eitaa logo
ملکه باش✨
553 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
32 فایل
ملکه باشای دیگه خودنمایی به خانوما یاد می دن ولی ما #هنر_زندگی #هنر_زن_بودن ✾ انتشاردست‌نوشته‌هاصرفاباذکرنام‌نویسنده. ✾کپی‌‌بقیه‌مطالب‌آزادوذکرلینک‌کانال‌اجباری‌نیست. ارتباط: https://abzarek.ir/service-p/msg/2000034
مشاهده در ایتا
دانلود
ملکه باش✨
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #شصت_و_هفتم 46 تماس بی پاسخ  نزدیک نیمه شب🌌 بود که به حال اومدم …سرگیج
🌾 🌾قسمت احساست را نشان بده برگشتم بیمارستان …🏥  باهام سرسنگین بود … غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار … حرف دیگه ای نمی زد … هر کدوم از بچه ها که بهم می رسید … اولین چیزی که می پرسید این بود … – با هم دعواتون شده؟ …😳  _با هم قهر کردید؟ …😧 تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم …  چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد … و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست …  – واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه …😏 – از شخصی مثل شما هم بعیده … در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه …😏 – من چیزی رو که نمی بینم قبول نمیکنم …😌 – پس چطور انتظار دارید … من احساس شما رو قبول کنم؟… منم احساس شما رو نمی بینم …😏  آسانسور ایستاد …  این رو گفتم و رفتم بیرون …تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود … چنان بهم ریخته و عصبانی … 😡👊که احدی جرات نمی کرد بهش نزدیک بشه … سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد … تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد … گوشیم زنگ زد …📲 دکتر دایسون بود … – دکتر حسینی … همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم…بیاید توی 🌳حیاط⛲️ بیمارستان … رفتم توی حیاط …  خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد … بعد از سه روز … بدون هیچ مقدمه ای … – چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ … من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ … حتی اون شب … ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد … که فقط بهتون غذا بدم …  حالا چطور می تونید چشم تون رو روی احساس من … و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟ …😠 ادامه دارد ... ✍نویسنده: 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #شصت_و_هشتم احساست را نشان بده برگشتم بیمارستان …🏥  باهام سرسنگین بود
🌾 🌾قسمت زنده شون کن پشت سر هم و با ناراحتی، این سوال ها رو ازم پرسید …😒 ساکت که شد … چند لحظه صبر کردم … – احساس قابل دیدن نیست … درک کردنی و حس کردنیه… حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید … احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالات هورمونیه … غیر از اینه؟… شما که فقط به منطق اعتقاد دارید … چطور دم از احساس می زنید؟ … – اینها بهانه است دکتر حسینی … بهانه ای که باهاش … فقط از خرافات تون دفاع می کنید … کمی صدام رو بلند کردم … – نه دکتر دایسون … اگر خرافات بود … عیسی مسیح، مرده ها رو زنده نمی کرد … نزدیک به 2000 سال از میلاد مسیح می گذره … شما می تونید کسی رو زنده کنید؟ … یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟ … تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟ …  اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن… زنده نمی کنید؟ … اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون … زنده شون کنید … سکوت مطلقی بین ما حاکم شد …😒😐  نگاهش جور خاصی بود…حتی نمی تونستم حدس بزنم توی فکرش چی می گذره…آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم … – شما از من می خواید احساسی رو که شما حس می کنید …من ببینم … محبت و احساس رو با رفتار و نشانه هاش میشه درک کرد و دید … از من انتظار دارید … احساس شما رو از روی نشانه ها ببینم …  اما چشمم رو روی ببندم … شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می کردید؟ …😟😐 با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد … – زنده شدن مرده ها توسط مسیح … یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا …بیشتر نیست … همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود …😒😠 چند لحظه مکث کرد … – چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه… من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ … اگر این حرف ها حقیقت داره … به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه …😏 ادامه دارد ... ✍نویسنده: 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #شصت_و_نهم زنده شون کن پشت سر هم و با ناراحتی، این سوال ها رو ازم پرس
