندگی 10_mixdown.mp3
18.75M
#سبک_زندگی_مهدوی
#استاد_قائمی
#قسمت_دهم
┈••••✾•🌹🌴🌹🌴🌹•✾•••┈
کانال حسینیه مجازی مکتب جعفری
https://eitaa.com/maktabjafari