eitaa logo
مکتب‌خانه
240 دنبال‌کننده
214 عکس
126 ویدیو
16 فایل
پیامبر اعظم -صلی‌الله‌علیه‌و‌آله- زکاتِ دانش، نشر آن است‌. جواهراتی مکتوم از لابلای گفتارها و نوشتارها گاهی هم بدلیجاتی از جنس خود‌نوشت! علی‌رضا ملااحمدی طلبه‌ی سطح چهار حوزه دانشجوی دکتری فلسفه تطبیقی. ارتباط مستقیم: @Molla_ahmadi
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از «آیه‌جان»
«خدای موسی» ✍ نویسنده: 🔗 شناسه‌ی ایتا: @maktabkhaaneh ✏️ گرافیک: ماجرا به شکلی طوفانی شروع شد و قبل از اینکه متوجه بشوم چرا و چگونه، ناگهان خودم را زیرِ آوار حوادثی به‌غایت تلخ و دیگرگون یافتم. مثل طوفانی ویرانگر، سرمایه‌ام را (نه از جنسِ سرمایه‌ی مالی) در عرض چند روز از دست دادم و زندگی‌ام از این‌رو به آن‌رو شد! همه‌چیز بر ضد من بود و هیچ نقطه‌ی روشنی-لااقل در ظاهر- در افق آینده به چشم نمی‌خورد! مدت‌ها طول کشید تا از آشفته‌حالی و اِغمای فکری و نقاهتِ روحی بیرون بیایم و درست بفهمم که دقیقا چه شده و چه اتفاقی دارد می‌افتد! باز هم هیچ‌چیز بر وفق مراد نبود و نسبت به آینده‌ی این مسیری که «خواسته و ناخواسته» در آن قرار گرفته بودم و با قاطعیت و البته تلخ‌کامیِ تمام آن را طی می‌کردم، هیچ کورسوی امیدی به چشم نمی‌خورد. به طرز عجیب و بُهت‌آوری هر چه هم تلاش می‌کردم، اتفاق خوبی آنچنان‌که حالم را خوب کند و نفسِ راحتی بکشم و خوابِ آرامی به چشمانم بیاید و کابوس‌هایم تمام شود، نمی‌افتاد! حتی وقتی‌که طبق شواهد و قرائن قاعدتا باید اتفاق خوبی می‌افتاد، باز فرَج حاصل نمی‌شد و ماجرا پیچِ دیگری می‌خورد! «خالی‌شدن از هر کورسوی امید» از آن‌دست تجربه‌هایی است که هرکسی بالأخره به شکلی تجربه‌اش می‌کند؛ حالا من هم در همین موقعیت قرار گرفته بودم، اما با این تفاوت مهم که این موقعیت برای من به چند لحظه و چند ساعت و چند روز محدود نمی‌شد؛ حالا دیگر چند سال از زندگی‌ام درگیر این وضعیت بود! در یکی از آن روزهای سخت و جان‌فرسا به پناه بردم. اما پاسخ را با آیه‌ای گرفتم که اصلاً نفهمیدمش! یعنی ربطش را به موقعیت «همواره بحرانی» خودم نفهمیدم! خداوند ماجرای نبوت (علیه‌السلام) را برایم یادآوری کرد؛ آن‌ نیمه‌شبِ سرد و تاریکی که حضرت موسی (ع) که به‌همراه خانواده‌اش از مَدیَن به مصر برمی‌گشت، در وادی طور درحالی‌که راه را گم كرده بود، در طور سينا، شعله‌ی آتشی از دور دید و به نظرش رسيد كه قاعدتاً كنار آن كسى هست كه راه را از او بپرسد و اگر هم نبود لااقل از آن آتش قدرى همراه بياورد تا گرم شوند؛ به خانواده‌اش گفت که شما اینجا منتظر بمانید تا بروم آنجا و راهنمایی‌ای یا شعله‌ی آتشی بیاورم. رفت و وقتی نزدیک درختی شد که منبع آتش به نظر می‌رسید، ناگهان اولین وحی الهی به او رسید که «إنّی أنا الله...» و سخن‌گفتنِ خدا با او شروع شد و باقی ماجرا که آغاز نبوت ایشان بود. خب این چه ربطی به من داشت؟! نه من