eitaa logo
ملکه باش✨
652 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
33 فایل
ملکه باشای دیگه خودنمایی به خانوما یاد می دن ولی ما #هنر_زندگی #هنر_زن_بودن ✾ کپی‌‌ مطالب‌‌ آزاد ✾نام نویسنده(#مارال_پورمتین)درپای مطالب امضادارحفظ شود ✓ مفیدبرای معلمان و ✓ تربیت فرزندان و ✓ خودسازی ارتباط: https://eitaayar.ir/anonymous/QZ8l.W67wM
مشاهده در ایتا
دانلود
✔️ درمان پوکی استخوان ◇ ۱ لیوان شیر ◇ ۱ قاشق غذاخوری پودر ◇ ۱ قاشق غذاخوری شیره انگور ❗️هر روز از این نوشیدنی استفاده کنید 🍃 یک‌سبک‌زندگیست. عضو شوید.👇 🍃@malakeh_bash ••┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
🖋 به نام مهربانترین ... 📗 📌 ۱ کلاسم تازه تمام شده بود ... دانشجویانم در حال رفتن بودند ته دلم می گفتم کاش امروز جلسه مشاوره ام برقرار نشود تا سریعتر به کرج برگردم ، این شلوغی اتوبان تهران تا کرج همیشه اذیتم می کرد. مشغول چک کردن گوشی بودم که ناگهان صدایی سکوت فضا را شکست ... "سلام خانم کشاورز دیر که نکردم " سرم را بلند کردم و برای بار اول ایشون رو دیدم ، زنی حدود ۳۰_۳۵ ساله با قدی متوسط که موهای بلوند خوشرنگی داشت و با تیپ اسپرت و آرایشی که کرده بود حسابی به چشمم و بروز می آمد. مثل همیشه در برخورد اول دنبال شناخت شخصیت مراجعم بودم ، 👈 به طرز لباس پوشیدن 👈 نوع دست دادن 👈 لبخند و به عمق نگاهش توجه کردم. مثل یک از بالا تا پایین بدنبال نشانه ها بودم ... 👈 اتوی شلوار 👈 رنگ کیفش 👈حتی انتخاب رنگ رژ لبش همه و همه در ذهنم کنار هم چیده می شدند و مرا به شناخت شخصیت مخاطبم نزدیک تر می کردند. دست خودم نیست همیشه در برخورد اول حریصم تا تشخیصم را بزنم و از اینکه معمولا تشخیصم درست است ته دلم لذت شیرینی دارم.😊 دستش را به گرمی فشردم "سلام به موقع آمدید بفرمایید " نشست رو به رویم و اولین ما آغاز شد. با شروع جلسه همه چیز از خاطرم محو شد ، دیگه نه شلوغی جاده یادم بود و نه دنیای کاری ای که داشتم به خاطرم آمد. همیشه همینطور هستم وقتی مشاوره ای را شروع می کنم دیگر همه چیز را به فراموشی می سپارم ، انگار دنیا می ایستد و من با صحبت های مراجعم به داخل داستان زندگی او کشیده می شوم تا زندگیش را پیدا کنم و زمانی که مشکل و را پیدا نکرده ام پشت سر هم سوال می پرسم و مبحث را به سمتی که باید می کشانم تا به دلخواهم برسم. اسمش شیرین بود ... ۳۸ساله کارشناس مترجمی زبان داشت خانه دار پریشان ... پریشان ... پریشان ... چند دقیقه فقط می کرد و نمی توانست صحبت کند و من مثل همیشه که به مراجع پریشانم جعبه دستمال کاغذی تعارف می کنم به سمتش رفتم و با جملاتم آرامش لازم را به او دادم ، تا کم کم شروع به صحبت کند. آن روز نمی دانستم که داستان زندگی شیرین