5.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 پاول دورف مالک تلگرام : موبایل حریم خصوصی رو نابود میکنه، واسه همین استفاده نمیکنم!
🔰 رونمایی چین از پهپاد جاسوسی که به اندازه یک پشه است!
🔸ارتش چین از ساخت پهپادی به اندازه یک پشه برای اهداف اطلاعاتی و امنیتی خبر داد.
🔸گفتنی است، در سالهای اخیر، چین به طور قابلتوجهی در حوزه توسعه فناوریهای نظامی سرمایهگذاری کرده است، با هدف تقویت توانمندیهای دفاعی و تبدیل خود به یکی از قدرتهای برتر نظامی جهان. بر اساس گزارشهای مختلف، چین در حوزههایی مانند فناوری موشکی، زیردریاییهای هستهای، جنگندههای نسل پنجم (J-20) و سامانههای پدافند هوائی پیشرفته، به سرعت رشد کرده و فناوریهای نو را بومیسازی کرده است.
#سرویس_خارجی
https://kayhan.ir/001JVJ
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
انتشار مستند داستانی
#قبیله_عصیان
✍ نویسنده: حدادپور جهرمی
انشاءالله از امشب
ساعت ۲۱
از بازنشر و کپی رمان ها به هر نحو راضی نیستم. لطفا این رمان را در کانالم مطالعه کنید👇
@mohamadrezahadadpour
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
گریه میکنم.mp3
زمان:
حجم:
12.69M
تو قبله ای برای تمام قبیله ام
ایل و تبار من به فدای مُحَرمت
😭😭
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
بسم الله الرحمن الرحیم
[وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا]
🔹مستند داستانی
🔥 #قبیله_عصیان 🔥
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_اول
پیرمرد نفس نفس زنان خودش را به خیمه ای در وسط صحرا رساند. مردی بیابانگر با خانواده اش و سه چهار تا شتر در وسط بیابان خیمه زده بودند.
وقتی پیرمرد به آنها رسید هوا تازه تاریک شده بود. آن ها به رسم مهمان نوازی، از او پذیرایی کردند اما دیدند لحظه به لحظه حال پیرمرد بد می شود و آرام و قرار ندارد.
مرد که سر و وضع آفتاب سوخته و بیابانی ای داشت، کاسه آب را به پیرمرد داد و گفت: شما باید حدودا بالای صد سال عمر داشته باشید. درسته؟
_ درسته، اما شما از پنجاه کمتر دارید.
_ بله... اینجا... وسط بیابون...
_ گاهی به بیابان میام. سرورم موسی هم بیابان گرد بود ـ
_یهودی هستید؟
_ مگه تو موسی رو میشناسی؟
_ شنیدم. موسی هم با نگرانی و نفس نفس زنان و بدون زاد و توشه به بیابان میرفت؟!
پیرمرد فهمید که آن مرد متوجه اوضاع حساس او شده. کاسه آب را سر کشید و می خواست بلند بشود و برود که مرد گفت: دستپاچه نشو! این جا جز ما کسی پیدا نمی کنی. اگه خوراک مار و مور صحرا نشی، اما از تشنگی و شِن و تنهایی می میری.
پیرمرد عصایش را زمین گذاشت و ناامیدانه به نقطه ای خیره شد. پس از چند لحظه، زیر لب و با حسرت گفت: همه را کشتند! حتی اجازه ندادند که من دو سه تا کتاب بردارم. چنان حمله کردن که همه پا به فرار گذاشتند. و الا اگه مونده بودیم، قلعه رو رو سرمون خراب می کردن.
همین طور که می گفت صورت و چشمانش قرمز و برافروخته می شد و همه ی صحنه هایی را که دیده بود از جلوی چشمانش عبور می کرد.
مرد نزدیک تر نشست و با تعجب پرسید: کی به شما حمله کرد؟
مرد با خشم جواب داد: علی!
مرد با تعجب پرسید: علی؟! مطمئنی؟!
پیرمرد گفت: ما این جنگ و قلعه مون رو به محمد نباختیم، به علی باختیم.
مرد پرسید: کدام جنگ؟! کدام قلعه؟!
پیرمرد با معجونی از خشم و نفرت و ناراحتی و بغض فریاد کشید:«خیبر»
ادامه... 👇
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
⛔️ دوازده سال قبل
-چرا دیروز نبودی؟ کلی منتظرت شدم.
-نشد کارای خونه مونده بود اگر میآمدم مادرم دست تنها میماند.
-حیف شد. کلی چیزای جدید یاد گرفتم دوست داشتم تو هم باشی.
-کلی غصه خوردم نیست که بنده خدا پیر شده میترسم از دستمون بره و بشه حسرت.
-دقیقاً ماشاالله نود سال عمر کرده دیروز همش از تو میگفت.
-چطور؟ چی میگفت؟
-یه شعر بسیار قشنگ دربارهات گفته بود وقتی دید نیومدی فی المجلس عوضش کرد و اینقدر قشنگ شد که هم خودش گریه کرد هم من.
-راست می گی؟ آخی. کاش بودم. زن عادی و معمولی نیست. حیف شد که از پیش ما رفت.
- امان از یهود. امان از شر فتنه یهود که تو هر قوم و قبیلهای افتاد، دیگه رنگ و روز خوش به چشمشون نمیآد.