ربطی به موسای نبی دارم و نه طور سینایی در کار هست و نه در این کورسوی سرد و تاریک، آتشی! تنها وجه اشتراک من با این ماجرا «شبِ سرد و تاریک و راهِ گم‌شده» بود. اما هرچه فکر کردم، نفهمیدم ربطش به من چیست و چگونه می‌توانم از این آیه‌ی رازآلود بهره‌ای برای این زندگیِ سرد و تاریک و حیران‌زده بگیرم! ماجرا گذشت و این آیه از حافظه‌ام رفت تا اینکه مدت‌ها بعد ناگهان از زبان شیرینِ (سایه‌اش مستدام) حدیث عجیب و شگفت‌آوری شنیدم! بعد از درس، رفتم عبارت حدیث را جستجو کردم و متحیر، دیدم که آن حدیث عجیب، ذیلِ همین آیه‌ی قرآن و با استشهاد به همین حکایت بیان شده است...! عبارت عجیبِ حدیث که از زبان مولایمان علی(ع) نقل شده، اینست: «کُن لِما لاتَرجوا أرجی مِنکَ لِماترجوا : به آنچه که امید نداری، امیدوارتر باش نسبت به آنچه که امید داری»! این حدیث همه‌ی محاسبات آدم را به هم می‌ریزد! همه‌ی تحلیل‌ها و تصوراتم درباره‌ی سرنوشت و تقدیر را این حدیث به چالش ‌کشید! چطور می‌توانم به چیزی که امید ندارم، از چیزی که به آن امید دارم بیشتر امیدوار باشم؟! اما ادامه‌ی حدیث مانند نوری در تاریکی معما را سریع حل می‌کند: «همچنان‌که موسی‌بن‌عمران آن‌شب به این امید از خانواده‌اش جدا شد که بتواند شعله آتشی با خود بیاورَد؛ اما آنچه که نصیبش شد، این بود که خداوند با او سخن گفت و در حالی به میان خانواده‌اش برگشت که «نبی» بود. یعنی شعله‌ی آتش که دنبالش بود نصیبش نشد، اما چیزی نصیبش شد که آنقدر بزرگ و شگرف است که حتی به مخیله‌ی آدم هم خطور نمی‌کند که شاید در پسِ آن «شبِ سرد و تاریک و راهِ گم‌شده و آتش» چنین امر عظیمی نهفته باشد! يَا مُوسَى إِنِّي أَنَا اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ ای موسی منم خدای یکتا پروردگار جهانیان. *منبع حدیث: اصول کافی؛ جلد 5 ؛ صفحه 83 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
هدایت شده از «آیه‌جان»
«دل به زینت دنیا نبند» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: "خبری نیست؟" معمولا این سوال در فضای ارتباطی اطراف من از هر تازه عروسی پرسیده می‌شود. دقیقا بعد از و احوالپرسی اولیه. با نیم‌نگاهی به مختصات شکم. انقضای این سوال تا مشهود شدن اولین علایم بارداری سر می‌رسد. آن وقت است که احساس می‌کنی انگار زن‌های اطرافت به یک رسیده‌اند. انگار شبیه ساختمان نیمه‌کاره‌ای بوده‌ای دیوار به دیوار خانه‌ی مجللشان. طوری که هر روز با خودشان فکر کرده‌اند صاحب این خانه کی سر می‌آید و رنگ و لعابی به و محله می‌دهد. پنج سال بعد از هر سلام و احوالپرسی در میهمانی‌ها منتظر جمله‌ی پرسشی «خبری نیست؟» بوده‌ام. هر بار بهانه‌ای تراشیده‌‌ام. یک‌بار و تحصیل، بار دیگر کم سن و سال بودنم و بار دیگر بی‌حوصلگی و عدم علاقه‌ی خودم و همسرم به ! البته هیچ بار بهانه‌هایم برای کسی قانع کننده نبوده‌اند. یکی دوسال اول محکوم به و