eitaa logo
🔮من دیپلمات نیستم، من انقلابی ام، حرف را صریح وصادقانه میگویم. 💎
912 دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
21.3هزار ویدیو
91 فایل
انقلابی بودن میعارنیست انقلابی ورهروماندن پای ارزشهاهنراست من انقلابیم ۵۷ گروه میثاق با شهدا https://eitaa.com/joinchat/2230386699C64b9b33430
مشاهده در ایتا
دانلود
فرداشب، شب اول ماه محرم هست و پیش بینی میشه که امسال از هر سال شلوغ تر و پرشورتر برگزار شود. لطفا؛ ۱. شرکت در جلسات روضه ائمه جمعه و نمایندگان رهبر معظم انقلاب در استان ها و شهرستان ها را در اولیت قرار بدهید. ۲. اگر محتوای منبر و یا مداحی هیئت و یا مسجدی از مضامین حماسی و انقلابی خالی بود، استقبال نکنید و حتی اگر مقدور است، مودبانه تذکر بدهید. ۳. بخاطر شرایط موجود، تا جایی که مقدور است به جلسات امام حسین کمک مالی و معنوی کنید تا مسئولان هیئات بتوانند بهتر پذیرایی کنند و شرمنده مردم نشوند. ۴. لطفا از مداحان نوجوان و تازه کار و طلبه های جوان تر و تبلیغ اولی استقبال کنید و به آنها میدان بدهید تا نسل نوکران اهل بیت توسعه بیشتری پیدا کند. ۵. شرکت در مساجد و هیئات عالیه اما مقداری از وقتتان را برای شرکت در دسته های عزاداری و رفتن در کوچه و خیابان ها بگذارید تا برکات ذکر امام حسین هوای شهر و روستاها را معطر کندـ ۶. لطفا مراقب تیپ و سر و وضعتان باشید. چه پسر چه دخترـ چه پیر چه جوان. لطفا شئونات مجلس و ماه روضه را حفظ کنید و از هر گونه بزک و پوشیدن لباس های مشکی جلف و تنگ و مدل های آنچنانی مو و سر و صورت پرهیز کنید. ایام عزا و غربت اهل بیت است. ۷. خیلی لازم نیست به کسی بخاطر حجاب و تیپش تذکر بدید. دیگه همه میدونن و کسی نمیتونه بگه نمیدونستم و اگه گفته بودند و تذکر داده بودند خودمو درست میکردم. سرت تو کار خودت باشه. همون امام حسینی که تا مجلس روضه آوردش، خودش هم درستش میکنه. مردم را سر لج و لجبازی نندازید. ۸. از مسئولان هیئات خواهشمندیم که جلسات را خیلی طولانی نکنند و ترجیحا همراه با نماز جماعت مغرب و عشا باشد. و همچنین به خادمان عزیز در خصوص رعایت اوج احترام و حیا و خیرخواهی نسبت به مبهمانان مجلس امام حسین تذکرات لازم را مبذول فرمایید. ۹. اعزه محترم روحانی! لطفا امسال مطالعات خودمون را بیشتر کنیم. از دفتر و سررسید و مطالب سالهای گذشته استفاده نکنیم. سطح و دقت و جذابیت محتوای امسال را از هر سال بیشتر کنیم. امسال با سالهای قبل فرق میکنه. امسال وسط جنگ با اسرائیل و آمریکا هستیم. لازم نیست کل جلساتمان سیاسی حرف بزنیم اما تاریخ و تفسیر قرآن و احادیث را با توجه به شرایط انتخاب کنیم. ۱٠. یک تذکر هم به اعزه اعزامی از قم و مشهد و شهرهای بزرگ به شهرستان ها و روستاها! لطفا شان و شرایط محل تبلیغ و هیئت امنا و طلبه ای که به جا و یا به دعوت آنها رفته اید دقت لازم را داشته باشید. بعد از رفتن شما، میزبانان شما باید آنجا زندگی کنند و با مردم آنجا سر و کله بزنند. لطفا هزینه و حاشیه تراشی نکنید و ملاحظات لازم را داشته باشید. ۱۱. لطفا مراعات کنید و به بهانه حمایت از مقام معظمرهبری اما برخلاف منویات صریح و اشکار ایشان، بالای منبر از دولت و مسئولان و فرماندهان و... انتقاد