eitaa logo
🤱🏻مجله زنان، کودک و بارداری🔞
34.1هزار دنبال‌کننده
36.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
38 فایل
💗کانالی برای سلامتی و بهترین شدن 💗 ادمین تبلیغات @Rahmanian713 ارتباط باما👈 @Mahila713 🌟تبلیغات مجموعه سِوِن استار🌟 👇 https://eitaa.com/joinchat/2878996876Cd3408e81d4 ⛔️ کپی از مطالب در همه پیام رسان ها حرام است
مشاهده در ایتا
دانلود
🌊 خاله اُردی 🌊 🦆🐤خاله اُردی اردک خاله ریزقلی بود. او با خاله ریزقلی به دیدن جوجه اردک ها آمده بود. برای جوجه اردک ها عروسک گربه آورده بود تا دیگر از گربه نترسند و گربه را بشناسند. 🦆🐤جوجه ها وقتی خاله اردی را دیدند، پریدند سر و کول خاله و حسابی بهش نوک زدند؛ یعنی خیلی خوش حال شده بودند و داشتند خاله را می بوسیدند. خاله گفت: « وای چه جوجه های نازی. خدا حفظشان کند.» 🦆🐤خانم کواک گفت: « سلامت باشی آبجی. جوجه های شلوغی هستند. می بینی چه کار می کنند؟» 🦆🐤بگ بگ رفت طرف جوجه ها. آن ها را یکی یکی از خاله جدا کرد و گفت: « چه کار می کنید وروجک ها؟ خاله اُردی را اذیت نکنید.» 🦆🐤خاله با مهربانی، بالش را به سر بگ بگ کشید و گفت: « قربان بگ بگ نازم بروم. عیبی ندارد. ممنونم از این که به فکر من هستی. بیا این مال تو.» 🦆🐤یک کلاه سفید قشنگ که عکس اردک سیاه روی آن بود به بگ بگ داد. بگ بگ پرید بغل خاله و چند تا نوک به او زد. یعنی بوسیدش. 🦆🐤جوجه ها وقتی کار بگ بگ را دیدند، جلو آمد و بگ بگ را از بغل خاله کشیدند پایین و خودشان رفتند بغل خاله. خاله با بگ بگ و جوجه ها حسابی بازی کرد و آقای کواک و خانم کواک کلی خندیدند و شاد شدند. 🦆🐤موقع ناهار شد. خانم کواک خوراک کاهو، هویج درست کرده بود. خاله پرسید: « راستی اسم جوجه ها چی هست؟» 🦆🐤آقای کواک گفت: « آن قدر از تولدشان خوش حال شدیم که اسمی برایشان اتنخاب نکردیم». 🦆🐤جوجه ها باز می خواستند با خاله بازی کنند؛ اما بگ بگ گفت: « هی جوجوها بس کنید دیگر. خاله خسته است». 🦆🐤خاله اُردی گفت: « هی که نشد اسم. باید جوجه ها اسم داشته باشند تا خودشان را بشناسند.» 🦆🐤بگ بگ گفت: « من که راحتم. به این می گویم داداش. به این دوتا می گویم آبجی یک و دو.» 🦆🐤خاله گفت: «نه. اینم نشد اسم. باید برای هر کدام یک اسم بگذارید. حالا فکر کنیم ببینیم چه اسمی بگذاریم.» 🦆🐤همه فکر کردند تا اسم خوبی را انتخاب کنند. تا این که سه اسم قشنگ انتخاخب شد. اسم ها این بود. جو یک، جو دو و جو سه. همه از این اسم ها راضی بودند. بگ بگ همه اش اسم ها را تکرار می کرد و جوجوها با تعجب به او نگاه می کردند. اسم داداش، شد جو یک و دو تا آبجی ها شدند جو دو و جو سه. 🦆🐤خاله گفت: « خوب است برای هر چیزی اسم بگذاریم. اگر بگ بگ اسم نداشت همه بهش می گفتند جوجه اردک و با جوجه اردک های دیگر قاطی می شد.» 🦆🐤بگ بگ رفت توی اتاقش و با اسباب بازی هایش برگشت. مامان کواک گفت: « وا پسرم. خاله خسته است. بگذار استراحت کند بعداً بازی کن.» 🦆🐤بگ بگ گفت: « نه مامان. می خواهم برای اسباب بازی هایم اسم بگذارم تا قاطی نشوند.» 🦆🐤همه خندیدند و جوجه اردک ها رفتند سراغ اسباب بازی های بگ بگ و شروع کردند به بازی. @mama_bardari👼
🍀دماغ زی زی🍀 یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. روزی روزگاری در جنگل سبز حیوانات زیادی زندگی می کردند.آن ها با هم مهربان بودند و کاری به کار یکدیگر نداشتند. فقط یک  میمون بازیگوش به نام زی زی، همیشه  سر به  سر حیوانات می گذاشت و آنها را مسخره می کرد. زی زی خیال می کرد که از همه ی حیوانات زیباتر و باهوش تر است و برای همین حق دارد دیگران را مسخره کند و به آنها بخندد. حیوانات جنگل از حرف ها و حرکات زی زی  ناراحت می شدند و گاهی با او قهر می کردند؛ اما زی زی گوشش به آنها بدهکار نبود و به مسخره کردنشان ادامه می داد. یک  روز به طاووس می گفت:«خیال نکن که خوشگلی ، نه تو اصلاً خوشگل نیستی.به پاهای زشتت نگاه کن،وقتی پرهایت می ریزند از همیشه زشت تر می شوی.»به خرگوش می گفت:«تونه باهوشی و نه خوشگل،تازه با این گوش های درازت  به الاغ شبیه هستی.» به روباه می گفت:«دم پشمالویت خیلی زشت است.» به موش می گفت:«تو یک دم دراز کوچولوی زشت و ترسویی.» روزی یک فیل کوچولو در جنگل قدم می زد.فیل کوچولو خیلی خوشحال  بود،چون آن روز، روز تولدش بود و او یک مسواک صورتی رنگ از مادرش هدیه گرفته بود.فیل کوچولو به  طرف چشمه می رفت تا دندان هایش را با مسواک جدیدش بشوید.زی زی که بالای درختی نشسته بود، او را دید.صدازد:«آهای فیل کوچولو کجا می روی؟» فیل کوچولو جواب داد:«می روم سر چشمه مسواک  بزنم.» بعد هم مسواک صورتی رنگش را به زی زی نشان داد. زی زی قاه  قاه خندید و گفت:«می خواهی مسواک بزنی؟دندان های زشتت که مسواک لازم ندارند.» فیل کوچولو ناراحت  شد و گفت:«دندان های من اصلاً زشت نیستند.» زی زی گفت:« هم دندان هایت  زشتند، هم مسواکت زشت است.خرطومت هم خیلی دراز و بی ریخت است.» فیل کوچولو گفت:« تو به خرطوم من چه کار داری؟مادرم همیشه می گوید که خرطوم من خیلی قشنگه. مسواکم هم یک هدیه ی تولد خیلی قشنگه!» زی زی بازهم خندید  و برای فیل کوچولو شکلک در آورد.فیل کوچولو عصبانی شد و داد زد:« حالا که مرا مسخره کردی، من هم آرزو می کنم که دماغت دراز شود.از خرطوم من هم درازتر!» ناگهان اتفاق عجیبی افتاد.دماغ زی زی شروع کرد به دراز شدن.آن قدر دراز شد و کش آمد تا از خرطوم فیل کوچولو هم درازتر شد.فیل کوچولو که با تعجب به  صورت زی زی نگاه می کرد، خنده اش گرفت.صورت  زی زی خیلی خنده دار شده بود.چندتا از حیوانات وقتی صدای خنده ی فیل کوچولو را شنیدند،به طرف آنها آمدند و همین که زی زی را دیدند، آن ها هم خندیدند.کم کم تمام حیوانات جنگل فهمیدند که دماغ زی زی دراز شده است. آنها خودشان  را به  زی زی رساندند و دور او جمع شدند.همه می خندیدند و زی زی را مسخره می کردند.آنها با هم می خواندند: زی زی خانم اجازه دماغتون درازه زی زی خیلی ترسیده بود.می خواست فرار کند و به جایی برود که هیچ کس او را نبیند اما میان حیوانات گیر افتاده بود و از آن جا که کسی از او دل خوشی نداشت،همه به او می خندیدند و دماغ درازش را  قلقلک می دادند و آن را می کشیدند. موش کوچولویی که خیلی از دست  زی زی دلخور بود، روی دماغش پرید  و آن را گاز گرفت و با صدای بلند خندید و گفت: زی زی خانم اجازه روی دماغت یه گازه با این کار موش کوچولو، چندتا حیوان دیگر هم دماغ او را گاز گرفتند.