بی‌اعتقادی به وعده‌ی الهی می‌شدم. اما از سال سوم بی‌اعتنا به بهانه‌ها لیست پزشک‌های حاذق و پنجه طلای و مدرن به سمتم روانه می‌شد. یک‌بار زنی بعد از شنیدن بهانه هایم ابرو بالا انداخت و با صدای بلند گفت: «خیلی امیدوار نباش. بعد از پنج سال دیگه رحم سرد می‌ شه...». یادم هست که دیگر روی پاهایم نمی‌توانستم بند شوم. نه برای اینکه توی کلماتش، امیدم را نشانه گرفته بود. به‌خاطر سنگینی نگاه آدم‌های اطرافم. آدم‌هایی که نازایی یک نقص بزرگ برایشان به حساب می‌آمد. زن‌هایی که به جز زاییدن شأنیت دیگری برای زنی مثل خودشان قائل نبودند. بعد از پسرم سعی کردم با این نگاه بجنگم. هر جا زنی را دیده‌ام که گونه‌اش به خاطر مادر نشدن غیر ارادی سرخ شده از او دفاع کردم. تا جایی که توانسته‌ام پای درد و دل زن‌های نابارور نشسته‌ام. زن‌هایی که نمی‌خواهند ازشان پرسیده شود «خبری نیست؟». زن‌هایی که گاهی تنها دلیل مادری‌شان ، بستن دهان این و آن می‌شود. میان تمام زن‌های با این ، فاطمه رفیق قدیمی‌ام برایم زنی عجیب بود. رفیقی که شش سال از ازدواجش می‌گذشت و من از نزدیک شاهد هزینه‌های گزاف و درمان‌های طاقت فرسایش بودم. اما هر بار جواب «خبری نیست؟» را با إن‌شاءالله و می‌داد. هیچ‌وقت منزوی نشد. هیچ‌وقت خودش را از تک‌و‌تا نینداخت. اما پنج سال زندگی با درد ناقص بودن از نگاه اطرافیان، شامه‌ام را تیز کرده است. می‌توانم اتمسفر نگاه ترحم‌آمیز را بشناسم. از او پرسیدم چه‌طور می‌تواند چنین نگاه‌‌هایی را تحمل کند؟ چه‌جوری هنوز انگیزه دارد توی چنین جمع‌هایی حضور داشته باشد؟ اشک توی چشم‌های میشی‌اش حلقه زد. سرش را آورد کنار گوشم و گفت: «از قرآن کمک گرفتم. راستش خدا خیلی قشنگ باهام حرف زد». سرم را عقب کشیدم و گفتم: «منظورت کدوم آیه‌ست؟» گفت: «الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِينَةُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَالْبَاقِيَاتُ الصَّالِحَاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ...» با شنیدن آیه و آرامش فاطمه به لحظاتی از زندگی‌ام کردم که به خاطر نگاه آدم‌ها اشکی شده بودم. لحظاتی از جوانی‌ام که می توانستند خیلی قشنگ‌تر باشند. انگار تمام آن دقیقه‌ها بخار شدند و رفتند هوا. احساس‌کردم به روحم چیزی بدهکارم. جای خالی زمان‌های نزیسته‌ام خالی شد. زمان‌هایی که می‌شد به باقیات‌ُالصالحات فکر کرد تا نگاه‌های خیره به زینت حیات دنیایم! الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِينَةُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَالْبَاقِيَاتُ الصَّالِحَاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ ثَوَابًا وَخَيْرٌ أَمَلً مال و فرزند، زینت زندگی دنیاست؛ و باقیات صالحات [= ارزشهای پایدار و شایسته‌] ثوابش نزد پروردگارت بهتر و امیدبخش‌تر است! 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan