eitaa logo
مکتب سلیمانی🌿
108 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
75 فایل
پل ارتباطی @sarbazevelayat14313
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  سرزمین عشق و جنون🌷
🇮🇷🇮🇷 نام و نام خانوادگی: *قاسم سلیمانی* تولد: ۱۳۳۵/۱/۱، روستای قنات ملک، شهرستان رابر، استان کرمان شهادت: ۱۳۹۸/۱۰/۱۳، فرودگاه بغداد، عراق ساعت یک و بیست دقیقه بامداد گلزار شهید: گلزار شهدای شهرستان کرمان 🇮🇷🇮🇷
هدایت شده از  سرزمین عشق و جنون🌷
🇮🇷🇮🇷 سردارقاسم سلیمانی در سال ۱۳۳۵ در روستای کوهستانی و دورافتاده قنات ملک در شهرستان رابر استان کرمان به دنیا آمد. در ۱۲ سالگی، پس از پایان تحصیلات دوره ابتدایی، زادگاه خود را ترک کرد و مشغول به کار بنایی در کرمان شد و چندی بعد به عنوان پیمانکار در سازمان آب مشغول به کار شد و در همان سال‌ها فعالیت‌های انقلابی خود را آغاز کرد. وی پس از پیروزی انقلاب، به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد. در ابتدای جنگ، فرماندهی دو گردان از نیروهای کرمانی را برعهده گرفت تا اینکه با پیشنهاد شفاهی سردار شهید حسن باقری، تیپ جدیدی از نیروهای کرمان را تشکیل داد که اندکی بعد در زمستان سال ۶۱ به لشکر ۴۱ ثارالله ارتقاء یافت که شامل نیروهایی از کرمان، سیستان و بلوچستان و هرمزگان می‌شد. وی در طول دوران دفاع مقدس، با لشکر تحت‌ امر خود در عملیات‌های زیادی از جمله، والفجر ۸، کربلای ۴، کربلای ۵ و تک شلمچه حضور مؤثر داشت. لشکر ۴۱ ثارالله را باید جزو لشکرهای خط‌شکن سپاه در سال‌های دفاع مقدس نامید، چرا که نیروهای آن، نقش بسزایی در عملیات‌های بزرگی مثل والفجر۸، کربلای ۵ و... داشتند. حاج قاسم سلیمانی اولین بار در عملیات مشترک ارتش و سپاه بنام طریق القدس در غرب سوسنگرد بر اثر انفجار گلوله از ناحیه دست راست و شکم مصدوم شد. اگر برای بسیاری از همرزمان قاسم سلیمانی، جنگ در تابستان سال ۶۷ به پایان رسید، ولی برای او آغاز دوران جدیدی در میادین نبرد بود. وی به واسطه حضور در مرزهای شرقی و سابقه مبارزه با اشرار و باندهای مواد مخدر در مرزهای ایران و افغانستان، در سال ۱۳۷۶ از سوی حضرت آیت‌الله خامنه‌ای، فرماندهی کل قوا از کرمان به تهران فراخوانده و مسئولیت نیروی قدس سپاه به او سپرده شد. از جمله نقاط درخشان فرماندهی سردار سلیمانی بر نیروی قدس، تقویت حزب‌الله لبنان و گروه‌های مبارز فلسطینی بود که نمود عینی آن را در نبردهای متعددی ازجمله جنگ ۳۳روزه حزب‌الله لبنان و رژیم صهیونیستی و پیروزی مبارزان فلسطینی در جنگ ۲۲ روزه غزه علیه ارتش مجهز اسرائیل دیدیم. در واقع قاسم سلیمانی توانسته بود استراتژی جمهوری اسلامی یعنی کمک به گروه‌های مبارز علیه اسرائیل را به خوبی دنبال کرده و هر روز در این مسیر گام‌های دیگری بردارد. قاسم سلیمانی در سال ۱۳۸۹ با حکم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای فرمانده معظم کل قوا با یک درجه ارتقا به درجه سرلشکری نائل آمد اما هنوز هم در افکار عمومی همه او را «حاج قاسم» می‌خوانند. 🇮🇷🇮🇷
هدایت شده از  سرزمین عشق و جنون🌷
🇮🇷🇮🇷 علت محبوبیت سردار سپهبد سلیمانی میان قلب‌ها حاج قاسم سلیمانی از فرماندهان محبوب سپاه بود که سال‌های زیادی از عمرش را در راه خدمت به این مرز و بوم سپری کرد؛ اما نقطه عطف محبوبیت و شهرت جهانی این فرمانده سپاه مربوط به نبرد با داعش و شکست آنها در سوریه و عراق است. خردادماه سال ۹۳ بود که حملات گروه افراطی داعش به عراق آغاز شد و پیشروی این نیروهای تکفیری به سمت بغداد پایتخت عراق و جدی شدن خطر محاصره کردستان عراق، کمک نیروهای ایرانی به فرماندهی سردار سلیمانی برای شکست داعش آغاز شد و نیروهای ایرانی توانستند از سقوط اربیل جلوگیری کنند. نفوذ نیروهای داعش به سوریه و کشتار مردم بی‌گناه باعث جدی‌تر شدن موضوع شد و نبرد جدی علیه داعش به فرماندهی حاج قاسم سلیمانی آغاز شد. فرماندهی مستقیم سپهبد سلیمانی و حضور داوطلبانه مردم در جبهه‌های نبرد علیه داعش افتخار بزرگ دیگری را رقم زد و در ۳۰ آبان ۱۳۹۶، سردار سلیمانی در نامه‌ای به رهبر انقلاب، پایان داعش را رسما اعلام کرد. 🇮🇷🇮🇷
هدایت شده از  سرزمین عشق و جنون🌷
🇮🇷🇮🇷 در واقع باید این طور گفت که او و نیروهایش که با درخواست رسمی دولت‌های سوریه و عراق، به این دو کشور رفتند، مانع سقوط دمشق و بغداد شدند و هم او بود که با سفر به مسکو، نقش بسزایی در همراه کردن روسیه و پوتین برای ورود به میدان نبرد سوریه داشت. شاید یکی از اهداف اصلی دشمنان برای سقوط سوریه، قطع کردن ارتباط ایران و حزب‌الله لبنان بود ولی با شکست داعش و نقش آفرینی نیروی قدس در سوریه و عراق، یک حلقه مستحکم به نام حلقه مقاومت تشکیل شد و زنجیره ایران، عراق، سوریه و لبنان و فلسطین را به هم متصل کرد. جای تردید نیست که این موضوع خلاف خواست آمریکا و اسرائیل بود، ولی با فرماندهی «قاسم سلیمانی» در عمق میدان و تشکیل بسیج مردمی در سوریه و عراق این موضوع به واقعیت بدل گشت و اتحادی از جنس پاسداران، فاطمیون، زینبیون، حیدریون و... ایجاد کرد. نقش بی‌بدیل سردار سلیمانی در مدیریت منطقه و مقابله با دشمنان، القابی چون «شبح فرمانده»، «قدرتمندترین فرد خاورمیانه» و «کابوس اسرائیل» را از سوی آمریکایی‌ها و اسرائیلی‌ها، برای او به دنبال داشته است. حضور موثر حاج قاسم در صحنه مبارزه با داعش و شکست این توطئه‌ صهیونیستی در منطقه باعث شد تا در اسفندماه ۱۳۹۷ نشان ذوالفقار به عنوان عالی‌ترین نشان نظامی ایران از سوی فرمانده معظم کل قوا به سردار سلیمانی اهدا شود. سرانجام این فرمانده خستگی‌ناپذیر جبهه‌های حق علیه باطل سحرگاه ۱۳ دی‌ماه ۱۳۹۸ در حمله بالگردهای آمریکایی به خودروی حامل وی در اطراف فرودگاه بغداد، شهد شیرین شهادت نوشید و به یاران شهیدش پیوست. 🕊 روحش شاد و راهش جاوید و پر رهرو باد. 🇮🇷🇮🇷
هدایت شده از  سرزمین عشق و جنون🌷
نظر شهید سلیمانی در مورد رهبر انقلاب بزرگ‌ترین ارمغانی که امام خمینی (رضوان‌الله تعالی علیه) به این ملت هدیه کرد که بعضی‌ها حماقت می‌کنند و نمی‌دانند چه می‌گویند، «ولایت‌فقیه» است. ایران، بدون اسلام، منهای تشیع، بدون فاطمه اطهر (س)، بدون امیرالمؤمنین (ع)، بدون امام حسین (ع) و امام حسن (ع) 700 سال تاریخ این ملت گم بوده است. تا دوره صفویه، هر دوره‌ای یک کسی آمد بر این ملت حکومت و تارومار و تاراج کرد. ما بگوییم ما دنبال حکومت ایرانی در مقابل حکومت جمهوری اسلامی هستیم؟! این پندار غلطی است، تفکر غلطی است. قوام ایران اسلامی و بقای آن به رهبریت آن است. مردم! از من قبول کنید، من عضو هیچ حزب و جناحی نیستم و به هیچ طرفی جز کسی که خدمت می‌کند به اسلام و انقلاب تمایل ندارم. اما این را بدانید؛ والله! علمای شیعه را تماماً و از نزدیک می‌شناسم. الآن 14 سال شغل من همین است. علمای لبنان را می‌شناسم. چه شیعه چه سنی، والله! اشهد بالله! سرآمد همه این روحانیت، این علما از مراجع ایران و مراجع غیر ایران، این مرد بزرگ تاریخ یعنی «آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای» است. من با خیلی از علمای شیعه مکاتبه و از نزدیک مراوده دارم و می‌شناسم آن‌ها را، ارادت داریم. دنبال تبعیت مردم از آن‌ها هستیم. اما اینجا کجا، آنجا کجا؟ بین ارض و سماء فاصله داریم. در حکمت این مرد، در اخلاق این مرد، در دین این مرد، در سیاست شناسی این مرد، در اداره حکومت این مرد، دقت کنیم و در بازی‌های سیاسی، مرزهای خودمان را تفکیک کنیم. آدم‌ها می‌آیند و می‌روند. آن چیزی که مهم است اتصال ما به ولایت است. آنچه که مهم است، حمایت ما از این نظام است. *سخنرانی در مراسم یادواره شهدای شهر «خانوکِ» کرمان، 1389. بریده‌ای از کتاب «حاج قاسم»؛ جستاری در خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی (صفحه 155) به کوشش: علی اکبری‌مزدآبادی 🇮🇷🇮🇷
هدایت شده از  سرزمین عشق و جنون🌷
🇮🇷🇮🇷 📚سلام مرا به رضایم برسان! هرچه این پهلو و آن پهلو می‌شد بی‌فایده بود. خواب به چشم‌ نداشت. از روی تخت بلند شد. صدای تیک تاک ساعت، برایش بلندترین صدای دنیا بود. برگشت و به ساعت نگاه کرد. از سه نیمه شب گذشته بود. با اینکه مریض تخت بغلی مرخص شده بود و اتاق ساکت بود اما به حال او فرقی نداشت. آهی کشید و در کورسوی نور راهرو که کف اتاق را به زور روشن می‌کرد دنبال کفش‌هایش گشت. دمپایی رضا را دید. آن‌ها را پوشید. نگاهی به رضا انداخت. خواب بود. آرام روی صورتش خم شد و گونه‌اش را بوسید. به خاطر مسکنی که پرستار به او زده بود خوابش عمیق شده بود. متوجه رعنا نشد. خیالش که از رضا راحت شد روسری‌اش را روی سرش مرتب کرد و گره زد و