دماغ زی زی خیلی درد گرفته بود.زی زی گریه افتاد و از کارهایی که تا  آن روز انجام داده  بود، پشیمان شد. با خودش گفت:«اگر دماغم به  شکل اولش برگردد، دیگر هیچ کس را مسخره نمی کنم.» ناگهان دماغش شروع کرد به کوچک شدن.آن قدر کوچک شد تا به شکل اولش درآمد. زی زی نفس راحتی کشید و به حیوانات جنگل که با تعجب نگاهش می کردند گفت:« دوستان عزیزم، من از همه ی شما معذرت می خواهم.من میمون بدی بودم که همیشه شما را مسخره می کردم و به  شما می خندیدم.اما امروز وقتی فیل کوچولو را مسخره کردم، او هم آرزو کرد که دماغ من دراز شود.» فیل  کوچولو که روبروی زی زی ایستاده بود گفت:«بله، امروز روز تولد من بود.من خیلی خوشحال بودم و می دانستم که هر آرزویی بکنم، برآورده می شود.برای همین وقتی زی زی مرا مسخره کرد،آرزو کردم دماغش دراز شود تا بتوانم مسخره اش کنم.» زی زی گفت:« درسته، دماغ من  دراز شد و همه ی شما به دماغ درازم خندید و مسخره ام کردید.من خیلی خجالت کشیدم و فهمیدم که وقتی شما را مسخره می کردم، شما هم ناراحت می شدید و خجالت می کشیدید.حالا از شما می خواهم که مرا ببخشید. قول می دهم که دیگر کسی را مسخره نکنم و احترام همه ی شما را نگه دارم.» حیوانات جنگل زی زی را  بخشیدند. زی زی با خیال  راحت به خانه اش رفت و خوابید و دیگر کسی ندید که او حیوانات جنگل را مسخره کند.
🍀دماغ زی زی🍀 یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. روزی روزگاری در جنگل سبز حیوانات زیادی زندگی می کردند.آن ها با هم مهربان بودند و کاری به کار یکدیگر نداشتند. فقط یک  میمون بازیگوش به نام زی زی، همیشه  سر به  سر حیوانات می گذاشت و آنها را مسخره می کرد. زی زی خیال می کرد که از همه ی حیوانات زیباتر و باهوش تر است و برای همین حق دارد دیگران را مسخره کند و به آنها بخندد. حیوانات جنگل از حرف ها و حرکات زی زی  ناراحت می شدند و گاهی با او قهر می کردند؛ اما زی زی گوشش به آنها بدهکار نبود و به مسخره کردنشان ادامه می داد. یک  روز به طاووس می گفت:«خیال نکن که خوشگلی ، نه تو اصلاً خوشگل نیستی.به پاهای زشتت نگاه کن،وقتی پرهایت می ریزند از همیشه زشت تر می شوی.»به خرگوش می گفت:«تونه باهوشی و نه خوشگل،تازه با این گوش های درازت  به الاغ شبیه هستی.» به روباه می گفت:«دم پشمالویت خیلی زشت است.» به موش می گفت:«تو یک دم دراز کوچولوی زشت و ترسویی.» روزی یک فیل کوچولو در جنگل قدم می زد.فیل کوچولو خیلی خوشحال  بود،چون آن روز، روز تولدش بود و او یک مسواک صورتی رنگ از مادرش هدیه گرفته بود.فیل کوچولو به  طرف چشمه می رفت تا دندان هایش را با مسواک جدیدش بشوید.زی زی که بالای درختی نشسته بود، او را دید.صدازد:«آهای فیل کوچولو کجا می روی؟» فیل کوچولو جواب داد:«می روم سر چشمه مسواک  بزنم.» بعد هم مسواک صورتی رنگش را به زی زی نشان داد. زی زی قاه  قاه خندید و گفت:«می خواهی مسواک بزنی؟دندان های زشتت که مسواک لازم ندارند.» فیل کوچولو ناراحت  شد و گفت:«دندان های من اصلاً زشت نیستند.» زی زی گفت:« هم دندان هایت  زشتند، هم مسواکت زشت است.خرطومت هم خیلی دراز و بی ریخت است.» فیل کوچولو گفت:« تو به خرطوم من چه کار داری؟مادرم همیشه می گوید که خرطوم من خیلی قشنگه. مسواکم هم یک هدیه ی تولد خیلی قشنگه!» زی زی بازهم خندید  و برای فیل کوچولو شکلک در آورد.فیل کوچولو عصبانی شد و داد زد:« حالا که مرا مسخره کردی، من هم آرزو می کنم که دماغت دراز شود.از خرطوم من هم درازتر!» ناگهان اتفاق عجیبی افتاد.دماغ زی زی شروع کرد به دراز شدن.آن قدر دراز شد و کش آمد تا از خرطوم فیل کوچولو هم درازتر شد.فیل کوچولو که با تعجب به  صورت زی زی نگاه می کرد، خنده اش گرفت.صورت  زی زی خیلی خنده دار شده بود.چندتا از حیوانات وقتی صدای خنده ی فیل کوچولو را شنیدند،به طرف آنها آمدند و همین که زی زی را دیدند، آن ها هم خندیدند.کم کم تمام حیوانات جنگل فهمیدند که دماغ زی زی دراز شده است. آنها خودشان  را به  زی زی رساندند و دور او جمع شدند.همه می خندیدند و زی زی را مسخره می کردند.آنها با هم می خواندند: زی زی خانم اجازه دماغتون درازه زی زی خیلی ترسیده بود.می خواست فرار کند و به جایی برود که هیچ کس او را نبیند اما میان حیوانات گیر افتاده بود و از آن جا که کسی از او دل خوشی نداشت،همه به او می خندیدند و دماغ درازش را  قلقلک می دادند و آن را می کشیدند. موش کوچولویی که خیلی از دست  زی زی دلخور بود، روی دماغش پرید  و آن را گاز گرفت و با صدای بلند خندید و گفت: زی زی خانم اجازه روی دماغت یه گازه با این کار موش کوچولو، چندتا حیوان دیگر هم دماغ او را گاز گرفتند.دماغ زی زی خیلی درد گرفته بود.زی زی گریه افتاد و از کارهایی که تا  آن روز انجام داده  بود، پشیمان شد. با خودش گفت:«اگر دماغم به  شکل اولش برگردد، دیگر هیچ کس را مسخره نمی کنم.» ناگهان دماغش شروع کرد به کوچک شدن.آن قدر کوچک شد تا به شکل اولش درآمد. زی زی نفس راحتی کشید و به حیوانات جنگل که با تعجب نگاهش می کردند گفت:« دوستان عزیزم، من از همه ی شما معذرت می خواهم.من میمون بدی بودم که همیشه شما را مسخره می کردم و به  شما می خندیدم.اما امروز وقتی فیل کوچولو را مسخره کردم، او هم آرزو کرد که دماغ من دراز شود.» فیل  کوچولو که روبروی زی زی ایستاده بود گفت:«بله، امروز روز تولد من بود.من خیلی خوشحال بودم و می دانستم که هر آرزویی بکنم، برآورده می شود.برای همین وقتی زی زی مرا مسخره کرد،آرزو کردم دماغش دراز شود تا بتوانم مسخره اش کنم.» زی زی گفت:« درسته، دماغ من  دراز شد و همه ی شما به دماغ درازم خندید و مسخره ام کردید.من خیلی خجالت کشیدم و فهمیدم که وقتی شما را مسخره می کردم، شما هم ناراحت می شدید و خجالت می کشیدید.حالا از شما می خواهم که مرا ببخشید. قول می دهم که دیگر کسی را مسخره نکنم و احترام همه ی شما را نگه دارم.» حیوانات جنگل زی زی را  بخشیدند. زی زی با خیال  راحت به خانه اش رفت و خوابید و دیگر کسی ندید که او حیوانات جنگل را مسخره کند.