🌾 🌾قسمت خدا را ببین با قاطعیت بهش نگاه کردم … – این من نبودم که تحقیرتون کردم … شما بودید … شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست … عصبانیت😠 توی صورتش موج می زد … می تونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد … اما باید حرفم رو تموم می کردم… – شما الان یه حس جدید دارید … حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش … احدی اون رو نمی بینه …بهش پشت می کنن … بهش توجه نمی کنن … رهاش می کنن… و براش اهمیت قائل نمیشن …  تاریخ پر از آدم هاییه که… 👈خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن … اما ببینن و باور کنن …👌 شما وجود خدا رو انکار می کنید …  اما خدا هرگز شما رو رها نکرده … سرتون داد نزده … با شما تندی نکرده … من منکر لطف و توجه شما نیستم … شما گفتید من رو دوست دارید …  اما وقتی … فقط و فقط یک بار ☝️بهتون گفتم… احساس شما رو نمی بینم … آشفته شدید و سرم داد زدید … خدا 👈هزاران برابر شما👉 بهم لطف کرده … چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ …😏 اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد … اما این، تازه آغاز ماجرا بود … اسم من از توی تمام عمل های جراحی های دکتر دایسون خط خورد …  چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود … که به ندرت با هم مواجه می شدیم … تنها اتفاق خوب اون ایام …  این بود که بعد از 4 سال با مرخصی من موافقت شد … می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم …  فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تک تک شون تنگ شده بود …😍❤️ ادامه دارد ... ✍نویسنده: 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ملکه باش✨
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #هفتاد خدا را ببین با قاطعیت بهش نگاه کردم … – این من نبودم که تحقی
🌾 🌾قسمت غریب آشنا بعد از چند سال به ایران برگشتم …🇮🇷🛬   سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت …  حنانه دختر مریم، قد کشیده بود … کلاس دوم ابتدایی … اما وقار و شخصیتش عین مریم بود … از همه بیشتر … دلم برای دیدن چهره مادرم😊😢 تنگ شده بود… توی فرودگاه … همه شون اومده بودن …  همین که چشمم بهشون افتاد … اشک، تمام تصویر رو محو کرد …  خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم … شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت …😢 با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن …  هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت …  حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود … باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید…  محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم … خونه بوی غربت می داد …  حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم …  اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن …اما من … فقط گاهی … اگر وقت و فرصتی بود …  اگر از شدت خستگی روی مبل … ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد … از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم …  غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود … فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم … کمی آروم می شدم … چشمم همه جا دنبالش می چرخید … شب … همه رفتن … و منم از شدت خستگی بی هوش … برای نماز صبح🌌 که بلند شدم …  پای سجاده … داشت قرآن📖 می خوند … رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش …  یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم … با اولین حرکت نوازش دستش … بی اختیار … اشک از چشمم فرو ریخت …😭 – مامان … شاید باورت نشه … اما خیلی دلم برای ✨بوی چادر نمازت✨ تنگ شده بود … و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد … ادامه دارد ... ✍نویسنده: 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #هفتاد_و_یکم غریب آشنا بعد از چند سال به ایران برگشتم …🇮🇷🛬   سجاد ازد
🌾 🌾قسمت شبیه پدر دستش بین موهام حرکت می کرد … و من بی اختیار، اشک می ریختم … 😭 غم غربت و تنهایی …  فشار و سختی کار …  و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم … – خیلی سخت بود؟ … – چی؟ … – زندگی توی غربت … سکوت عمیقی فضا رو پر کرد …  قدرت حرف زدن نداشتم …و چشم هام رو بستم … حتی با چشم های بسته … نگاه مادرم رو حس می کردم … – خیلی شبیه علی شدی … اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت …بقیه شریک شادی هاش بودن … حتی وقتی ناراحت بود می خندید … که مبادا بقیه ناراحت نشن …اون موقع ها … جوون بودم … اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته … حس دختر کوچولوم رو ببینم … ناخودآگاه … با اون چشم های خیس … خنده ام گرفت …دختر کوچولو …😁 چشم هام رو که باز کردم …  دایسون اومد جلوی نظرم … با ناراحتی، دوباره بستم شون … – کاش واقعا شبیه بابا بودم … اون خیلی آروم و مهربون بود… چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد …ولی من اینطوری نیستم … 😒 اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم …نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم … من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم … خیلی …😔 سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم … اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت …دلم برای پدرم تنگ شده بود … و داشتم …  کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم …علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم … و جواب استخاره رو درک نمی کردم …😔😣 ادامه دارد ... ✍نویسنده: 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #هفتاد_و_دوم شبیه پدر دستش بین موهام حرکت می کرد … و من بی ا