- از وقتی متوجه شد که داییها و دو سه تا از عموهام با یه عده یهودی از خدا بی خبر مراوده دارند، قید همه رو زد و رفت.
- اونا هم قید این زن را زدهاند و الا این زن اگر تو هر قوم و قبیلهای بود رو سر می بردنش.
- هم شاعر باشی، هم حکیم، هم تاریخ رو بشناسی. راستی درباره من چی گفت؟ بگو...
- آهان.. گفت حیفه این دختره که مجبوره با گله و گوسفندان به چراگاه بره. میگفت این دختر، جواهره. میگفت باید دستاش به جای کارهای روزمره، به تحصیل و سواد و شعر و ادبیات و حکمت مشغول باشه. میگفت حیفه این دختر که به جای هوش و درایتش، شجاعت و تیراندازی و سوارکاریش به چشم می آد.
- یه بار هم این حرفا رو به خودم زد. می دونم. اما چه می شه کرد؟ مرگ مثل تو این قدر...
- راستی فاطمه! استاد دو تا چیز هم درباره یهود گفت؛ بذار تا یادم نرفته بهت بگم!
- بگو حکیمه! بگو ... اینا خیلی مهمه!
- گفت روزی می رسه که من نیستم اما بچههای شما جلوی فتنه یهود می ایستن. گفت اون روز دور نیست اما شماها خواهید دید که فتنه پسرانه زنان یهودی راه می افته و پسران زنان ما جلوی اونا قد علم می کنن. مخصوصاً بچههای حکیمه و فاطمه.
فاطمه حالش دگرگون شد. با شنیدن این کلمات از دهان حکیمه، هم گریهاش گرفته بود و هم در پوست خودش نمیگنجید. حکیمه که متوجه حال خاص فاطمه شده بود گفت: دقیقاً منم دیروز، حال الان تو رو داشتم. ولی اینقدر از تو تعریف کرد و حالش گرفته بود که چرا نیومدی که حد و اندازه نداشت.
فاطمه اندکی صورتش را تمیز کرد و از حکیمه پرسید: گفتی دو تا چیز درباره یهود! دومیش چیه؟
حکیمه: آهان. گفت کاری که بچههای شما میکنند رافع مسئولیت از شما نیست و شما هم باید به وقتش...
فاطمه در چشمان حکیمه زل زده بود و سرش به آرامی تکان داد. مثل شکارچی ماهری که فرمان به او ابلاغ شده و باید منتظر وقت مقرر بماند.
⛔️ یکی دو سال گذشت...
آن بانوی بزرگ و گمنام از دنیا رفت و حکیمه و فاطمه را یتیم کرد. مادرشان نبود اما حق مادر معنوی به گردن آنان داشت.
وقتی حکیمه و فاطمه در ابتدای جوانی و یا به عبارت بهتر در اواخر نوجوانی او را از دست دادند، روزی با هم تنها و در دشت با گوسفندان پدر فاطمه قدم میزدند و گفتگو میکردند؛
-حکیمه ما نباید متوقف بشیم. اگه همین جوری بگذره و سرگرم چاندن بز و گوسفند بشیم، ممکنه هیچ وقت به حرفی که استاد زد نرسیم.
-درسته. منم همین دغدغه رو دارم.
-حکیمه! تو دو سال از من بزرگتری. مطالعاتت و اشعار و دانش تو از من بیشتره. من به پدرم خیلی وابستهام. با اینکه برادر و خواهر دارم اما بابام ترجیح می ده که کارهاش رو بیشتر به من بسپاره تا اونا.
-خب حق داره. امانتداری و شجاعت و حس و حال تو لنگه نداره. به خاطر همین من یه پیشنهاد دارم.
-چه خوب! بگو.
-تو استادم باش. اگه با این کلمه راحت نیستی، می خوام خواهر بزرگترم باشی و از حالا تا وقتی از هم جدا شدیم به من شعر و حکمت درس بدی.
-فاطمه تو دختر عجیبی هستی. یه ذره غرور و خودخواهی در تو نیست. درسته سن و سالم از تو بزرگتره اما همیشه من از تو یاد میگیرم.
-تعارفات رو بذار کنار. ازت خواهش میکنم قبول کن!
-باشه اما...
همان لحظه حکیمه چشمش به گلهای خورد که از کنار آنها میگذشت و یک دختر چوپان با آنان بود.
-این چرا اینجوری و با این شکل و قیافه اومده صحرا!
-راعیه اس دیگه! کارش همینه تا از خونه می زنه بیرون، این شکلی می شه.
-راعیه از اول یه جوری بود. اینقدر با مردا راحت بود که ما خجالت میکشیدیم.
-ولش کن. حکیمه پس از فردا شروع میکنیم. باشه؟
-باشه. توکل بر خدا.
ادامه دارد...
کتاب #قبیله_عصیان
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
@mohamadrezahadadpour
هدایت شده از محمد
ادامه هرشب در کانال حدادپور خوانده شود
📷 مردِ روستاییِ لُر این بار با شکار هرمس از کوه برگشت
🔹لاشهٔ پهپاد هرمسِ رژیم صهیونیستی که توسط پدافند هوافضای سپاه سرنگون شده بود در کوههای سفیدکوه در حومهٔ خرمآباد توسط مرد روستایی پیدا شد.
#مرگ_بر_اسرائیل
#نابودی_اسرائیل
#وعده_صادق۳