eitaa logo
ملکه باش✨
643 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
33 فایل
ملکه باشای دیگه خودنمایی به خانوما یاد می دن ولی ما #هنر_زندگی #هنر_زن_بودن ✾ کپی‌‌ مطالب‌‌ آزاد ✾نام نویسنده(#مارال_پورمتین)درپای مطالب امضادارحفظ شود ✓ مفیدبرای معلمان و ✓ تربیت فرزندان و ✓ خودسازی ارتباط: https://eitaayar.ir/anonymous/QZ8l.W67wM
مشاهده در ایتا
دانلود
پر فضیلت یکشنبه @malakeh_bash Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
6.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 فروش تیشرت های مزین به تصویر در شلوغ ترین منطقه تجاری بانکوک @malakeh_bash Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
هیئت الزهرا سلام الله علیها4_5920359658710631714.mp3
زمان: حجم: 7.15M
از باب المراد تا باب الجواد🖤 شهادت‌ عليه‌السلام🏴 @malakeh_bash Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
7.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهادت‌امام‌جواد[ع]تسلیــت‌باد🏴 ✨✨🖤✨✨ @malakeh_bash Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
6.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مقام . قهرمان کشتی جهان @malakeh_bash Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◾ آرزو دارم سرم رو قربونی کنم پای نگارم .... @malakeh_bash Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_ششم 💍💞خوشبخت ترین زن عالم ...صیغه محرمیت چن
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 💍💞مراسم_ازدواج جلسه ای گذاشته شد و رسم و رسومات رو بالا پایین کردند ، بالاخره مادر مسعود برنده شد و قرار شد که جشن نامزدی منزل آنها برقرار شود . چند روزی خریدمان طول کشید حلقه ، ساعت و لباس نامزدی با دامن پفی دنباله دار ، لباس من نبود به اصرار مادر و خواهرش اون رو خریدم . از آرایشگاه وقت گرفتند و از صبح روز جشن با خانمهای طرف داماد به آرایشگاه رفتیم . مادرم نیامد. قبلش از مادرم اجازه گرفته بودند که صورتم را بند بیندازند . ابروهای قهوه ای دخترانه ام را باریک کردند ، می گفتند ابروی باریک مد شده . خودم را در آینه نمی شناختم با آن ابروهای باریک چقدر صورتم بی روح شده بود . هر چه اصرار کردم که آرایشم باشد اما با مدیریت مادر مسعود چنان آرایش غلیظی با موهایی که سر به فلک گذاشته بود درستم کرد که دیگر شیرین نبودم. سر چادر کردنم کلی حرف شنیدم آخرش نشستم سر جایم که یا با چادر می آیم یا خودتان من بروید . مادرش از شدت عصبانیت نزدیک به انفجار بود. چادرم رو سر کردم و کورمال کورمال تا دم در آرایشگاه رفتم . دستم را در هوا می چرخاندم که مسعود دستم را گرفت . + عروس خانم تحویل بگیر ما رو ... _ وای مسعود خسته شدم از صبح تا حالا زیر دست این آرایشگره پدرم در اومد ... + عوضش خوشگل شدی دیگه خانومم . وارد کوچه که شدیم صدای آهنگی که از خانه پدر مسعود می آمد ماشین را می لرزاند . کوچه چراغانی بود. با کمک مسعود پیاده شدم و وارد خانه شدیم ، سر سفره عقد چادرم همچنان روی صورتم بود بعد از عقد آقایان به حیاط رفتند مسعود هم با آنها رفت و من چادرم رو در آوردم. با دیدن مادرم کم مانده بود اشک شوقم سرازیر شود. مادرم با نگاهم می کرد. آن شب می توانست بهترین شب زندگیم باشد اما ... خواهر مسعود اعلام کرد : دوماد می خواد بیاد پیش عروسش به افتخار دوماد قشنگمون ... همه ی خانمهای فامیل ما چادرهایشان را سر کردند اما همه ی خانمهای فامیل مسعود با همان در حال دست زدن و هل هله کردن بودند . مسعود وارد شد با اینکه با همه سلام علیک کرده بود به اصرار فیلمبردار دوباره شروع به سلام علیک کرد . و من برای اولین بار به عمق ها پی بردم ... انگار همه چیز جلوی چشمانم به صورت فیلم آهسته پخش می شد و من بهت زده فقط نگاه می کردم و هر لحظه دعا می کردم که از شدت شوک از هوش نروم ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی @malakeh_bash Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
gomnam44.persianblog.ir4_5818958379954997095.mp3
زمان: حجم: 1.44M
.¸¸.•°˚˚°❃◍🎊◍¸ .¸¸.•°˚˚°❃.¸¸. 🎊علی ع شده دوماد پیغمبر🎊 با نوای حاج 🎈ملائکه همه اومدن مدینه از تو بهشت، کیه رفته گل بچینه💞 💚به قد وبالای داماد ماشاءالله😍❤️ چشم حسودا کور بشه ایشالا♦️ @malakeh_bash Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_هفتم 💍💞مراسم_ازدواج جلسه ای گذاشته شد و رسم
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 واقعیت تلخ🙁👇 ... چیزی که با چشم می دیدم باورم نمی شد مسعود من به خانمی که میرسید دستش را دراز می کرد و دست می داد بعضی از آنها رویش را هم می بوسیدند یقینا همه آنها محرم او نبودند . احساس می کردم الان حتما غش خواهم کرد. فقط به مادرم اشاره ڪردم کمی آب به من برساند ، مسعود به من که رسید به من هم دست داد و پیشانیم را بوسید ، همه دست و سوت زدند ... به زور می خندیدم... تازه سر جایمان نشسته بودیم که مادر مسعود آمد و گفت : مسعود جان تازه رسیده ... مسعود با خشم به مادرش گفت : آخر کارخودتو کردی؟ نیمه برهنه آمد با من و مسعود دست داد و تبریک گفت آن لحظه نمی دانستم این دختر چه پررنگی در زندگیم خواهد داشت ... نفس کشیدن برایم سخت شده بود. آنجاخدا را شکر کردم که آرایشم غلیظ است و حالات صورتم را می پوشاند. مسعود نگاهم کرد و پرسید: خوبی؟ نمی دانستم چه بگویم فقط گفتم بعداً صحبت می کنیم. تا آخر شب زدند و رقصیدند ، مسعود بیشتر در قسمت مردانه بود. به خودم لعنت فرستادم که چرا قدرت کنترل خودم را ندارم. دلم می خواست همان لحظه از آن خانه میرفتم دلم امام رضا (ع) رو می خواست . آن شب با همه ی سختی هایش گذشت. با همه ی اعتماد به نفس و شجاعتی که داشتم اما نمیدانم چرا از دلخوریم به مسعود چیزی بگویم . مسعود هم بدحالی آن شب مرا به حساب بداخلاقی های مادرش گذاشت و بهم حق داد. قرار بود یک سال نامزد بمانیم و سال بعد زندگی مشترک را شروع کنیم . بجز موارد این چنینی همه چیز عالی بود نزدیک شدن هر چه بیشتر من به مسعود و وابستگی شدیدی که هر دو به هم داشتیم زبانزد دوست و آشنا شده بود. همیشه و همه جا باهم بودیم تمام رستوران های تهران را به نوبت رفتیم و در عرض یک سال بیشتر درآمدمان را خرج تفریح کردیم دوبار کیش و یک بار مشهد که خیلی مسافرت خاطره انگیزی بود . با مادر مسعود هم ارتباط بهتری برقرار کردم ، می دیدم وقتی که با مادرش رابطه ام بهتر می شود مسعود خوشحال تر و آرام تراست ، پس من هم تلاشم را بیشتر کردم . قرار های آرایشگاه رفتنم را با مادرشوهرم تنظیم می کردم . بعد از گرفتن گواهینامه ام با کمک مسعود و پدرم پراید دست دومی خریدیم و رفت و آمدم به خانه پدری مسعود شد . مادر مسعود هم کم کم به داشتن عروس چادری عادت کرد حتی دکتر اعصابش را هم من می بردم پدر شوهرم لقب شیرین را بهم داده بود. مادر برای همه این کار ها می کرد و می گفت رسم مادرشوهرداری اینه. در این رفت و آمد ها خیلی بیشتر با خانواده مسعود آشنا شدم. چون مسعود خیلی اهل حرف زدنهای اینجوری نبود منم تمام سوالاتم را از طریق مادرش و خواهرهایش جواب می گرفتم. البته رابطه من و جاریم هیچ وقت خوب نشد. یک روز مادر شوهرم داشت از قهر خواهرش صحبت می کرد و از اینکه چقدر دلش برایش تنگ شده پرسیدم: راستی مامان جان چرا با این خواهرتون ارتباط ندارید؟ خیلی سرش درد می کرد ترافیک‌ هم امانش را بریده بود با همون چشم های بسته گفت : سر قضیه و دیگه خواهرم حاضرنیست اسم منو بیاره ... با تعجب گفتم مسعود و عاطفه!!! ـ مگه خبر نداشتی؟ به دروغ گفتم چرا خب یه چیزایی میدونستم اما دقیقشو نه خبر ندارم ـ مسعود و عاطفه 3 سالی باهم دوست بودن همه هم میدونستیم که همو میخوان اما نمیدونم یه دفعه چی شد که زدن به تیپ و تاپ هم ، خواهرم همه چیز رو از چشم مسعود می دید و کلا قطع رابطه کرد ، دو سال بعدش هم که مسعود تو رو گرفت ... عاطفه رو دیدی که شب عقدتون اومد ، اما آبجیم نمیاد خیلی دلم براش تنگ شده ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی @malakeh_bash Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_هشتم واقعیت تلخ🙁👇 ... چیزی که با چشم می دیدم