از اتاق بیرون آمد‌. چراغ‌های راهرو یکی درمیان روشن بود. از اتاق‌ها یکی‌یکی می‌گذشت و مریض‌ها را نگاه می‌کرد. هرکس حال خودش را داشت. بیشتر اتاق‌ها از مجروحین جنگی پر بود. از اتاق شیشه‌ای سی‌سی‌یو رد شد. دوباره آن مرد غریبه توجهش را جلب کرد. برگشت. بی‌اختیار ایستاد و به او خیره شد. از پشت شیشه هم مشخص بود به سختی نفس می‌کشد. فاصله زیادی با او داشت اما وخامت حالش را به خوبی حس می‌کرد. خشکی لب‌هایش از دور هم معلوم بود و رنگ به رو نداشت. شنیده بود که پرستارها گفته‌اند دکترش موقع عمل شکمش را ندوخته است. او هم مجروح بود. از اهواز آورده بودندش. از ناحیه شکم زخمی شده و تیر خورده بود. از زیر قفسه سینه‌اش را شکافته و همین‌جور رهایش کرده بودند. نه همراهی داشت و نه حتی کسی که به ملاقاتش بیاید. با اینکه او را نمی‌شناخت دلش برای غربتش می‌سوخت. ناخودآگاه رو به حرم آقا علی ابن موسی الرضا کرد، سلامی داد و زیر لب زمزمه کرد: "یا غریب‌الغرباء، من این غریبه را نمی‌شناسم، اما نوری در صورتش می‌بینم که نشان می‌دهد آدم بزرگیست. وقتی مجروح است پس برای دفاع از این مرز و بوم به جبهه رفته. تو را به جوادت قسم به فریادش برس". اشکی از گوشه چشمش غلتید و روی گونه‌اش محو شد. دوباره برگشت بالای سر رضا. مفاتیح روی کمد کنار تخت رضا را برداشت. چراغ کوچک بالای سرش را روشن کرد و مشغول خواندن دعای توسل شد. آنقدر غرق در دعا شده بود که اگر پرستار که برای سرکشی به اتاق آمده بود به او سلام نمی‌کرد، اصلا متوجه حضورش نمی‌شد. بلند شد و سرش را تکان داد و سلام کرد. انگار که منتظر این صحنه باشد آرام، طوری که صدایش رضا را بیدار نکند نزدیک پرستار رفت و بی‌مقدمه از او پرسید: "آقای مددی! این مریض سی‌سی‌یو کیه که هیچ کسی رو نداره؟!" پرستار نفس عمیقی کشید و درحالیکه سرم رضا را که تمام شده بود از آنژیوکت جدا می‌کرد، گفت: "مریض ۳۱۳؟! یه مجروح جنگیه که از وقتی فهمیدم باهام همشهریه کنجکاو شدم بیشتر راجع بهش بدونم. معلوم نیست چطور تونستن از اهواز انتقالش بدن اینجا. دکترش آدم مشکوکیه. می‌گن اون ترتیب اومدنش رو داده. از زخمی هم که باز گذاشته مشخصه که هدفش چیه. به زودی عفونت زخمش، اونو از پا درمی‌آره"... _ای وای، اونوقت شما دست گذاشتین رو دست و هیچ کاری براش نمی‌کنید؟! مددی صدایش را آرامتر کرد و گفت: _با رئیس بیمارستان دستش تو یه کاسه‌اس! سرپرستار بخش بهم گفت با منافقین همکاری می‌کنه. ما هرکاری هم بکنیم تهش اخراج می‌شیم. به ما اخطار دادن به مریض ۳۱۳ کاری نداشته باشید. سرتون به کار خودتون باشه. اما من هرطور شده ردش می‌کنم بره، حتی به قیمت جونم. فکر کنم آدم مهمیه که می‌خوان سر به نیستش کنن... رعنا دیگر صدای مددی را نمی‌شنید. دلهره‌ای همراه با ترس در جانش افتاده بود. مددی که از اتاق بیرون رفت روی تخت همراه دراز کشید و چشم دوخت به مهتابی‌های مشبک سقف. همان موقع افکارش هم هزار تکه می‌شد و هرکدام به راهی می‌رفت. 🔽 🇮🇷🇮🇷