هم مثل بیشتر مراجعینم جزئی از وجود من خواهد شد. ۹۰ درصد مشاوره هایم دارند جلسه اول مشاوره هم دارند اما جلسه آخر ندارند ... و باید بگم که ای هم در کار نیست. بعد از اولین گفتگو به هم می شویم و رابطه ی ما در بیشتر مواقع عمیق می شود و این گفتگو ها ادامه دارد تا زندگیش به ساحل امن و آرامی برسد ؛ وقتی حال زندگیشان خوب می شود فاصله ما هم کمی بیشتر می شود تا وقتی که دست اندازی در زندگیشان ایجاد شود و در آن زمان اولین عکس العمل آنها پیام دادن به من است و گرفتن راهکار جدید ... شیرین هم خیلی زود به این چرخه اضافه شد. دو جلسه طول کشید تا داستان زندگیش را در پس اشک و لرزش صدا و دست برایم تعریف کند و تا جلسه سوم هنوز در حال پرسیدن سوال بودم. به عنوان اولین داستان از مجموعه خاطرات یک مشاور داستان و زندگی پر از درس شیرین را برایتان انتخاب کردم ؛ می دانم شما هم مثل من با زندگی او خواهید کرد پس این روزها با من همراه شوید. ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 🍃 یک‌سبک‌زندگیست. عضو شوید.👇 🍃@malakeh_bash ••┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗#رمان #خیانت_شیرین 📌#قسمت ۱ کلاسم تازه تمام شده بود ... دانشجویانم
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۲ اول دهه ی 60 در یک خانواده مذهبی به دنیا آمدم ، پدرم ڪارمند بود و مادرم خانه دار ؛ وضعیت اقتصادی داشتیم. مثل همه بچه های دهه ی شصت با ڪم و ڪاستی های آن دوره بزرگ شدم . یک برادر بزرگتر هم دارم ، آن زمانها همیشه باهم می جنگیدیم اما طاقت دوری همدیگر را هم نداشتیم. خیلی درس خوان نبودم البته درسم چندان هم بد نبود. ۱۵ساله بودم که چند صباحی یکی از پسر های محل شدم ، ولی هیچ وقت ارتباطی بینمان رخ نداد . در زمان ما اینجور علاقه ها بود و اگر کسی رسوا می شد این علاقه مساوی با طرد شدن از جامعه و خانواده بود . یادم هست در دوران راهنمایی اگر مشخص می شد دختری دوست پسر دارد از او فاصله می گرفتیم و در گوش هم پچ پچ کنان او را نشان می دادیم و به حالش افسوس می خوردیم که از راه به در شده است. مثل الان نبود ڪه... چند باری هم پسر های محل نامه جلوی پایم انداختند اما من همیشه وحشت زده از آنها فاصله گرفته و دور می شدم. مادرم داستانهای زیادی از دخترانی که از راه به در شده بودند و داشتند برایم تعریف کرده بود و همیشه ترس این را داشتم که مبادا ڪاری کنم که خانواده ام برود. خلاصه با همین احوالات خفیف عاطفی ، نوجوانی ام به سر رسید و چند صباحی بعد دبیرستانم را هم به پایان رساندم . می شنیدم فلانی برای پسرش به خواستگاریم آمده اما پدر و مادرم جوابشان یک کلمه بود دختر ما درس دارد . دانشگاه دولتی قبول نشدم اما دانشگاه آزاد اطراف تهران پذیرفته شده بودم . پدرم با حالی پر از افتخار آمد پیشم و گفت : "شیرین جانم فکر پولش را نڪن با مامان برید دانشگاه آزاد ثبت نام کنید" دو روز از خوشحالی گریه می کردم چون پرداخت دانشگاه آزاد کار ساده ای نبود و می دانستم پدرم چه زحمتی را متقبل شده است . دانشگاه اما دیگری بود ، انگار وارد یک کشور دیگری شده بودم . گذشته به یکباره برداشته شده و من خود را وسط جریانی می دیدم که آمادگی برای رویارویی با آن را . با وسیله نقلیه مینی بوس مسیر دانشگاه را طی می کردم ، بودم ، صورتم خیلی پر مو نبود اما دست نخورده و کاملا دخترانه وارد دانشگاه شدم ، در فرهنگ آن زمان دخترها اولین بار فقط برای روز عروسی صورتشان را تمیز می کردند و ابروهایشان را بر می داشتند. یادم هست ترم های اول درس می خواندم ، می خواستم با نمرات خوبم زحمات پدر و مادرم را ڪنم . با توجه به روابط عمومی خیلی خوبی که داشتم ، با همه سریع برقرار می کردم ، فعال و سرحال و همیشه بین کلاسها ، کتابخانه و غذاخوری در رفت و آمد بودم . فرز و سریع و زرنگ ... گاهی هم نیم نگاهی به پسرهای همکلاسی می انداختم اما هیچ وقت کسی که برایم باشد بین آنها نبود. ترم چهار بودم که به پیشنهاد یکی از دوستانم به عنوان کار پاره وقت به یک خصوصی مراجعه کردم . شرکت در یک آپارتمان جمع و جور بود و مسیر رفت و آمد خوبی داشت ، اگر می شدم حداقل کمک خرجی برای شهریه دانشگاهم بودم . کلا کار کردن را دوست داشتم ، شاغل بودن برایم حس لذت بخشی داشت و میل به کسب در آمد ی خوبی برایم بود. خانم منشی نسبت به دهه ی 70 آرایش غلیظی داشت ، مانتویی روشن به تن داشت و موهایش از زیر روسری مثل یک توپ دیده می شد . با دیدن او ناخود آگاه چادرم را جمع تر کردم ، چند دقیقه بعد به اتاق هدایتم کردند . مردی حدودا 30 ساله پشت میز نشسته بود . مصاحبه شروع شد ... تجربه ای در اینجور کارها نداشتم فقط سعی کردم با اعتماد به نفس پاسخ بدهم اما دستپاچگی در کلامم موج می زد. همیشه موقع صحبت با نامحرم سرم را پایین می انداختم ، میان مصاحبه چند باری به آقای مدیر نگاه کردم اما از طرز نگاهش خوشم نیامد ... احساس می کردم با لبخند گوشه لبش در حال به من است ... ولی صدایش ... صدای داشت ... بعدها "مسعود" هر وقت یاد آن روز می افتاد کلی دستم می انداخت و می خندید ... و ... من ... آن روز نمی دانستم این مصاحبه سرنوشت مرا به کل تغییر خواهد داد... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 🍃 یک‌سبک‌زندگیست. عضو شوید.👇 🍃@malakeh_bash ••┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت ۲ #شیرین_دختر_دهه_ی_شصت اول دهه ی 60 در یک خا
. این رمان پُر از درسهای مختلف هست ، برای همه اقشار مختلف . توصیه می کنم رمان رو دنبال کنید . .