🐭 «موش کور» 🐭 🐭موش کور کوچولو توی اتاقش روی تخته سنگی نشسته بود. مادرش توی اتاق آمد و گفت : «بیا برویم غذا بخوریم. » موش کور کوچولو گفت : «دلم می‌خواهد از لانه بیرون بروم.» 🐀مادر با تعجب او را نگاه کرد : «بیرون بروی؟ مثلاً کجا؟» موش کور کوچولو آهی کشید و آرام گفت : «من دلم می‌خواهد روی زمین راه بروم، گرمای خورشید را احساس کنم، دلم می‌خواهد هرروز آسمان را نگاه کنم. ☁️حرکت ابرها را ببینم. می‌خواهم بدانم گل‌ها چه بویی دارند، دوست دارم صدای آب را بشنوم. » مادرپرسید : «این حرف‌ها را از کی شنیده ای؟» 🐁موش کور کوچولو گفت : «دیروز کرم خاکی رادیدم. به من گفت که بالای این خاک همه چیز زیبا تر است.» 🐀مادرموش کور کوچولو کنارش آمد. دستش را روی سرش کشیدو گفت : «من هم، وقتی هم سن وسال تو بودم این آرزوها را داشتم. ما موش کور هستیم. 🐾چون چشم‌های مان خوب نمی‌بیند اگر روی زمین راه برویم، ممکن است حیوانات دیگر به ما آسیب بزنند، پوستمان خیلی نازک است و با کوچکترین ضربه ای صدمه می‌بینیم.» 🐀موش کور کوچولو با ناراحتی سرش را پایین انداخت. مادراو را بوسید و گفت: «البته الان آن قدر بزرگ شده ای که بتوانی  جلوی سوراخ بروی و بیرون را نگاه کنی. » 🐁موش کور کوچولو خوشحال شد. فکری به ذهنش رسید ویک صندوق چه کوچولو برداشت. از راهی که مادر به او نشان داد، به طرف بالا حرکت رفت. سرش را از سوراخ بیرون آورد. گل زیبایی را دید. با خودش گفت: «با تعریف‌های کرم خاکی فکر کنم این گل است. » 🌷گل را چید، آن را بو کرد: «به به! چه بوی خوبی.» گل را داخل صندوقچه گذاشت. به اطراف نگاه کرد، بلند گفت: «ای آسمان! من می‌خواهم همیشه تورا ببینم، اما لانه‌ی مان زیر خاک است. می‌شود یک تِکّه از خودت را به من بدهی؟» آسمان گفت : «باشد.» 🐀موش کور کوچولو رو به خورشید گفت : «آهای خورشید، می‌شود یک تِکّه از نورهایت را به من بدهی؟ دلم می‌خواهد در زیر زمین نورداشته باشم. » 🌞خورشید گفت : «بله، البته!» 🐁موش کور کوچولو صدایی شنید. پرسید : «این صدای چیست؟ » - من رود هستم.  🐀موش کور کوچولو گفت: «همیشه دوست داشتم صدایت را بشنوم، می‌شود یک تِکّه از خودت را به من بدهی؟ دلم می خواهد هرروز صدای رود را بشنوم.» رود خندید و گفت: «باشد، قبول.» 🐁موش کور کوچولو صندوقچه‌اش را باز کرد. یک تِکّه رود، یک تِکّه نور، یک تِکّه آسمان توی صندوقچه‌اش گذاشت. درش را بست وبا شادمانی به طرف پایین رفت. ☘دلش می خواست هر چه زودتر آن ها را به مادر و کرم خاکی نشان دهد. @mama_bardari👼
🍀دماغ زی زی🍀 یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. روزی روزگاری در جنگل سبز حیوانات زیادی زندگی می کردند.آن ها با هم مهربان بودند و کاری به کار یکدیگر نداشتند. فقط یک  میمون بازیگوش به نام زی زی، همیشه  سر به  سر حیوانات می گذاشت و آنها را مسخره می کرد. زی زی خیال می کرد که از همه ی حیوانات زیباتر و باهوش تر است و برای همین حق دارد دیگران را مسخره کند و به آنها بخندد. حیوانات جنگل از حرف ها و حرکات زی زی  ناراحت می شدند و گاهی با او قهر می کردند؛ اما زی زی گوشش به آنها بدهکار نبود و به مسخره کردنشان ادامه می داد. یک  روز به طاووس می گفت:«خیال نکن که خوشگلی ، نه تو اصلاً خوشگل نیستی.به پاهای زشتت نگاه کن،وقتی پرهایت می ریزند از همیشه زشت تر می شوی.»به خرگوش می گفت:«تونه باهوشی و نه خوشگل،تازه با این گوش های درازت  به الاغ شبیه هستی.» به روباه می گفت:«دم پشمالویت خیلی زشت است.» به موش می گفت:«تو یک دم دراز کوچولوی زشت و ترسویی.» روزی یک فیل کوچولو در جنگل قدم می زد.فیل کوچولو خیلی خوشحال  بود،چون آن روز، روز تولدش بود و او یک مسواک صورتی رنگ از مادرش هدیه گرفته بود.فیل کوچولو به  طرف چشمه می رفت تا دندان هایش را با مسواک جدیدش بشوید.زی زی که بالای درختی نشسته بود، او را دید.صدازد:«آهای فیل کوچولو کجا می روی؟» فیل کوچولو جواب داد:«می روم سر چشمه مسواک  بزنم.» بعد هم مسواک صورتی رنگش را به زی زی نشان داد. زی زی قاه  قاه خندید و گفت:«می خواهی مسواک بزنی؟دندان های زشتت که مسواک لازم ندارند.» فیل کوچولو ناراحت  شد و گفت:«دندان های من اصلاً زشت نیستند.» زی زی گفت:« هم دندان هایت  زشتند، هم مسواکت زشت است.خرطومت هم خیلی دراز و بی ریخت است.» فیل کوچولو گفت:« تو به خرطوم من چه کار داری؟مادرم همیشه می گوید که خرطوم من خیلی قشنگه. مسواکم هم یک هدیه ی تولد خیلی قشنگه!» زی زی بازهم خندید  و برای فیل کوچولو شکلک در آورد.فیل کوچولو عصبانی شد و داد زد:« حالا که مرا مسخره کردی، من هم آرزو می کنم که دماغت دراز شود.از خرطوم من هم درازتر!» ناگهان اتفاق عجیبی افتاد.دماغ زی زی شروع کرد به دراز شدن.آن قدر دراز شد و کش آمد تا از خرطوم فیل کوچولو هم درازتر شد.فیل کوچولو که با تعجب به  صورت زی زی نگاه می کرد، خنده اش گرفت.صورت  زی زی خیلی خنده دار شده بود.چندتا از حیوانات وقتی صدای خنده ی فیل کوچولو را شنیدند،به طرف آنها آمدند و همین که زی زی را دیدند، آن ها هم خندیدند.کم کم تمام حیوانات جنگل فهمیدند که دماغ زی زی دراز شده است. آنها خودشان  را به  زی زی رساندند و دور او جمع شدند.همه می خندیدند و زی زی را مسخره می کردند.آنها با هم می خواندند: زی زی خانم اجازه دماغتون درازه زی زی خیلی ترسیده بود.می خواست فرار کند و به جایی برود که هیچ کس او را نبیند اما میان حیوانات گیر افتاده بود و از آن جا که کسی از او دل خوشی نداشت،همه به او می خندیدند و دماغ درازش را  قلقلک می دادند و آن را می کشیدند. موش کوچولویی که خیلی از دست  زی زی دلخور بود، روی دماغش پرید  و آن را گاز گرفت و با صدای بلند خندید و گفت: زی زی خانم اجازه روی دماغت یه گازه با این کار موش کوچولو، چندتا حیوان دیگر هم دماغ او را گاز گرفتند.دماغ زی زی خیلی درد گرفته بود.زی زی گریه افتاد و از کارهایی که تا  آن روز انجام داده  بود، پشیمان شد. با خودش گفت:«اگر دماغم به  شکل اولش برگردد، دیگر هیچ کس را مسخره نمی کنم.» ناگهان دماغش شروع کرد به کوچک شدن.آن قدر کوچک شد تا به شکل اولش درآمد. زی زی نفس راحتی کشید و به حیوانات جنگل که با تعجب نگاهش می کردند گفت:« دوستان عزیزم، من از همه ی شما معذرت می خواهم.من میمون بدی بودم که همیشه شما را مسخره می کردم و به  شما می خندیدم.اما امروز وقتی فیل کوچولو را مسخره کردم، او هم آرزو کرد که دماغ من دراز شود.» فیل  کوچولو که روبروی زی زی ایستاده بود گفت:«بله، امروز روز تولد من بود.من خیلی خوشحال بودم و می دانستم که هر آرزویی بکنم، برآورده می شود.برای همین وقتی زی زی مرا مسخره کرد،آرزو کردم دماغش دراز شود تا بتوانم مسخره اش کنم.» زی زی گفت:« درسته، دماغ من  دراز شد و همه ی شما به دماغ درازم خندید و مسخره ام کردید.من خیلی خجالت کشیدم و فهمیدم که وقتی شما را مسخره می کردم، شما هم ناراحت می شدید و خجالت می کشیدید.حالا از شما می خواهم که مرا ببخشید. قول می دهم که دیگر کسی را مسخره نکنم و احترام همه ی شما را نگه دارم.» حیوانات جنگل زی زی را  بخشیدند. زی زی با خیال  راحت به خانه اش رفت و خوابید و دیگر کسی ندید که او حیوانات جنگل را مسخره کند. @mama_bardari👼
‍ ‍ 💕💕 قصه ی آب نبات و تندباد خانم🍬🍭 خانم گربه 4 تا بچه ی کوچولوی ناز به دنیا آورده بود. به آنها شیر می داد و مواظبشان بود تا سالم بمانند وبزرگ شوند. خانم گربه مادر خیلی مهربانی بود. چهل روز ماه تمام به بچه ها شیر داد تا کم کم بزرگ  شدند و توانستند همراه او حرکت کنند و بیرون  بروند و ببینند توی شهر چه خبر است. خانم گربه اسم خوراکی ها ها را روی بچه هایش گذاشته بود. اولی را تربچه ، دومی را آلوچه، سومی را گردو و چهارمی را آب نبات صدا می زد. وقتی بچه گربه ها کمی از او دور می شدند، صدا می زد:«آهای بچه ها کجایید؟ تربچه،آلوچه،گردو،آب نبات بیایید.» بچه گربه ها هم تا صدای مادرشان را می شنیدند،تندتند می دویدند و خودشان را به او می رساندند تا گم نشوند. یک  روز مامان گربه ها،آنها را به  یک مزرعه برد تا موش بگیرند.خودش یک موش را با دقت شکار کرد تا بچه ها ببینند و یاد بگیرند. بعد به آنها گفت:« بچه ها،حالا نوبت  شماست. بروید برای خودتان موش شکار کنید.اما همین که صدایتان زدم بیایید همین جا پیش من.» بچه ها گفتند چشم مامان و رفتند تا موش بگیرند.هرکدام به گوشه ای از مزرعه  رفتند. آب نبات از بقیه  جدا شد و دیگر نتوانست پیدایشان کند. موش هم گیرش نیامد. خسته و گرسنه توی مزرعه می گشت که چشمش به  سگی افتاد که در گوشه ای توی آفتاب دراز کشیده بود و داشت به بچه هایش شیر می داد. آب نبات به طرفش رفت و روبروی او ایستاد و نگاهش کرد. خانم سگه گفت:« آهای بچه  گربه،اسمت چیه؟مامانت کجاست؟چطوری آمدی این جا؟» آب نبات گفت:« اسمم آب نبات است.من با مامان و خواهر و برادرهایم به این جا آمدم تا موش بگیرم اما موش گیرنیاوردم،مامانم را هم گم کردم.» خانم سگه گفت:«آخی! گربه ی بیچاره!حتماً خیلی گرسنه ای.  بیا این جا تا به تو هم شیر بدهم.راستی چه اسم بامزه ای داری!آب نبات!» وخندید. آب نبات گفت:«اسم شما چیه؟» سگ جواب داد:« اسمم سگه.من خانم سگ هستم.صاحب مزرعه اسمم را گذاشته تندباد.چون مثل باد می دوم.» آب نبات گفت:« مادرم  به ما گفته که سگ ها دشمن گربه ها هستند و نباید به آنها نزدیک شویم.» خانم سگه خندید و گفت:« من یک مادرم.خودم بچه دارم. همه ی بچه های حیوانات را مثل بچه های خودم دوست دارم.حالا هم دوست تو هستم.بیا شیر بخور، نترس عزیزم.» آب نبات  با خوشحالی به طرف سگ رفت و کنار توله ها خوابید و شروع  کرد به نوشیدن  شیر. او خیلی گرسنه بود و تندتند شیر می خورد. ناگهان صدای میو میوی مادرش را شنید که او را صدا می زد:« میو میو آب نبات کجایی؟» آب نبات  سرش را به  طرف صدای مادرش چرخاند و جواب داد:« من اینجا هستم.دارم  شیر می خورم.»  خانم گربه به طرف خانم سگ آمد و وقتی دید آب نبات دارد شیر می خورد، تعجب کرد. کمی هم ترسید. اما خانم سگ گفت:« خانم گربه نگران نباش، کاری به بچه ات ندارم.او گرسنه بود، من هم شیرش دادم.» خانم گربه گفت:«باورم نمی شود! سگ ها با گربه ها  بد هستند اما شما با همه ی سگ ها فرق دارید. من از شما متشکرم.» خانم سگ گفت:« بله من یک مادرم و بچه دارم،مثل شما.برای همین به بچه گربه ی کوچولو محبت کردم و شیرش دادم تا اگر مادرش را پیدا نکرد، گرسنه  نماند.» آب نبات  شیرش را خورد، سیر شد و میومیو کرد و دست هایش را لیسید و از خانم سگ تشکر کرد و همراه مادرش راه افتاد و رفت. او با خودش می گفت:« من تنها گربه ای هستم که شیر سگ هم خورده ام.حالا برای خواهر و برادرهایم هم ماجرای امروز را تعریف می کنم تا بدانند خانم سگ یعنی تندباد خانم، چقدر مهربان  بود.»