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 زندگی بدون خدا🙁👇 ترافیک بود آفتاب هم گرم و این حرفها توانی برام نگذاشته بود. باز هم این موضوع را به مسعود بگویم هر کاری کردم عزت نفسم اجازه نداد چیزی از او بپرسم . تب زده بودم یک هفته کامل هر روز زیر سرم بودم اما حالم بهتر نمی شد فقط خودم میدانستم دردم از کجاست... مسعود عین پروانه دورم می چرخید ، تازه پاییز شده بود اما برایم لیمو شیرین گیر آورده بود خودش می برید و آب می گرفت و زور به خوردم می داد. به بهانه بیماری من شب ها هم خانه ما می ماند ، دوستش داشتم و کاش اینهمه برایم خواستنی نبود . ذهنم یاری نمی کرد ، قدرت حلاجی این قضایا را نداشتم هنوز شب عقد اینقدر شدید بود که موضوع عاطفه هم اضافه شد . کم کم خودم را جمع و جور کردم نمیدانم چرا هیچ وقت دوستی نداشتم که بتوانم با او درد و دل کنم ، دوستانم زیاد هستند و اما دوستیهایم نیستند و آن روز ها نداشتن یک همدم بیشتر از همیشه آزارم می داد . 👇👇👇👇 👆👆👆👆 چاره ای نداشتم یعنی ای نداشتم مسعود برایم کم نمی گذاشت که بهانه ای داشته باشم. صبح ها که برای نماز بلند می شدم چند دقیقه به چهره غرق خوابش خیره می ماندم ، ذهنم غرق در فکر و سعی می کردم از این پریشانی در بیایم . همیشه سر نمازهایم از خدا می خواستم که مسعود را به سمت خودش بکشاند ، در حرم امام رضا (ع) فقط برای مسعود دعا کردم که حب ائمه اطهار در دلش متبلور شود. 5 روز مشهد ماندیم اما فقط یکبار به زیارت آمد آن هم خیلی سریع و تند خارج شد. دنیای زیبایی برایم ساخته بود ، اما در این دنیایی که مسعود برایم ساخته بود نداشت ، محرم در آن نبود ، روزه ی ماه مبارک در این زندگی که مسعود برایم ساخته بود جایی نداشت... به من می گفت تو هر اعتقادی داشته باشی اما با من کاری نداشته باش ... این موضوع کمی نبود ... یکبار ازش پرسیدم که با چادری بودن من مشکلی نداری ؟ خندید و گفت: مگه تو چادری هستی؟ ـ عه مسعود مسخره بازی در نیار دیگه ... باز هم خندید و شوخی کرد . +نه حاج خانوم ما کی باشیم شما رو مسخره کنیم... ـ جدی می گم می خوام نظر واقعیتو بدونم. داشت رانندگی می کرد که این سوال را پرسیدم کمی سکوت کرد ماشین را به کنار زد و خیلی جدی رو به من گفت: + شیرین جانم من واقعا چادر تو رو نمی بینم اما نمی تونم بگم در تو چی دیدم که جذبت شدم ، هنوز هم نمیدونم اون چیه ؟ اما مطمئن هستم بودن تو یا بی حجابی تو برام نداره این به خودت مربوطه ، من دنبال جواب سوالم هستم و هنوز پیداش نکردم ، چیزی در تو هست که منو مجذوب خودش کرد چیزی که تو دختر های اطراف من نبوده و نیست ، برای همینه که عاشقت شدم . خودت می دونی یه پسر ۳۰ ساله حتما تجربه های عاطفی قبلی داشته (تصویر نیمه برهنه جلوی چشمام بود) اما به جرات می تونم بگم چیزی که در تو به من آرامش میده وقت جای دیگه پیداش نکردم ، پس نگران چادر و حجابت نباش ، هرجور دوست داری زندگی کن . نمیخوام ذهنت بیشتر از این درگیر این موضوع بشه. بعد از مدتها حالم خوب شده بود مسعود با این حرفش خیالم رو راحت کرد. آن روز نمیدانستم که آن چیزی که در من مسعود را جذب کرده بود چه بود ؟ سالها بعد فهمیدم که دیگر فایده ای نداشت.... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی @malakeh_bash Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
خب دوستان تا اینجای داستان می تونید اشکالات کار شیرین و مسعود رو بگید؟
بقیه دوستان نظری دارند؟