هدایت شده از  سرزمین عشق و جنون🌷
🇮🇷🇮🇷 سکه دوریالی که افتاد، تلفن چندتا بوق خورد. مردی از آن‌طرف خط گفت:" الو بفرمایید! " رعنا از اتاقک تلفن همگانی روبروی بیمارستان، نگاهی به دور و برش انداخت و جواب داد: _الو آقای موحدی! خودتون هستید؟! _بله، بفرمائید. _ببخشید شمارتون رو از آقای پیغمبری گرفتم. _شما باید خانم مظفری باشید درسته؟! منتظر تماستون بودم. _بله، خودم هستم. راستش چند روزه که خیلی نگران مریض ۳۱۳ هستم. دیروز آقای پیغمبری رو دیدم که برای مداوای سرپایی اومده بود بیمارستان. وقتی دیدم مجروح جنگه و کرمانیه، سر صحبت رو در مورد اون مریض باهاشون بازکردم. هرچیو که می‌دونستم گفتم. ایشون هم شماره شما رو دادن. _بله. در جریانم. آقای پیغمبری از بچه‌های لشگر ۴۱ ثاراللهه. بهم گفت که احتمالا مریض ۳۱۳ گمشده ماست. اگه حدسش درست باشه همین امشب باید تکلیف رو روشن کنیم. _من چیز زیادی از این بنده خدا نمی‌دونم. فقط آقای مددی پرستار بخش فهمیدن اهل کرمانه. خودشم بچه کرمانه و می‌خواد هرجور شده ترتیب انتقالش رو از مشهد به تهران بده. من باهاشون هماهنگ کردم که می‌خوام مسئله رو با شما درمیون بذارم. ما به کمکتون خیلی نیاز داریم آقای موحدی. _اِ، که اینطور. پس جمع کرمانیا جمعه. منم بچه کرمانم. حقیقتش فرمانده لشگر ما هم که از کرمانه چهل، چهل و پنج روزه که مفقود شده، هیچ خبری هم ازش نداریم. همه بیمارستان‌ها رو گشتیم. تو لیست شهدا هم نیست. رفقاش دیدن که مجروح شده اما نفهمیدن برای مداوا کجا بردنش! وقتی از گشتن ناامید شدیم گفتیم یا اسیر شده یا پیکرش بعد از عملیات مونده تو خاک عراق. _آقای موحدی! این بنده خدا حالش خیلی وخیمه. اصلا وقت شناساییش رو ندارید. فقط خودتونو برسونید. زخمش عفونت کرده و به صلاح نیست تو این وضعیت بمونه. حتی اگه فرمانده شما هم نباشه به حکم انسانیت به دادش برسید. _بسیار خب! پس آدرس بیمارستان رو بدید، من تا عصر خودم رو می‌رسونم مشهد. کدوم بیمارستانید؟ _باشه! باشه! بیمارستان قائم، یادداشت کنید. 🔽🔽 🇮🇷🇮🇷
هدایت شده از  سرزمین عشق و جنون🌷
🇮🇷🇮🇷 رضا به تختش که تا نیمه بالا آمده، تکیه داده و نگاهش از پنجره به جایی دوخته شده بود. از طبقه سوم، نمی‌توانست داخل خیابان را ببیند. مجبور شد از جا بلند شود، سِرم را از پایه‌اش جدا کند و برود کنار پنجره. با اینکه هوا داشت رو به تاریکی می‌رفت، ماشین آمبولانس سپاه را دید که در محوطه حیاط ایستاده بود. سِرم را روی طاقچه لبه پنجره گذاشت. دو دستش را کنار صورتش نگه داشت و به شیشه چسباند تا بهتر بیرون را ببیند. آقای مددی از آمبولاس پیاده شد و به راننده چیزی گفت. راننده هم در پشتی آمبولانس را بست و سوار ماشین شد. رعنا کمی آنطرف‌تر با کسی حرف می‌زد. رضا او را نشناخت اما با تعریف‌هایی که از رعنا شنیده بود، او باید حتما آقای موحدی می‌بود. خوشحال بود از اینکه رعنا با همفکری پرستار مددی و همکاری آقای موحدی و سرپرستار بخش، بالاخره توانسته بودند آن غریبه را از بیمارستان خارج کنند. ذوق و هیجان را از چشمان رعنا خوانده بود وقتی نقشه مددی را با اشتیاق برایش تعریف می‌کرد. رضا بی‌رمق بود. حسی که برگردد روی تخت دراز بکشد را هم نداشت. فکر اینکه این مدت چه عملیات‌های مهمی را از دست داده آزارش می‌داد. غرق در افکارش بود که صدای رعنا رشته افکارش را پاره کرد. _ای بابا چرا از جات بلند شدی؟! آخ آخ آخ! توی شلنگ سرمت هم که پر از خون شده. حواست نیست این تموم شده و باید پرستار رو صدا کنی؟! خیلی جون داری خونم از بدنت بره! بیا کمکت کنم برگردی روی تختت. _چیزی نشده عزیزم نگران نباش. بگو ببینم شیری یا روباه؟! _شیر شیر! با یه عملیات چریکی به کمک آقای مددی، مجروح کرمانی رو به آمبولانسی که آقای موحدی هماهنگ کرده بود منتقل کردیم. آب از آب تکون نخورد. با کمک سرپرستار که با مددی دوست قدیمی بود، یه مریض دیگه از بخش رو خوابوندیم جای اون بنده خدا و اون رو فرستادیم با اولین پرواز بره تهران. قراره اونجا جراحی بشه. فقط امیدوارم دیر نشده باشه. تا دکترش برسه و بفهمه چه رکبی خورده کار از کار گذشته و اون توی بیمارستان تهرانه! بیا دراز بکش عزیزم. ایستادن طولانی برات خوب نیست... 🔽🔽🔽 🇮🇷🇮🇷
هدایت شده از  سرزمین عشق و جنون🌷
🇮🇷🇮🇷 صدای قیژ در کمد، چُرت رضا را پاره کرد. رعنا ساک رضا را از توی کمد درآورد و همان‌طور که وسایل رضا را تند تند در آن می‌ریخت گفت: _بیا رضاجون! اینم لباسات، با دکترت صحبت کردم. مرخصی. فقط گفتن دو هفته باید توی خونه استراحت کنی بعد اجازه داری برگردی جبهه. _اما رعنا! اینهمه بهت گفتم به دکتر بگو من همین‌جوری هم کلی فرصت رو از دست داده‌ام! نمی‌تونم صبر کنم. می‌خوام برگردم. _عزیزم! به صلاحته صبر کنی، دو هفته زمان زیادی نیست که. پاشو از دوستای جدید و همرزمات خداحافظی کن تا بریم خونه. _خب، باشه! آقای مددی امروز شیفتش نیست؟! صبح هم ندیدمش توی ایستگاه پرستاری. _نه نیست. الان چند روزه نیومده. اتفاقا منم صبح رفتم که هم ازشون خداحافظی کنم و هم حال اون فرمانده مجروح رو بپرسم. اما پیداش نکردم. آقای موحدی هم که جواب نمیده. قرار بود به آقای مددی خبر بده که معلوم نیست چه اتفاقی افتاده. نمیتونم هم برم از کسی سراغشو بگیرم. می‌ترسم بفهمن، منم شریک جرمشون بودم. رضا! غلط نکنم مددی رو اخراج کردن از بیمارستان. _چی بگم والا! خدا نکنه. رعنا از ترخیص رضا خوشحال بود. از اینکه دوباره او را سرپا می‌دید کیف می‌کرد اما فکر اینکه دوباره باید انتظار آمدنش را بکشد و شب‌ها را به روزها بدوزد دیوانه‌اش می‌کرد. دلش می‌خواست دقایقی را که کنار رضاست به قشنگ‌ترین شکل بگذراند. در افکارش غوطه‌ور بود که صدای کوبیدن انگشت به در، او را به خودش آورد. هیکل درشت و چهارشانه و چهره بشاش و مهربان آقای موحدی در قاب در، با یک جعبه شیرینی در دست، نمایان بود. _سلام خواهر! اجازه هست بیام تو؟! برای عرض تشکر خدمت رسیدم. _اِ، سلام آقای موحدی شمائید؟ در که بازه، بله بفرمائید. تشکر برای چی؟! موحدی جعبه شیرینی را به رعنا داد و روی تخت رضا نشست. دستش را دور گردن رضا انداخت و گفت: _راستش اگر پیگیری شما و آقای مددی نبود نمی‌دونم الان چه بلائی سر فرمانده ما حاج قاسم سلیمانی اومده بود. _خدا رو شکر، حالشون چطوره؟ بهتر شدن الحمدلله؟! _بله به لطف خدا و زحمتای شما و آقای مددی، حالشون خیلی بهتره و رو به بهبودیه. یک هفته از عملش گذشته و تا چند روز آینده مرخص می‌شه. _خب الهی شکر، چند روزه می‌خوام از ایشون خبر بگیرم. منتظر تلفنتون بودم. البته چند روزه که از آقای مددی هم خبری نیست. فقط خدا کنه اخراجش نکرده باشن. _بعید می‌دونم اخراج شده باشه، با سرپرستار بخش چند روز پیش که تلفنی صحبت کردم گفت داره ترتیب اینو می‌ده چند روز مرخصی بهش بدن تا آب از آسیاب بیفته. تازه اگر هم اخراجش کرده باشن جای بهتر براش کار جور می‌کنیم. نگرانش نباشید. _خدا رو شکر که خوش خبرید. ما هم امروز به لطف خدا مرخصیم. _چه خوب، پس به موقع رسیدم. خانم مظفری! مواظب این داداش رضای ما هم باش که خاطرش برامون خیلی عزیزه‌ها... 🔽🔽🔽🔽 🇮🇷🇮🇷
هدایت شده از  سرزمین عشق و جنون🌷
🇮🇷🇮🇷 در میان انبوه جمعیت، کسی او را نمی‌دید. صدایش را هم نمی‌شنید. او هم به کسی کاری نداشت. غرق در حال خودش بود، با مشت‌های گره کرده فریاد می‌زد: "فرمانده کرمانی شهادتت مبارک!" اما صدایش درنمی‌آمد آنقدر که گریه کرده بود. دیگر توان راه رفتن هم نداشت. روی جدول کنار خیابان ایستاد. از آنجا می‌توانست گنبد طلایی حرم آقا علی‌ابن‌موسی‌الرضا را که مثل ماه در دل شب می‌درخشید بهتر ببیند. اشک مجالش نمی‌داد. با دست، چشم‌هایش را پاک کرد. به نشان ادب دست روی سینه‌اش گذاشت و به آقا سلام داد. درست مثل سال‌ها قبل که در بیمارستان، رو به گنبد طلایی آقا کرده و برای نجات جان بیمار غریبه از او مدد خواسته بود. با این تفاوت، که حالا پیکر مطهر بیمار غریبه‌ی بیمارستان قائم مشهد، آشناتر از هر آشنایی، همراه با کاروان حمل شهدا، روی دست مردم، برای طواف دور ضریح به سمت حرم، در حال حرکت بود. پیش خودش فکر کرد به حکمت خداوند، به اینکه شهادت هر شهید زمان و مکان معینی دارد، باید پیمانه‌اش پر شود، باید سال‌ها بگذرد تا بتواند چنین انقلاب عظیمی بیافریند. به اینکه خدا چه صبری دارد. رعنا دستانش را رو به آسمان بلند کرد و با چشمانی پر از اشک زمزمه کرد: _سردار دل‌ها! حاج قاسم! سلام مرا به رضایم برسان. پایان ✍🏻نویسندگان: رضوانه دقیقی، مرضیه جلالوند. ⏹⏹⏹⏹⏹ 🇮🇷🇮🇷 برگرفته از گروه سی شب سی شهید 🌷