رسانه مردمی مالواجرد
╭┅─────────┅╮ 📚#چنـددقـیقـہدلـت_را_آرامکن ╰┅─────────┅╯ 📖#قسـمـت_بیـــــ
╭┅─────────┅╮
📚#چنـددقـیقـہدلـت_را_آرامکن
╰┅─────────┅╯
📖#قسـمـت_بیستونهم
-فک ڪنم گفت علوی
-چییی😯😯علوی؟!؟!
-میشناسیش؟؟همکلاسیتونه؟؟🤔
-چی؟!😨 ها؟!ا😕آهان..اره..فک کنم بشناســــــمممم☺
بعد اینکه مامان از اتاقم بیرون رفت نمیدونستم از شدت ذوق زدگی چیکار کنم 😊😊یعنی بالاخره راضی شد بیاد؟!
🤔ولی شاید یه علوی دیگه باشه؟!
😇نه بابا مگه چند تا علوی داریم که هم دانشگاهیام باشه.
تو همین فکرها بودم که زهرا برام یه استیکر لبخند😊 فرستاد
منظورش رو فهمیدم و مطمئن شدم که
🌹خواستگار اقا سیده😊
-سلام زهرایی..خوبی؟!
-ممنونم..ولی فک کنم الان تو بهتری 😊😊😄
-زهرا؟؟ چطوری حالا راضی شدن؟؟😯🤔
-دیگه با اون قهرهایی که شما میکنی اگه راضی نمیشد جای تعجب داشت😃😉
-ای بابا 😂😂
🔮روزها گذشتن و شب خواستگاری رسید...دل تو دلم نبود😕...
هم یه جوری ذوق داشتم و هم یه جوری استرس شدید امانمو بریده بود...
یعنی مامان و بابا با دیدن سید چه عکس العملی نشون میدن؟!
یعنی سید خودش چیکار میکنه امشب؟؟ اگه نشه چی؟! 😔
و کلی فکر و خیال تو ذهنم بود و نفهمیدم اون روز چجوری گذشت..😕😌
اصلا حوصله هیچ کاری نداشتم و دوست داشتم سریع تر شب بشه😊
بابا و مامان مدام ازم سوال میپرسیدن؟؟
💢حالا این پسره چی میخونه؟؟
💢وضعشون چطوریه؟!
💢و کلی سوالاتی که منو بیشتر کلافه میکرد
هرچی #ساعــــــت🕘 به شب نزدیک تر میشد#ضربانقلــــــ❤️ــــــب منم بیشتر میشد...
صدای کوبیدن قلبمو به راحتی میشنیدم.
خلاصه شب شد و همه چیز آماده بود که زنگ در صدا خورد.😓
از لای در اشپزخونه یواشکی نگاه میکردم😞
اول مادر سید که یه خانم میانسال با چادر مشکی بود وارد شد
و بعدش باباش که یه اقای جا افتاده با ظاهر مذهبی بود
و پشت سرشون هم دیدم سید روی ویلچر نشسته
و زهرا که کاور مخصوص چرخ ویلچر برای توی خونه رو میکشه
و بعدش ویلچر رو اروم حرکت داد به سمت داخل..
با دیدن سید بی اختیار اشک ذوق تو چشمام حلقه زد🥺
تو دلم میگفتم به خونه خانم آیندت خوش اومدی😊
🦋#ادامـــــــــــه_دارد
☫ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🇮🇷☫🇮🇷
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