نکنید و قیافه منبر بصیرتی و انقلابی به خود نگیرید. منبر امام حسین جای تفرقه و شکاف و شکستن اتحاد نیست. مخصوصا وقتی فرماندار و استاندار و شهردار و نماینده آن شهر و روستا در مجلس امام حسین حاضر میشوند. مراعات کنیم. ایجاد تنش نکنیم. مطلب فراوان است اما فعلا همین موارد کافی است. از همه شما التماس دعا دارم. راستی، در این محرم و صفر، مطالعه مستند داستانی را از کانالم فراموش نکنید. ✍ کانال @mohamadrezahadadpour
انتشار مستند داستانی ✍ نویسنده: حدادپور جهرمی انشاءالله از امشب ساعت ۲۱ از بازنشر و کپی رمان ها به هر نحو راضی نیستم. لطفا این رمان را در کانالم مطالعه کنید👇 @mohamadrezahadadpour
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
انتشار مستند داستانی ✍ نویسنده: حدادپور جهرمی انشاءالله از امشب ساعت ۲۱ از بازنشر و کپی رمان ها به هر نحو راضی نیستم. لطفا این رمان را در کانالم مطالعه کنید👇 @mohamadrezahadadpour
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا] 🔹مستند داستانی 🔥 🔥 ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی پیرمرد نفس نفس زنان خودش را به خیمه ای در وسط صحرا رساند. مردی بیابانگر با خانواده اش و سه چهار تا شتر در وسط بیابان خیمه زده بودند. وقتی پیرمرد به آنها رسید هوا تازه تاریک شده بود. آن ها به رسم مهمان نوازی، از او پذیرایی کردند اما دیدند لحظه به لحظه حال پیرمرد بد می شود و آرام و قرار ندارد. مرد که سر و وضع آفتاب سوخته و بیابانی ای داشت، کاسه آب را به پیرمرد داد و گفت: شما باید حدودا بالای صد سال عمر داشته باشید. درسته؟ _ درسته، اما شما از پنجاه کمتر دارید. _ بله... اینجا... وسط بیابون... _ گاهی به بیابان میام. سرورم موسی هم بیابان گرد بود ـ _یهودی هستید؟ _ مگه تو موسی رو میشناسی؟ _ شنیدم. موسی هم با نگرانی و نفس نفس زنان و بدون زاد و توشه به بیابان میرفت؟! پیرمرد فهمید که آن مرد متوجه اوضاع حساس او شده. کاسه آب را سر کشید و می خواست بلند بشود و برود که مرد گفت: دستپاچه نشو! این جا جز ما کسی پیدا نمی کنی. اگه خوراک مار و مور صحرا نشی، اما از تشنگی و شِن و تنهایی می میری. پیرمرد عصایش را زمین گذاشت و ناامیدانه به نقطه ای خیره شد. پس از چند لحظه، زیر لب و با حسرت گفت: همه را کشتند! حتی اجازه ندادند که من دو سه تا کتاب بردارم. چنان حمله کردن که همه پا به فرار گذاشتند. و الا اگه مونده بودیم، قلعه رو رو سرمون خراب می کردن. همین طور که می گفت صورت و چشمانش قرمز و برافروخته می شد و همه ی صحنه هایی را که دیده بود از جلوی چشمانش عبور می کرد. مرد نزدیک تر نشست و با تعجب پرسید: کی به شما حمله کرد؟ مرد با خشم جواب داد: علی! مرد با تعجب پرسید: علی؟! مطمئنی؟! پیرمرد گفت: ما این جنگ و قلعه مون رو به محمد نباختیم، به علی باختیم. مرد پرسید: کدام جنگ؟! کدام قلعه؟! پیرمرد با معجونی از خشم و نفرت و ناراحتی و بغض فریاد کشید:«خیبر» ادامه... 👇
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