🌾 🌾قسمت بخشنده باش زمان به سرعت برق و باد سپری شد …لحظات برگشت🇩🇪 به زحمت خودم رو کنترل کردم …  نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم …  نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم …😣  هواپیما که بلند شد …🛫  مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم …😭 حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد …  ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود … حالتش با من عادی شده بود …حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم … هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید …  اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد … نه فقط با من … با همه عوض می شد …😟 مثل همیشه دقیق … اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود …ادب … احترام … ظرافت کلام و برخورد … هر روز با روز قبل فرق داشت …😟 یه مدت که گذشت …  حتی رو هم کنترل می کرد…دیگه به شخصی زل نمی زد … در حالی که هنوز جسور و محکم بود …  اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد … رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن … بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود … که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود …  در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم …😟 شیفتم تموم شد …  لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم 📲زنگ زد … – سلام خانم حسینی … امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ … می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم … وقتی رسیدم …  از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید … نشست …  سکوت عمیقی فضا رو پر کرد … – خانم حسینی … می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم … اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم…و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم …😊🙈 این بار مکث کوتاه تری کرد … – البته امیدوارم … اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید …مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید …☺️ ادامه دارد ... ✍نویسنده: 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
در قسمت قبل (روز گذشته) دیدیم زینب چه زیبا خدا رو به دکتر دایسون اثبات کرد. گفت چگونه انتظار دارید ، من احساس محبت شما به خودم رو از روی نشانه های آن قبول کنم، اما شما خدا رو با وجود این همه نشانه ای که در آفرینش برای ما فرستاده ، قبول ندارید؟ این یک اثباتی هست که بعدها برای فرزندان کوچک خود می توانید از آن بهره ببرید. مثلاً درد دیده نمی شود ، اما از روی فشاری که به سلولهای عصبی وارد می کند ، متوجه وجودش می شویم. یا شکر ی که در چای شیرین، حل شده، دیده نمی شود، اما ازشیرین بودن چای به وجودش پی می بریم.🌸 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
به نظرتون تغییر رفتار دایسون چه دلیلی می تواند داشته باشد، یه طور دیگه بپرسم ،اون چه کیمیایی بوده که مس وجود دایسون را طلا کرده؟ 🧐🤨 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
16.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جاماندگان 😭 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ملکه باش✨
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #هفتاد_و_سوم بخشنده باش زمان به سرعت برق و باد سپری شد …لحظات برگشت🇩
🌾 🌾قسمت متاسفم حرفش که تموم شد …  هنوز توی شوک بودم … 2 سال از بحثی که بین مون در گرفت، گذشته بود … فکر می کردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود … لحظات سختی بود …  واقعا نمی دونستم باید چی بگم …برعکس قبل … این بار، موضوع ازدواج بود … نفسم از ته چاه در می اومد … به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم … – دکتر دایسون … من در گذشته … به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد … و به عنوان یک شخصیت قابل احترام … برای شما احترام قائل بودم …  در حال حاضر هم … عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می کنم … نفسم بند اومد … – اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون … فقط می تونم بگم …متاسفم …😒 چهره اش گرفته شد … 😣😔سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد … – اگر این مشکل … فقط مسلمان نبودن منه … من تقریبا 7 ماهی هست که ✨مسلمان شدم … ✨این رو هم باید اضافه کنم …تصمیم من و اسلام آوردنم …کوچک ترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره …  شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید …چه من رو انتخاب کنید … چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه… من کاملا به تصمیم شما احترام می گذارم … و حتی اگر خلاف احساس من، باشه …  هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم …😞✋ با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد …  تپش قلبم💓 رو توی شقیقه و دهنم حس می کردم … مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم …  هرگز فکرش رو هم نمی کردم… یان دایسون … یک روز مسلمان بشه … ادامه دارد ... ✍نویسنده: 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••