#رمان
#سهدقیقهدرقیامت
بخش نوزدهم
آماده رفتن شديم. خانواده اين بچه شماره آدرس مرا گرفتند.
اين عمل خالصانه خيلي خوب در پيشگاه #خدا ثبت شده بود. من هم خوشحال بودم. لااقل يك كار خوب با نيت الهي پيدا كردم.
🌱
میدانستم كه گاهي وقتها، يك عمل خوب با #نيت_خالص، يك انسان را در آن اوضاع نجات میدهد. از اينكه اين عمل، خيلی بزرگ در نامه عملم نوشته شده بود فهميدم كار مهمي كردهام. اما يكباره مشاهده كردم كه اين عمل خالصانه هم در حال پاك شدن است!
📝
با ناراحتي گفتم: مگر نگفتيد فقط كارهايي كه خالصانه براي خدا باشد حفظ میشود، خب من اين كار را فقط براي خدا انجام دادم.
پس چرا پاك شد؟!
❓❓
جوان پشت ميز لبخندي زد و گفت: درست است، اما شما در مسير برگشت به خانه با خودت چه گفتي؟
يكباره فيلم آن لحظات را ديدم. انگار نيت دروني من مشغول صحبت بود. من با خودم گفتم: خيلي كار مهمي كردم. اگر جاي پدر مادر اين بچه بودم، به همه خبر میدادم كه يك جوان به خاطر فرزند ما خودش را به خطر انداخت.
🏅
اگه من جاي مسئولين استان بودم، يك هديه حسابي و مراسم ويژه میگرفتم. اصلا بايد روزنامهها و خبرگزاریها با من مصاحبه كنند. من خيلي كار مهمی كردم.
فرداي آن روز تمام اين اتفاقات افتاد. خبرگزاریها و روزنامهها با من مصاحبه كردند. استاندار همراه با خانواده آن بچه به ديدنم آمد و يك هديه حسابی برای من آوردند و...
🎁
جوان پشت ميز گفت: تو ابتدا
براي رضاي خدا اين كار را كردی، اما بعد، خرابش كردی...
آرزوي اجر دنيايی كردی و مزدت را هم گرفتي. درسته؟
🤔❓
گفتم: همه اينها درسته. بعد با حسرت گفتم: چه كنم؟! دستم خالی است. جوان پشت ميز گفت: خيلیها كارهايشان را برای خدا انجام میدهند، اما بايد تلاش كنند تا آخر اين اخلاص را حفظ كنند.
بعضيها كارهاي خالصانه را در دنيا نابود میكنند!
ادامه دارد ...
@Khakreez