🐰🐕خرگوش باهوش 🌳🌸در دشت سبز و خرّمی یك خرگوش چاق و سفید همراه سه فرزندش زندگی می کرد. 🌳🌸روزی خرگوش و فرزندانش بیرون از لانه ی خود در دشت، مشغول بازی و جست وخیز بودند كه ناگهان از دور گرگی نمایان شد. بچه ها هم چنان مشغول بازی بودند و مادر هرچه فریاد می زد، صدایش را نمی شنیدند. 🌳🌸مادر با سرعت خود را به آنان رساند اما دیر شد و همه در چنگال گرگ اسیر شده بودند. آن ها خیلی ترسید بودند اما خرگوش مادر سعی می كرد طوری رفتار كند كه اصلاً نترسیده است. 🌳🌸گرگ گفت: چند روزی است كه غذا نخورده ام و می توانم با خوردن تو و بچه هایت، شكم خود را سیر كنم. 🌳🌸خرگوش فكر كرد چگونه می تواند از چنگال گرگ فرار كند و خود و بچه هایش را نجات دهد. ناگهان فكری به خاطرش رسید و به گرگ گفت: اگر با ما كاری نداشته باشی، آهوی بزرگ و ». چاقی را به تو نشان می دهم گرگ گفت می خواهی مرا گول بزنی؟ وقت این حرف ها گذشته، من گرسنه هستم و شكمم منتظر خوردن شما است 🌳🌸خرگوش كه سعی می كرد خود را خونسرد نشان دهد، گفت: چه كسی می تواند تو را گول بزند؟ آیا می دانی گوشت آهو از گوشت خرگوش خوشمزه تر است. اگر می خواهی مكان او را نشانت دهم؟ 🌳🌸گرگ گرسنه گفت: مكان او دور است و من تحمل گرسنگی بیشتر را ندارم. خرگوش گفت : اتفاقاً نزدیك است و به زودی به آن جا می رسیم. گرگ گفت : سریع تر حركت كن ولی وای به حالت اگر دروغ گفته باشی. 🌳🌸خرگوش براه افتادند، بچه خرگوش ها به لانه ی خود رفتند و منتظر آمدن مادر شند خرگوش و گرگ رفتند و رفتند تا به جنگل رسیدند. گرگ فریاد زد: من دیگر طاقت ندارم، آهو كجاست ؟ خرگوش رفت و كنار درختی ایستاد و با صدای آهسته گفت: همین نزدیكی است از این جا به بعد آرام و بی صدا حركت كنیم تا آهو فرار نكند. 🌳🌸گرگ مغرور فریاد زد: كسی نمی تواند از چنگال من جان سالم به در ببرد. خرگوش سرش را به علامت تأیید پایین آورد. خرگوش كه می دانست كمی پایین تر لانه ی پلنگی قرار دارد،خود را به گوشه ای رساند و گفت: پشت این سنگ، لانه ی آهو است. من كنار می روم چون او خیلی زرنگ و چالاك 🌳🌸گرگ مغرور فریاد بر آورد: حوصله ام سر رفت. بی درنگ خود را به كنار لانه ی پلنگ رساند و فریاد زد: بیا بیرون! ناگهان پلنگ تیز دندانی از لانه بیرون پرید. 🌳🌸گرگ كه خود را آماده گرفتن آهو كرده بود، ناگهان در جایش میخكوب شد. پلنگ به طرف او حمله كرد.آن دو حیوان درنده به جان هم افتادند. 🌳🌸خرگوش كه منتظر فرصت بود، به سرعت از آن جا دور شد و به طرف لانه اش رفت. بچه خرگوش ها از دیدن مادرشان خوشحال شدند و از داشتن چنین مادر فداكار و زیرك، خدا را شکرکردند. شهرزاد فراهانی-کلیله و دمنه @mama_bardari👼
🍀دماغ زی زی🍀 یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. روزی روزگاری در جنگل سبز حیوانات زیادی زندگی می کردند.آن ها با هم مهربان بودند و کاری به کار یکدیگر نداشتند. فقط یک  میمون بازیگوش به نام زی زی، همیشه  سر به  سر حیوانات می گذاشت و آنها را مسخره می کرد. زی زی خیال می کرد که از همه ی حیوانات زیباتر و باهوش تر است و برای همین حق دارد دیگران را مسخره کند و به آنها بخندد. حیوانات جنگل از حرف ها و حرکات زی زی  ناراحت می شدند و گاهی با او قهر می کردند؛ اما زی زی گوشش به آنها بدهکار نبود و به مسخره کردنشان ادامه می داد. یک  روز به طاووس می گفت:«خیال نکن که خوشگلی ، نه تو اصلاً خوشگل نیستی.به پاهای زشتت نگاه کن،وقتی پرهایت می ریزند از همیشه زشت تر می شوی.»به خرگوش می گفت:«تونه باهوشی و نه خوشگل،تازه با این گوش های درازت  به الاغ شبیه هستی.» به روباه می گفت:«دم پشمالویت خیلی زشت است.» به موش می گفت:«تو یک دم دراز کوچولوی زشت و ترسویی.» روزی یک فیل کوچولو در جنگل قدم می زد.فیل کوچولو خیلی خوشحال  بود،چون آن روز، روز تولدش بود و او یک مسواک صورتی رنگ از مادرش هدیه گرفته بود.فیل کوچولو به  طرف چشمه می رفت تا دندان هایش را با مسواک جدیدش بشوید.زی زی که بالای درختی نشسته بود، او را دید.صدازد:«آهای فیل کوچولو کجا می روی؟» فیل کوچولو جواب داد:«می روم سر چشمه مسواک  بزنم.» بعد هم مسواک صورتی رنگش را به زی زی نشان داد. زی زی قاه  قاه خندید و گفت:«می خواهی مسواک بزنی؟دندان های زشتت که مسواک لازم ندارند.» فیل کوچولو ناراحت  شد و گفت:«دندان های من اصلاً زشت نیستند.» زی زی گفت:« هم دندان هایت  زشتند، هم مسواکت زشت است.خرطومت هم خیلی دراز و بی ریخت است.» فیل کوچولو گفت:« تو به خرطوم من چه کار داری؟مادرم همیشه می گوید که خرطوم من خیلی قشنگه. مسواکم هم یک هدیه ی تولد خیلی قشنگه!» زی زی بازهم خندید  و برای فیل کوچولو شکلک در آورد.فیل کوچولو عصبانی شد و داد زد:« حالا که مرا مسخره کردی، من هم آرزو می کنم که دماغت دراز شود.از خرطوم من هم درازتر!» ناگهان اتفاق عجیبی افتاد.دماغ زی زی شروع کرد به دراز شدن.آن قدر دراز شد و کش آمد تا از خرطوم فیل کوچولو هم درازتر شد.فیل کوچولو که با تعجب به  صورت زی زی نگاه می کرد، خنده اش گرفت.صورت  زی زی خیلی خنده دار شده بود.چندتا از حیوانات وقتی صدای خنده ی فیل کوچولو را شنیدند،به طرف آنها آمدند و همین که زی زی را دیدند، آن ها هم خندیدند.کم کم تمام حیوانات جنگل فهمیدند که دماغ زی زی دراز شده است. آنها خودشان  را به  زی زی رساندند و دور او جمع شدند.همه می خندیدند و زی زی را مسخره می کردند.آنها با هم می خواندند: زی زی خانم اجازه دماغتون درازه زی زی خیلی ترسیده بود.