⛔️ دوازده سال قبل -چرا دیروز نبودی؟ کلی منتظرت شدم. -نشد کارای خونه مونده بود اگر می‌آمدم مادرم دست تنها می‌ماند. -حیف شد. کلی چیزای جدید یاد گرفتم دوست داشتم تو هم باشی. -کلی غصه خوردم نیست که بنده خدا پیر شده می‌ترسم از دستمون بره و بشه حسرت. -دقیقاً ماشاالله نود سال عمر کرده دیروز همش از تو می‌گفت. -چطور؟ چی می‌گفت؟ -یه شعر بسیار قشنگ درباره‌ات گفته بود وقتی دید نیومدی فی المجلس عوضش کرد و اینقدر قشنگ شد که هم خودش گریه کرد هم من. -راست می گی؟ آخی. کاش بودم. زن عادی و معمولی نیست. حیف شد که از پیش ما رفت. - امان از یهود. امان از شر فتنه یهود که تو هر قوم و قبیله‌ای افتاد، دیگه رنگ و روز خوش به چشمشون نمیآد. - از وقتی متوجه شد که دایی‌ها و دو سه تا از عموهام با یه عده یهودی از خدا بی خبر مراوده دارند، قید همه رو زد و رفت. - اونا هم قید این زن را زده‌اند و الا این زن اگر تو هر قوم و قبیله‌ای بود رو سر می بردنش. - هم شاعر باشی، هم حکیم، هم تاریخ رو بشناسی. راستی درباره من چی گفت؟ بگو... - آهان.. گفت حیفه این دختره که مجبوره با گله و گوسفندان به چراگاه بره. می‌گفت این دختر، جواهره. می‌گفت باید دستاش به جای کارهای روزمره، به تحصیل و سواد و شعر و ادبیات و حکمت مشغول باشه. می‌گفت حیفه این دختر که به جای هوش و درایتش، شجاعت و تیراندازی و سوارکاریش به چشم می آد. - یه بار هم این حرفا رو به خودم زد. می دونم. اما چه می شه کرد؟ مرگ مثل تو این قدر... - راستی فاطمه! استاد دو تا چیز هم درباره یهود گفت؛ بذار تا یادم نرفته بهت بگم! - بگو حکیمه! بگو ... اینا خیلی مهمه! - گفت روزی می رسه که من نیستم اما بچه‌های شما جلوی فتنه یهود می ایستن. گفت اون روز دور نیست اما شماها خواهید دید که فتنه پسرانه زنان یهودی راه می افته و پسران زنان ما جلوی اونا قد علم می کنن. مخصوصاً بچه‌های حکیمه و فاطمه. فاطمه حالش دگرگون شد. با شنیدن این کلمات از دهان حکیمه، هم گریه‌اش گرفته بود و هم در پوست خودش نمی‌گنجید. حکیمه که متوجه حال خاص فاطمه شده بود گفت: دقیقاً منم دیروز، حال الان تو رو داشتم. ولی اینقدر از تو تعریف کرد و حالش گرفته بود که چرا نیومدی که حد و اندازه نداشت. فاطمه اندکی صورتش را تمیز کرد و از حکیمه پرسید: گفتی دو تا چیز درباره یهود! دومیش چیه؟ حکیمه: آهان. گفت کاری که بچه‌های شما می‌کنند رافع مسئولیت از شما نیست و شما هم باید به وقتش... فاطمه در چشمان حکیمه زل زده بود و سرش به آرامی تکان داد. مثل شکارچی ماهری که فرمان به او ابلاغ شده و باید منتظر وقت مقرر بماند. ⛔️ یکی دو سال گذشت... آن بانوی بزرگ و گمنام از دنیا رفت و حکیمه و فاطمه را یتیم کرد. مادرشان نبود اما حق مادر معنوی به گردن آنان داشت. وقتی حکیمه و فاطمه در ابتدای جوانی و یا به عبارت بهتر در اواخر نوجوانی او را از دست دادند، روزی با هم تنها و در دشت با گوسفندان پدر فاطمه قدم می‌زدند و گفتگو می‌کردند؛ -حکیمه ما نباید متوقف بشیم. اگه همین جوری بگذره و سرگرم چاندن بز و گوسفند بشیم، ممکنه هیچ وقت به حرفی که استاد زد نرسیم. -درسته. منم همین دغدغه رو دارم. -حکیمه! تو دو سال از من بزرگ‌تری. مطالعاتت و اشعار و دانش تو از من بیشتره. من به پدرم خیلی وابسته‌ام. با اینکه برادر و خواهر دارم اما بابام ترجیح می ده که کارهاش رو بیشتر به من بسپاره تا اونا. -خب حق داره. امانتداری و شجاعت و حس و