eitaa logo
ملکه باش✨
555 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
32 فایل
ملکه باشای دیگه خودنمایی به خانوما یاد می دن ولی ما #هنر_زندگی #هنر_زن_بودن ✾ انتشاردست‌نوشته‌هاصرفاباذکرنام‌نویسنده. ✾کپی‌‌بقیه‌مطالب‌آزادوذکرلینک‌کانال‌اجباری‌نیست. ارتباط: https://abzarek.ir/service-p/msg/2000034
مشاهده در ایتا
دانلود
8.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عجب تحلیلی😍😁 شهر بیدار شه
10.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شوک بزرگ به ستاد پزشکیان 🔹محمدرضا جهان بیگلری دبیر ستاد اعتدالیون پزشکیان: به علت حضور افراد ناکارآمد تیم روحانی در اطراف پزشکیان استعفا کردم. 🔹بعد از بررسی برنامه های آقای جلیلی به این نتیجه رسیدم ایشون فرد اصلح و مناسب برای ریاست جمهوری هستند.
همه جواب‌های پزشکیان در مناظره دیشب که مردم را شوکه کرد!
بعضی از دوستان جوان فکر می کنند ، دولت پزشکیان تکرار دولت خاتمیه و چون فکر می کنند زمان خاتمی خیلی اوضاع مردم ایران خوب بوده ، به همین جهت می خوان به پزشکیان رأی بدهند. من اون موقع بچه خردسال داشتم و یادم هست که یه روز درمیون چند ساعت باید سر صف شیر پاستوریزه می ایستادم تا بتونم ۶ تا شیشه نیم لیتری شیر بخرم . گاهی هم شیر کم بود ۳ تا شیشه می دادند ، گاهی هم تا نوبت ما می شد ، شیر تموم میشد .
یادم هست مدت زیادی مرغ گرم نایاب بود ، و فقط اونهایی که توی ارگانها یا ادارات دولتی آشنا داشتند ، می توانستند ، با حواله مرغ گرم بخرند . مرغ منجمد هم به میزان درخواست خانواده ها موجود نبود و به سختی پیدا می شد . بله همون موقع هم همه چی گرون بود . ساختن یه خونه اگر زمینی رو‌می تونستی بخری که اغلب نمی توانستند ، حداقل پنج یا شش سال زمان می برد .
با همین خاتمی خاتمی گفتن مردم رو‌می اندازند در چاهی که روحانی مردم رو انداخت .
دوستاتون رو برای خواندن این رمان جذاب دعوت کنید . این بنر رو‌ برای همه بفرستید.👇👆 شب‌های گرم تابستان با 👇 رمان سید طاها ایمانی
ملکه باش✨
#قسمت_سوم داستان دنباله دار #تمام_زندگی_من: خدایی که می شنود مسلمانان کشور
داستان دنباله دار : عهدی که شکست چند ماه گذشت ... زمان مرگم رسیده بود اما هنوز زنده بودم... درد و سرگیجه هم از بین رفته بود ... رفتم بیمارستان تا از وضعیت سرم با خبر بشم ... آزمایش های جدید واقعا خیره کننده بود ... دیگه توی سرم هیچ توموری نبود ... من خوب شده بودم ... من سالم بودم ... اونقدر خوشحال شده بودم که همه چیز رو فراموش کردم ... علی الخصوص قولی رو که داده بودم ... برگشتم دانشگاه ... و زندگی روزمره ام رو شروع کردم ... چندین هفته گذشت تا قولم رو به یاد آوردم ... با به یاد آوردن قولم، افکار مختلف هم سراغم اومد ... - چه دلیلی وجود داشت که دعای اون زن مسلمان مستجاب شده باشه؟ ... شاید دعای من در کلیسا بود و همون زمان تومور داشت ذره ذره ناپدید می شد و من فقط عجله کرده بودم ... شاید ... شاید ... چند روز درگیر این افکار بودم ... و در نهایت ... چه نیازی به عوض کردن دینم بود؟ ... من که به هر حال به خدا ایمان داشتم ... تا اینکه اون روز از راه رسید ... روی پلکان برقی، درد شدیدی توی سرم پیچید ... سرم به شدت تیر کشید ... از شدت درد، از خود بی خود شدم ... سرم رو توی دست هام گرفتم و گوله شدم ... چشم هام سیاهی می رفت ... تعادلم رو از دست دادم ... دیگه پاهام نگهم نمی داشت ... نزدیک بود از بالای پله ها به پایین پرت بشم که یه نفر از پشت من رو گرفت و محکم کشید سمت خودش ... و زیر بغلم رو گرفت... به بالای پله ها که رسیدیم افتادم روی زمین ... صدای همهمه مردم توی سرم می پیچید ... از شدت درد نمی تونستم نفس بکشم ... همین طور که مچاله شده بودم یه لحظه به یاد قولی که داده بودم؛ افتادم ... - خدایا! غلط کردم ... من رو ببخش ... یه فرصت دیگه بهم بده ... خواهش می کنم ... خواهش می کنم ... خواهش می کنم ... سید طاها ایمانی عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••