هدایت شده از بفرمائید شعر🌱
🍃 اندوهت را بتکان جهان منتظرت نمی‌ماند تا حالت خوب شود. جهان صبر نمی‌کند تا غصه ات سر آید. جهان برای هیچکس منتظر نمی‌ماند و برای هیچکس صبر نمی‌کند. جهان می‌رود چه تو غمگین باشی و چه شادمان، چه سوگوار باشی و چه شادمان. می‌دانی این جهانی که می‌رود نامش چیست؟ نامش عمر است و تو ناگزیری که دنبالش بروی. تو ناگزیری که اندوهت را بتکانی و غمت را بشویی و بروی وگرنه جهان می‌رود و عمر می‌رود و تو جا می‌مانی از جهان و از عمر و از خودت... شاد باش و امیدوار لحظات اکنون را دریاب... ✍️ 📚@befarma_sher
هدایت شده از  زاویه دید 🪐
10.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ 🍃 یک‌سبک‌زندگیست. عضو شوید.👇 🍃@malakeh_bash ••┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
23.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عوارض 🍃 یک‌سبک‌زندگیست. عضو شوید.👇 🍃@malakeh_bash ••┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
11.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. چقدر زیباست .👌 ۳ فکت درباره‌ی 🍃 یک‌سبک‌زندگیست. عضو شوید.👇 🍃@malakeh_bash ••┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت ۲ #شیرین_دختر_دهه_ی_شصت اول دهه ی 60 در یک خا
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۳ با تمام دستپاچگی که در مصاحبه داشتم و در کمال ناباوری شدم. مادرم خبر قبولی را بهم داد و از ادب آقای پشت تلفن کلی تعریف کرد. باید در هفته سه روز برای انجام کارهای دفتری به شرکت می رفتم . اولین روز کاریم مادرم هم با من آمد و کلی کرد و من بدون توجه به عمق حرفهایش فقط با سر تأیید می کردم. کارم در شرکت ساده بود . حقوق کمی داشتم اما برای من بود. از آنجایی که روابط عمومی خوبی داشتم خیلی سریع با بقیه ی کارمندان شرکت که همگی خانم بودند ارتباط برقرار کردم. همه چیز بر وفق مرادم بود به جز یک مورد و آن هم روبرو شدن با بود. کلا از طرز نگاه و رفتاری که داشت خوشم نمی آمد. سرد و مغرور به نظرم می رسید کم حرف بود و شاید بشه گفت کمی منزوی ... در بحث ها و صحبت های خودمانی شرکت نمی کرد . از هر اتاقی که می گذشت صدای خنده ی خانمها می شد . یک مرد قد بلند و لاغر اندام ، رنگ پوست او ‌سبزه بود با موهایی پر کلاغی که چندین تار موی سفید روی شقیقه اش نمایان بود . اما انصافا متبحر بود و و هوای کارمندانش را داشت ، برای همین هم کارمندانش با احترام خاصی که توأم با کمی ترس باشد با او‌ رفتار می کردند . اما من در کنارش احساس نمی کردم . کم کم رفتارش با من متغییر شد ... حدودا سه ماه از کار کردنم در شرکت می گذشت ، دیگر دستش کاملا برایم رو شده بود ، مسعود به من داشت. از رفتار گرم و مهربانش از نوع نگاهش از خیره شدن های یواشکی توجه کردنهای افراطی از لحن حرف زدنش کاملا این علاقه هویدا بود . حتی خانمها هم شده بودند ، در میان حرفهایشان گاهی تیکه می انداختند و می گفتند روزهایی که در شرکت نیستم مسعود عصبی و بهانه گیر است . با همه ی این اوصافی که می گذشت اما من از خودم خبر داشتم ، هیچ‌ به او نداشتم ، در فرهنگ ما مردی که خانمها را به اسم کوچکشان صدا می زند و به راحتی و با صدای بلند تذکر بدهد و یا گاهی کند و تیکه بیندازد مرد مقبولی نبود. مرد باید مثل پدرم می بود ... آقا و متین ... هفته آخر اسفند بود در یک روز برفی و سرد مثل همیشه سر وقت به شرکت رسیدم ، در بسته بود ، زنگ زدم و در کمال تعجب مسعود در را برویم باز کرد ، او با لبخند و اما هر دو دستپاچه سلام علیک کردیم . با تعجب گفت : مگه نمی دونستی امروز شرکت تعطیله ؟ _ نه ... متوجه نشدم _ می خوام شرکتو جمع و جور کنم که تو تعطیلات عید نقاشی بشه . _ به سلامتی ان شاالله ... پس با اجازتون ... _ حالا که تا اینجا اومدی بیا یه کمکی به ما کن ، خانم اسفندیاری هم حضور دارند ؛ کارگرها هم یکی دو ساعت دیگه می رسند. نمی دانم چرا پذیرفتم . رفتم داخل و مشغول کار شدم . هر چی که شد همون روز افتاد ... هیچ وقت به یک پسر نامحرم اینهمه نزدیک نشده بودم پسری که هر حرکتش نشانه ی علاقه و توجه بود . تا آخر وقت با هم کار کردیم انقدر محبت کرد که یخ من هم کم کم آب شد . نمی دانم چرا آن روز به شوخیهایش می خندیدم ، خیلی حرف نمی زد اما آن روز به نظرم جذاب و خنده دار می آمد . من می خندیدم و او گل از گلش می شکفت . ته دلم برای همین خنده هایم احساس داشتم . وقت نماز یک گوشه ی شرکت قامت بستم ، از رکعت دوم سنگینی نگاهش را احساس کردم ، دیگر از نمازم چیزی نفهمیدم... افتاده بود. مسعود از حصار سختی که به دورم تنیده بودم رد شده و مرا جذب محبت خودش کرده بود . °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• شیرین وقتی که این جملات را می گفت برق عجیبی در نگاهش بود. کنجکاو بودم که از بقیه ی ماجرا سر در بیاورم . می دانستم اگر این رابطه به ازدواج ختم شده باشد چالشهای فراوانی همراه خود خواهد داشت ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 🍃 یک‌سبک‌زندگیست. عضو شوید.👇 🍃@malakeh_bash ••┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
. راهکارهای : ✓ کلاسهای استراتژی کودکان اگر شما طریقه درست فکر کردن و تصمیم گرفتن رو بیاموزید ، خود به خود دچار مشکلات کمتری می شوید ،که نیاز به تاب آوری داشته باشد . از طرفی وقتی طریقه فکر کردن را بیاموزید ، تاب آوری را آموخته اید ،چون افکار تاثیر زیادی روی طاقت دارند. توجه به عواقب هر کار هم به تقویت تاب آوری کمک می کند. دقت کردید ، گاهی ما حرفی می‌زنیم ، که بعدا پشیمون می شیم . کاری رو انجام می دیم ، که بعدا خودمون رو سرزنش می کنیم . خریدی رو انجام می دیم ، که متوجه می شیم ، غیر ضرور بوده . بله گاهی تصمیمات ما برپایه برداشتها و تحلیل‌های درستی نیست ، لذا پشیمانی به بار می یاره . خب چی می خوام بگم ، در برخی شهرهای کشور مراکزی وجود داره به نام آموزش به کودکان . خوشبختانه ، ما هم در شهر چنین مرکزی داریم ، که روش تجزیه و تحلیل مسائل رو به صورت علمی و مستدل و با روش کودکانه آموزش می ده . 🔶با این آموزشها کودک به مهارت باارزش تصمیم سازی و پس از آن به تصمیم گیری دست پیدا می کنه .🔸 والدین بزرگترین خدمتی که می تونند به فرزندان خودشون داشته باشند ، اینه که این مهارت رو به اونها هدیه کنند . در همه این آموزشها رایگان انجام می شه . فرزندان خود را با آموزش تاب آور کنید .👌 ( جهت هماهنگی و کسب اطلاعات درباره استراتژی کودکان در به شماره: ۰۹۹۰۶۰۵۴۱۳۴ و یا به @sk_fetrat پیام دهید.) 🍃 یک‌سبک‌زندگیست. عضو شوید.👇 🍃@malakeh_bash ••┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام : احمقی مَرد در سه چیز شناخته می شود : ۱= سخن گفتن در آنچه به او مربوط نیست ۲= پاسخ دادن به چیزی که ازاو نپرسیده‌اند ۳= بی پروا شدن در اموری که از عهده انجام آنها بر نمی آید 🗣 حقّ با علی است .... 🍃 یک‌سبک‌زندگیست. عضو شوید.👇 🍃@malakeh_bash ••┈┈••✾••✾••✾••┈┈••