می خواست فرار کند و به جایی برود که هیچ کس او را نبیند اما میان حیوانات گیر افتاده بود و از آن جا که کسی از او دل خوشی نداشت،همه به او می خندیدند و دماغ درازش را  قلقلک می دادند و آن را می کشیدند. موش کوچولویی که خیلی از دست  زی زی دلخور بود، روی دماغش پرید  و آن را گاز گرفت و با صدای بلند خندید و گفت: زی زی خانم اجازه روی دماغت یه گازه با این کار موش کوچولو، چندتا حیوان دیگر هم دماغ او را گاز گرفتند.دماغ زی زی خیلی درد گرفته بود.زی زی گریه افتاد و از کارهایی که تا  آن روز انجام داده  بود، پشیمان شد. با خودش گفت:«اگر دماغم به  شکل اولش برگردد، دیگر هیچ کس را مسخره نمی کنم.» ناگهان دماغش شروع کرد به کوچک شدن.آن قدر کوچک شد تا به شکل اولش درآمد. زی زی نفس راحتی کشید و به حیوانات جنگل که با تعجب نگاهش می کردند گفت:« دوستان عزیزم، من از همه ی شما معذرت می خواهم.من میمون بدی بودم که همیشه شما را مسخره می کردم و به  شما می خندیدم.اما امروز وقتی فیل کوچولو را مسخره کردم، او هم آرزو کرد که دماغ من دراز شود.» فیل  کوچولو که روبروی زی زی ایستاده بود گفت:«بله، امروز روز تولد من بود.من خیلی خوشحال بودم و می دانستم که هر آرزویی بکنم، برآورده می شود.برای همین وقتی زی زی مرا مسخره کرد،آرزو کردم دماغش دراز شود تا بتوانم مسخره اش کنم.» زی زی گفت:« درسته، دماغ من  دراز شد و همه ی شما به دماغ درازم خندید و مسخره ام کردید.من خیلی خجالت کشیدم و فهمیدم که وقتی شما را مسخره می کردم، شما هم ناراحت می شدید و خجالت می کشیدید.حالا از شما می خواهم که مرا ببخشید. قول می دهم که دیگر کسی را مسخره نکنم و احترام همه ی شما را نگه دارم.» حیوانات جنگل زی زی را  بخشیدند. زی زی با خیال  راحت به خانه اش رفت و خوابید و دیگر کسی ندید که او حیوانات جنگل را مسخره کند. @mama_bardari👼
‍ ‍ 💕💕 قصه ی آب نبات و تندباد خانم🍬🍭 خانم گربه 4 تا بچه ی کوچولوی ناز به دنیا آورده بود. به آنها شیر می داد و مواظبشان بود تا سالم بمانند وبزرگ شوند. خانم گربه مادر خیلی مهربانی بود. چهل روز ماه تمام به بچه ها شیر داد تا کم کم بزرگ  شدند و توانستند همراه او حرکت کنند و بیرون  بروند و ببینند توی شهر چه خبر است. خانم گربه اسم خوراکی ها ها را روی بچه هایش گذاشته بود. اولی را تربچه ، دومی را آلوچه، سومی را گردو و چهارمی را آب نبات صدا می زد. وقتی بچه گربه ها کمی از او دور می شدند، صدا می زد:«آهای بچه ها کجایید؟ تربچه،آلوچه،گردو،آب نبات بیایید.» بچه گربه ها هم تا صدای مادرشان را می شنیدند،تندتند می دویدند و خودشان را به او می رساندند تا گم نشوند. یک  روز مامان گربه ها،آنها را به  یک مزرعه برد تا موش بگیرند.خودش یک موش را با دقت شکار کرد تا بچه ها ببینند و یاد بگیرند. بعد به آنها گفت:« بچه ها،حالا نوبت  شماست. بروید برای خودتان موش شکار کنید.اما همین که صدایتان زدم بیایید همین جا پیش من.» بچه ها گفتند چشم مامان و رفتند تا موش بگیرند.هرکدام به گوشه ای از مزرعه  رفتند. آب نبات از بقیه  جدا شد و دیگر نتوانست پیدایشان کند. موش هم گیرش نیامد. خسته و گرسنه توی مزرعه می گشت که چشمش به  سگی افتاد که در گوشه ای توی آفتاب دراز کشیده بود و داشت به بچه هایش شیر می داد. آب نبات به طرفش رفت و روبروی او ایستاد و نگاهش کرد. خانم سگه گفت:« آهای بچه  گربه،اسمت چیه؟مامانت کجاست؟چطوری آمدی این جا؟» آب نبات گفت:« اسمم آب نبات است.من با مامان و خواهر و برادرهایم به این جا آمدم تا موش بگیرم اما موش گیرنیاوردم،مامانم را هم گم کردم.» خانم سگه گفت:«آخی! گربه ی بیچاره!حتماً خیلی گرسنه ای.  بیا این جا تا به تو هم شیر بدهم.راستی چه اسم بامزه ای داری!آب نبات!» وخندید. آب نبات گفت:«اسم شما چیه؟» سگ جواب داد:« اسمم سگه.من خانم سگ هستم.صاحب مزرعه اسمم را گذاشته تندباد.چون مثل باد می دوم.» آب نبات گفت:« مادرم  به ما گفته که سگ ها دشمن گربه ها هستند و نباید به آنها نزدیک شویم.» خانم سگه خندید و گفت:« من یک مادرم.خودم بچه دارم. همه ی بچه های حیوانات را مثل بچه های خودم دوست دارم.حالا هم دوست تو هستم.بیا شیر بخور، نترس عزیزم.» آب نبات  با خوشحالی به طرف سگ رفت و کنار توله ها خوابید و شروع  کرد به نوشیدن  شیر. او خیلی گرسنه بود و تندتند شیر می خورد. ناگهان صدای میو میوی مادرش را شنید که او را صدا می زد:« میو میو آب نبات کجایی؟» آب نبات  سرش را به  طرف صدای مادرش چرخاند و جواب داد:« من اینجا هستم.دارم  شیر می خورم.»  خانم گربه به طرف خانم سگ آمد و وقتی دید آب نبات دارد شیر می خورد، تعجب کرد. کمی هم ترسید. اما خانم سگ گفت:« خانم گربه نگران نباش، کاری به بچه ات ندارم.او گرسنه بود، من هم شیرش دادم.» خانم گربه گفت:«باورم نمی شود! سگ ها با گربه ها  بد هستند اما شما با همه ی سگ ها فرق دارید. من از شما متشکرم.» خانم سگ گفت:« بله من یک مادرم و بچه دارم،مثل شما.برای همین به بچه گربه ی کوچولو محبت کردم و شیرش دادم تا اگر مادرش را پیدا نکرد، گرسنه  نماند.» آب نبات  شیرش را خورد، سیر شد و میومیو کرد و دست هایش را لیسید و از خانم سگ تشکر کرد و همراه مادرش راه افتاد و رفت. او با خودش می گفت:« من تنها گربه ای هستم که شیر سگ هم خورده ام.حالا برای خواهر و برادرهایم هم ماجرای امروز را تعریف می کنم تا بدانند خانم سگ یعنی تندباد خانم، چقدر مهربان  بود.»
🐰🐕خرگوش باهوش 🌳🌸در دشت سبز و خرّمی یك خرگوش چاق و سفید همراه سه فرزندش زندگی می کرد. 🌳🌸روزی خرگوش و فرزندانش بیرون از لانه ی خود در دشت، مشغول بازی و جست وخیز بودند كه ناگهان از دور گرگی نمایان شد. بچه ها هم چنان مشغول بازی بودند و مادر هرچه فریاد می زد، صدایش را نمی شنیدند. 🌳🌸مادر با سرعت خود را به آنان رساند اما دیر شد و همه در چنگال گرگ اسیر شده بودند. آن ها خیلی ترسید بودند اما خرگوش مادر سعی می كرد طوری رفتار كند كه اصلاً نترسیده است. 🌳🌸گرگ گفت: چند روزی است كه غذا نخورده ام و می توانم با خوردن تو و بچه هایت، شكم خود را سیر كنم. 🌳🌸خرگوش فكر كرد چگونه می تواند از چنگال گرگ فرار كند و خود و بچه هایش را نجات دهد. ناگهان فكری به خاطرش رسید و به گرگ گفت: اگر با ما كاری نداشته باشی، آهوی بزرگ و ». چاقی را به تو نشان می دهم گرگ گفت می خواهی مرا گول بزنی؟ وقت این حرف ها گذشته، من گرسنه هستم و شكمم منتظر خوردن شما است 🌳🌸خرگوش كه سعی می كرد خود را خونسرد نشان دهد، گفت: چه كسی می تواند تو را گول بزند؟ آیا می دانی گوشت آهو از گوشت خرگوش خوشمزه تر است. اگر می خواهی مكان او را نشانت دهم؟ 🌳🌸گرگ گرسنه گفت: مكان او دور است و من تحمل گرسنگی بیشتر را ندارم. خرگوش گفت : اتفاقاً نزدیك است و به زودی به آن جا می رسیم. گرگ گفت : سریع تر حركت كن ولی وای به حالت اگر دروغ گفته باشی. 🌳🌸خرگوش براه افتادند، بچه خرگوش ها به لانه ی خود رفتند و منتظر آمدن مادر شند خرگوش و گرگ رفتند و رفتند تا به جنگل رسیدند. گرگ فریاد زد: من دیگر طاقت ندارم، آهو كجاست ؟ خرگوش رفت و كنار درختی ایستاد و با صدای آهسته گفت: همین نزدیكی است از این جا به بعد آرام و بی صدا حركت كنیم تا آهو فرار نكند. 🌳🌸گرگ مغرور فریاد زد: كسی نمی تواند از چنگال من جان سالم به در ببرد. خرگوش سرش را به علامت تأیید پایین آورد. خرگوش كه می دانست كمی پایین تر لانه ی پلنگی قرار دارد،خود را به گوشه ای رساند و گفت: پشت این سنگ، لانه ی آهو است. من كنار می روم چون او خیلی زرنگ و چالاك 🌳🌸گرگ مغرور فریاد بر آورد: حوصله ام سر رفت. بی درنگ خود را به كنار لانه ی پلنگ رساند و فریاد زد: بیا بیرون! ناگهان پلنگ تیز دندانی از لانه بیرون پرید. 🌳🌸گرگ كه خود را آماده گرفتن آهو كرده بود، ناگهان در جایش میخكوب شد. پلنگ به طرف او حمله كرد.آن دو حیوان درنده به جان هم افتادند. 🌳🌸خرگوش كه منتظر فرصت بود، به سرعت از آن جا دور شد و به طرف لانه اش رفت. بچه خرگوش ها از دیدن مادرشان خوشحال شدند و از داشتن چنین مادر فداكار و زیرك، خدا را شکرکردند. شهرزاد فراهانی-کلیله و دمنه @mama_bardari👼
‍ ‍ 💕💕 قصه ی آب نبات و تندباد خانم🍬🍭 خانم گربه 4 تا بچه ی کوچولوی ناز به دنیا آورده بود. به آنها شیر می داد و مواظبشان بود تا سالم بمانند وبزرگ شوند. خانم گربه مادر خیلی مهربانی بود. چهل روز ماه تمام به بچه ها شیر داد تا کم کم بزرگ  شدند و توانستند همراه او حرکت کنند و بیرون  بروند و ببینند توی شهر چه خبر است. خانم گربه اسم خوراکی ها ها را روی بچه هایش گذاشته بود. اولی را تربچه ، دومی را آلوچه، سومی را گردو و چهارمی را آب نبات صدا می زد. وقتی بچه گربه ها کمی از او دور می شدند، صدا می زد:«آهای بچه ها کجایید؟ تربچه،آلوچه،گردو،آب نبات بیایید.» بچه گربه ها هم تا صدای مادرشان را می شنیدند،تندتند می دویدند و خودشان را به او می رساندند تا گم نشوند. یک  روز مامان گربه ها،آنها را به  یک مزرعه برد تا موش بگیرند.خودش یک موش را با دقت شکار کرد تا بچه ها ببینند و یاد بگیرند. بعد به آنها گفت:« بچه ها،حالا نوبت  شماست. بروید برای خودتان موش شکار کنید.اما همین که صدایتان زدم بیایید همین جا پیش من.» بچه ها گفتند چشم مامان و رفتند تا موش بگیرند.هرکدام به گوشه ای از مزرعه  رفتند. آب نبات از بقیه  جدا شد و دیگر نتوانست پیدایشان کند. موش هم گیرش نیامد. خسته و گرسنه توی مزرعه می گشت که چشمش به  سگی افتاد که در گوشه ای توی آفتاب دراز کشیده بود و داشت به بچه هایش شیر می داد. آب نبات به طرفش رفت و روبروی او ایستاد و نگاهش کرد. خانم سگه گفت:« آهای بچه  گربه،اسمت چیه؟مامانت کجاست؟چطوری آمدی این جا؟» آب نبات گفت:« اسمم آب نبات است.من با مامان و خواهر و برادرهایم به این جا آمدم تا موش بگیرم اما موش گیرنیاوردم،مامانم را هم گم کردم.» خانم سگه گفت:«آخی! گربه ی بیچاره!حتماً خیلی گرسنه ای.  بیا این جا تا به تو هم شیر بدهم.راستی چه اسم بامزه ای داری!آب نبات!» وخندید. آب نبات گفت:«اسم شما چیه؟» سگ جواب داد:« اسمم سگه.من خانم سگ هستم.صاحب مزرعه اسمم را گذاشته تندباد.چون مثل باد می دوم.» آب نبات گفت:« مادرم  به ما گفته که سگ ها دشمن گربه ها هستند و نباید به آنها نزدیک شویم.» خانم سگه خندید و گفت:« من یک مادرم.خودم بچه دارم. همه ی بچه های حیوانات را مثل بچه های خودم دوست دارم.حالا هم دوست تو هستم.بیا شیر بخور، نترس عزیزم.» آب نبات  با خوشحالی به طرف سگ رفت و کنار توله ها خوابید و شروع  کرد به نوشیدن  شیر. او خیلی گرسنه بود و تندتند شیر می خورد. ناگهان صدای میو میوی مادرش را شنید که او را صدا می زد:« میو میو آب نبات کجایی؟» آب نبات  سرش را به  طرف صدای مادرش چرخاند و جواب داد:« من اینجا هستم.دارم  شیر می خورم.»  خانم گربه به طرف خانم سگ آمد و وقتی دید آب نبات دارد شیر می خورد، تعجب کرد. کمی هم ترسید. اما خانم سگ گفت:« خانم گربه نگران نباش، کاری به بچه ات ندارم.او گرسنه بود، من هم شیرش دادم.» خانم گربه گفت:«باورم نمی شود! سگ ها با گربه ها  بد هستند اما شما با همه ی سگ ها فرق دارید. من از شما متشکرم.» خانم سگ گفت:« بله من یک مادرم و بچه دارم،مثل شما.برای همین به بچه گربه ی کوچولو محبت کردم و شیرش دادم تا اگر مادرش را پیدا نکرد، گرسنه  نماند.» آب نبات  شیرش را خورد، سیر شد و میومیو کرد و دست هایش را لیسید و از خانم سگ تشکر کرد و همراه مادرش راه افتاد و رفت. او با خودش می گفت:« من تنها گربه ای هستم که شیر سگ هم خورده ام.حالا برای خواهر و برادرهایم هم ماجرای امروز را تعریف می کنم تا بدانند خانم سگ یعنی تندباد خانم، چقدر مهربان  بود.»
‍ ‍ 💕💕 قصه ی آب نبات و تندباد خانم🍬🍭 خانم گربه 4 تا بچه ی کوچولوی ناز به دنیا آورده بود. به آنها شیر می داد و مواظبشان بود تا سالم بمانند وبزرگ شوند. خانم گربه مادر خیلی مهربانی بود. چهل روز ماه تمام به بچه ها شیر داد تا کم کم بزرگ  شدند و توانستند همراه او حرکت کنند و بیرون  بروند و ببینند توی شهر چه خبر است. خانم گربه اسم خوراکی ها ها را روی بچه هایش گذاشته بود. اولی را تربچه ، دومی را آلوچه، سومی را گردو و چهارمی را آب نبات صدا می زد. وقتی بچه گربه ها کمی از او دور می شدند، صدا می زد:«آهای بچه ها کجایید؟ تربچه،آلوچه،گردو،آب نبات بیایید.» بچه گربه ها هم تا صدای مادرشان را می شنیدند،تندتند می دویدند و خودشان را به او می رساندند تا گم نشوند. یک  روز مامان گربه ها،آنها را به  یک مزرعه برد تا موش بگیرند.خودش یک موش را با دقت شکار کرد تا بچه ها ببینند و یاد بگیرند. بعد به آنها گفت:« بچه ها،حالا نوبت  شماست. بروید برای خودتان موش شکار کنید.اما همین که صدایتان زدم بیایید همین جا پیش من.» بچه ها گفتند چشم مامان و رفتند تا موش بگیرند.هرکدام به گوشه ای از مزرعه  رفتند. آب نبات از بقیه  جدا شد و دیگر نتوانست پیدایشان کند. موش هم گیرش نیامد. خسته و گرسنه توی مزرعه می گشت که چشمش به  سگی افتاد که در گوشه ای توی آفتاب دراز کشیده بود و داشت به بچه هایش شیر می داد. آب نبات به طرفش رفت و روبروی او ایستاد و نگاهش کرد. خانم سگه گفت:« آهای بچه  گربه،اسمت چیه؟مامانت کجاست؟چطوری آمدی این جا؟» آب نبات گفت:« اسمم آب نبات است.من با مامان و خواهر و برادرهایم به این جا آمدم تا موش بگیرم اما موش گیرنیاوردم،مامانم را هم گم کردم.» خانم سگه گفت:«آخی! گربه ی بیچاره!حتماً خیلی گرسنه ای.  بیا این جا تا به تو هم شیر بدهم.راستی چه اسم بامزه ای داری!آب نبات!» وخندید. آب نبات گفت:«اسم شما چیه؟» سگ جواب داد:« اسمم سگه.من خانم سگ هستم.صاحب مزرعه اسمم را گذاشته تندباد.چون مثل باد می دوم.» آب نبات گفت:« مادرم  به ما گفته که سگ ها دشمن گربه ها هستند و نباید به آنها نزدیک شویم.» خانم سگه خندید و گفت:« من یک مادرم.خودم بچه دارم. همه ی بچه های حیوانات را مثل بچه های خودم دوست دارم.حالا هم دوست تو هستم.بیا شیر بخور، نترس عزیزم.» آب نبات  با خوشحالی به طرف سگ رفت و کنار توله ها خوابید و شروع  کرد به نوشیدن  شیر. او خیلی گرسنه بود و تندتند شیر می خورد. ناگهان صدای میو میوی مادرش را شنید که او را صدا می زد:« میو میو آب نبات کجایی؟» آب نبات  سرش را به  طرف صدای مادرش چرخاند و جواب داد:« من اینجا هستم.دارم  شیر می خورم.»  خانم گربه به طرف خانم سگ آمد و وقتی دید آب نبات دارد شیر می خورد، تعجب کرد. کمی هم ترسید. اما خانم سگ گفت:« خانم گربه نگران نباش، کاری به بچه ات ندارم.او گرسنه بود، من هم شیرش دادم.» خانم گربه گفت:«باورم نمی شود! سگ ها با گربه ها  بد هستند اما شما با همه ی سگ ها فرق دارید. من از شما متشکرم.» خانم سگ گفت:« بله من یک مادرم و بچه دارم،مثل شما.برای همین به بچه گربه ی کوچولو محبت کردم و شیرش دادم تا اگر مادرش را پیدا نکرد، گرسنه  نماند.» آب نبات  شیرش را خورد، سیر شد و میومیو کرد و دست هایش را لیسید و از خانم سگ تشکر کرد و همراه مادرش راه افتاد و رفت. او با خودش می گفت:« من تنها گربه ای هستم که شیر سگ هم خورده ام.حالا برای خواهر و برادرهایم هم ماجرای امروز را تعریف می کنم تا بدانند خانم سگ یعنی تندباد خانم، چقدر مهربان  بود.»