حال تو لنگه نداره. به خاطر همین من یه پیشنهاد دارم. -چه خوب! بگو. -تو استادم باش. اگه با این کلمه راحت نیستی، می خوام خواهر بزرگ‌ترم باشی و از حالا تا وقتی از هم جدا شدیم به من شعر و حکمت درس بدی. -فاطمه تو دختر عجیبی هستی. یه ذره غرور و خودخواهی در تو نیست. درسته سن و سالم از تو بزرگتره اما همیشه من از تو یاد می‌گیرم. -تعارفات رو بذار کنار. ازت خواهش می‌کنم قبول کن! -باشه اما... همان لحظه حکیمه چشمش به گله‌ای خورد که از کنار آن‌ها می‌گذشت و یک دختر چوپان با آنان بود. -این چرا اینجوری و با این شکل و قیافه اومده صحرا! -راعیه اس دیگه! کارش همینه تا از خونه می زنه بیرون، این شکلی می شه. -راعیه از اول یه جوری بود. اینقدر با مردا راحت بود که ما خجالت می‌کشیدیم. -ولش کن. حکیمه پس از فردا شروع می‌کنیم. باشه؟ -باشه. توکل بر خدا. ادامه دارد... کتاب ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی @mohamadrezahadadpour
مادران تعیین میکنند که جامعه به کدام سمت برود. یاد شهدای گرانقدر گرامی باد🌷 مستند داستانی را در کانال مطالعه فرمایید👇 @mohamadrezahadadpour
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا] 🔹مستند داستانی 🔥 🔥 ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی ⛔️سال بیست و شش قمری وقتی فاطمه کلابیه قدم به خانه امیر مومنان گذاشت، همه فرزندان زهرای اطهر ازدواج کرده بودند و صاحب همسر و فرزند بودند. الا حضرت ابی عبدالله الحسین علیه السلام. درباره علل دیر ازدواج کردن امام حسین علیه السلام چندان سخنان دقیقی در تاریخ نیامده. از آنچه از مسلمات تاریخ استفاده می شود این است که ایشان علاوه بر یاری رساندن به خلفا به امر امیرمومنان، در مواردی که بسیار نیاز به کمک داشتند، دارای مشاغل متعددی بودند که سبب شد ازدواج ایشان اندکی بیش از سایر ائمه هدی علیهم السلام به تاخیر بیفتد. به خاطر همین به ایشان قلیل العیال می گویند. چون هم همسران کم و هم تعداد فرزندانشان زیاد نبود. وجود مبارک امام حسین علیه السلام عمده فعالیت خود را در بخش کشاورزی و آبادی و عمران چندین باغ در اطراف مدینه معطوف کرده بودند. اما ایشان از تجارت هم غافل نبودند و چندین کاروان تجاری از مدینه به شهرها و کشورهای مختلف گسیل داشته و مدیریت می کردند. لذا وضع مالی ایشان مانند برادر بزرگوارشان بسیار خوب بود و مردم و فقرای مختلف و زیادی را در پوشش خود قرار داده بودند. یک سال از ازدواج فاطمه کلابیه با امیر مومنان گذشت. تا اینکه بانو باردار شدند و در در ماه شعبان سال بیست بیست و شش قمری، شیر پسری را به دنیا آوردند. با خبر وضع حمل ایشان، فرزندان امیرمومنین برای عرض تبریک به خانه امیر مومنان رهسپار شدند. نکته جالب توجه آنجاست که هیچ کس به خود اجازه دیدن آن طفل را زودتر از امیر مومنان نداد. لذا همه گرد بستر فاطمه جمع شده و به ایشان تبریک و شادباش می گفتند. تا اینکه امیر مومنان وارد منزل شدند و مستقیم به اتاق فاطمه رفتند. همه جلوی پای حضرت بلند شدند و احترام کردند. امیرمومنان به فاطمه عنایت کردند و پس از التفات و احوالپرسی پرسیدند: نوزاد کجاست؟ فاطمه نهایت ادب دانی را به منصه ظهور نهاد و جواب داد: «پسرتان در آن اتاق است» نگفت پسرم! فرمود پسرتان. امیر مومنان خود به آن اتاق رفتند و دیدند پسری ماه تر از ماه، دارای استخوان بندی شیرزادگان، بسیار گرم و دلنشین در گهواره آرمیده است. بسم الله گفتند و نوزاد را از گهواره بلند کردند و لبخندی از آن جنس لبخندهای ته دلی و پدر و پسری به آن قرص قمر کردند و با خود از اتاق خارج کردند تا بقیه هم آن تکه ماه را ببینند. همه اطراف پدر و پسر جمع شدند و ذوق می کردند. گویا وقت قنداق کردن آن نوزاد، نتوانسته بودند دستان مبارکش را در قنداق بگذارند، کسی حریف نشده بود و نوزاد دستانش را از قنداق جدا می کرده. امیرالمومنان تا چشمشان به دست آن نوزاد خورد، از نوک انگشتانش بوسه باران کردند تا بازوهای کودک را بوسیدند. دوباره این حرکت تکرار شد. فاطمه از پس جمعیت میدید که امیر مومنان سر در آغوش کودک کرده و اذان و اقامه گفتند. وقتی اذان در گوش راست و اقامه در گوش چپ طفل تمام شد، همه دیدند که مولا دستان پسرش را دوباره چنان بوسه باران کرد که دل اهل منزل آب شد. ناگهان امیرمومنان سر از آغوش طفل بلند کردند و چشم همه به صورت مبارک امیرمومنان خورد و دیدند تمام صورت و محاسن مبارک به اشک چشمشان آغشته شده است! دل فاطمه کٓنده شد. پرسید: آقاجان در بدن طفل نقص و مشکلی است؟ امیر مومنان طفل را به پسر ارشدشان امام مجتبی دادند تا بقیه هم از دیدن و بوسیدن طفل لذت ببرند. اما فاطمه متوجه دگرگونی حال مولا شد. فاطمه چشم از طفل برداشته بود و فقط به صورت و لب مبارک امیرمومنان چشم دوخته بود. امیر مومنان حال مادر طفل را درک می کرد اما فاطمه را با عظمت تر از این می دانست و می شناخت که بخواهد یک راز تاریخی را از او مخفی کند. ادامه... 👇
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
همین طور که همه مشغول طفل بودند، به فاطمه نزدیک شد و فرموده باشند: نه فاطمه جان! طفل سالم است. اما می بینم روزی را که دست های این طفل، در سرزمین طَف، کنار رود فرات، در یاری و حمایت از برادرش حسین از تن جدا می شود. همه مشغول طفل بودند اما فاطمه با شنیدن آن جملات به خود لرزید و اشک از گوشه چشمان مادر جاری شد. در همان حال و هوا در باز شد و وجود مبارک ابی عبدالله الحسین وارد شدند. پس از سلام به پدر بزرگوارشان و عرض تبریک به فاطمه، مستقیم سراغ طفل رفتند. طفل در آغوش زینب بود. زینب با لبخند، نوزاد را در آغوش امام حسین گذاشت و برای اولین بار وجود مبارک آن دو بزرگوار در آغوش هم تنیده شدند. ابی عبدالله همین طور که نوزاد را بوسه باران می کردند و اشک شوق می ریختند، نوزاد را کنار بستر فاطمه بردند و نزد امیر مومنان زانو زده و نشستند. کودک چشم باز کرد و ماشاالله با همان چشمان درشت و نگاه نافذش چشم از صورت مبارک ابی عبدالله برنمی داشت. تا اینکه فاطمه یک حرکت تاریخی کرد که همه اهل حرم را به وجد آورد. فاطمه نوزاد را گرفت و کمی خود را از بستر جدا کرد و نوزاد را دور سر ابی عبدالله چرخاند. سپس درِ گوش قرص قمرش فرمود: «لقد ضحيت بابني من أجل ابن فاطمة» پسرم را فدای پسر فاطمه زهرا آوردم... «روحک و روح اُمک فدا بنی فاطمه» روح و جان تو و مادرت فدای اولاد فاطمه باد! ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه