eitaa logo
🔮من دیپلمات نیستم، من انقلابی ام، حرف را صریح وصادقانه میگویم. 💎
913 دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
21.3هزار ویدیو
91 فایل
انقلابی بودن میعارنیست انقلابی ورهروماندن پای ارزشهاهنراست من انقلابیم ۵۷ گروه میثاق با شهدا https://eitaa.com/joinchat/2230386699C64b9b33430
مشاهده در ایتا
دانلود
امام جماعت‌های دو مسجد حضرت بقیةالله‌الاعظم (ع) شهرک شهید زینلی و مسجد حضرت باقرالعلوم (ع) شهرک فرهنگیان با برگزاری جام فوتبال pes 4، قبل از امتحانات ترم بچه‌های محل ضمن ایجاد نشاط برای ورود به ایام امتحانات، زمینه جذب نوجوانان دیگر به مسجد را نیز فراهم نمودند. با حضور طلاب جوان، خلاق و پرانگیزه در منصب امامت مساجد و ادغام جوانان در هیأت امناها، شهرستان رفسنجان شاهد رشد روزافزون شرکت کودکان، نوجوانان و جوانان است در مساجد خود است. 👈 آفرین البته اینا همش از برکات رمان هست☺️😉 یادتونه دیوید؟ یادتونه الهاااام؟! دلم میخواد برای شبهای ماه مبارک، جلد سومش بنویسم. تا ببینیم خدا چه مقدر فرماید. @Mohamadrezahadadpour
پس از استقبال کم‌نظیر شما عزیزان از انتشار رمان های و شما دعوتید به مطالعه رمان👇 🔹 (شرح دلدادگی الهام و داود) ⏰ قرارمان از شب اول ماه مبارک رمضان هر شب ساعت ۲۰:۳۰ لطفا این خبر را برسانید به ؛ 🔺همه دمِ بخت‌ها 😍 🔺دختر پسرهای جوانِ تازه عقدکرده 😉 🔺خانواده هایی که بچه دم بخت دارند☺️ 🔺 و یا حتی هر کسی که حال دلش خوب نیست و لحظاتی اشک و لبخند میخواهد 😢😊 🔺هر کس از عشق با خبر است 🔥 🔺و یا عاشقی و عاشقانگی بلد نیست😔 🔺و هر آنکس که برایتان عزیز است و دلتان می‌خواهد دقایقی در خلوتش بنشیند و دو کلمه از عشق بخواند❤️‍🩹 🔻 علی الخصوص به طلبه‌های تازه ازدواج کرده💞 🔻و اعزه روحانی که در ایام تبلیغی به آنها بسیار سخت گذشته و حس می‌کنند کسی حواسش به آنها نیست 🌷 قدمتون بر چشم دعوتید به حال خوش و گاهی لبخند و جرعه‌ای اشک ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت اول» خانه الهام مادر و خواهر و خواهرزاده داود با یک جعبه دو کیلویی شیرینیِ تَر به خانه المیرا خانم برای دیدن الهام رفته بودند. المیرا که الحق و الانصاف در کدبانویی دومی نداشت، برای خانواده داود چنان عصرانه‌ای فراهم کرده بود که آدم دلش میخواست هر روز عصرها حوالی ساعت چهارونیم پنج، زنگ خانه آنها را بزند و یک ساعت با آنها بنشیند و معاشرت کند و برود. بعلاوه آن که ماشاءالله از کمالات المیرا و الهام! مصداق بارز مادر را ببین و دختر را پسند کن بودند. چون داود با آنها نیامده بود و آن جلسه صرفا یک جلسه آشنایی و دیدن دختر بود، بخاطر همین الهام آزادتر و بدون چادر، فقط با یک روسری صورتی خوشرنگ، از اولش آمد و به همراه مادرش از آنها استقبال کرد و با هم نشستند و گل گفتند و گل شِنُفتند. مادر داود که مشخص بود الهام به دلش نشسته، با لبخند مستمری که روی چهره مادری‌اش داشت گفت: «پسرمو می‌شناسید. اما نه به اندازه منِ مادرش. همه دیدنش اما من بزرگش کردم. نه دروغ تو کارشه و نه بلده اذیت کنه. تا حالا از چشمام بدی دیدم اما از داود ندیدم. نه این که فقط داود... از هیچ کدوم از بچه‌هام بدی ندیدم. پسر زحمتکشی هست. کم بنایی نرفته. کم باغبونی نکرده. کم کارگری نکرده. کم درس نخونده. کم با کتاب خوابش نبرده. تا این که طلبه شد. تا این که تقدیر خواهرش این شهر بود و خودشم دنبال خواهرش اومد و اینجا ماندگار شد. وقتی هستش، خاطرم جَمعه. وقتی نیستش، دلم آشوبه و فقط باید صلوات بفرستم تا آروم بشم. اینجا شهر ما نیست اما میدونم که دوستش خوبیش میخواد که آدرس شما و دخترتون رو به ما داده. لابد تقدیر ما اینجاست.» المیرا و الهام داشتند از حرفهای ساده و خودمانی مادرداود کیف میکردند. به چهره اش زل زده بودند و لبخند مستمری روی لب‌های آنان نشسته بود. -تا این که الان دختر شما را دیدم. ماشالله به کمال و جمالش. لنگه خودته المیرا خانم. من هنوز دو کَلوم با خودت حرف نزده بودم که فهمیدم دوستت دارم. دخترتم که جای خود داره. المیرا لبخندش بیشتر شد و گفت: «قوربونتون برم حاج خانم. شما اینقدر ماشالله با کمالات حرف میزنین که آدم شرمنده میشه.» هاجر(خواهر داود) لب وا کرد و گفت: «داود خیلی زحمت ما رو کشیده. از خودش و جوونیش و احساسش و زندگیش خرج کرده که ما الان دور هم جمع باشیم. به خاطر همین از خدا خواستیم یه دختر بذاره سر راهش که خوشبختش کنه. که از دلش هر چی غم و غصه ما بوده، دربیاره...» هنوز جمله‌اش کامل نشده بود که اشک در چشمانش جمع شد. نیلوفر(دختر هاجر) دستش را گذاشت روی دست مامانش و او را به آرامی فشرد. المیرا گفت: «قربون دل پر غصه‌تون برم هاجرجون! یه چیزایی از نمایش الهام و بچه‌های گروهش درباره زندگی شما دستگیرم شد. واقعا دل بزرگی دارین. خدا بزرگه. با نیت پاکی که حاج خانم دارن و دل و دعای خیر شما انشاءالله بهترین‌ها برای این دو تا جوون رقم بخوره.» مادرداود گفت: «ایشالله. خب... المیرا خانم... شما از دختر عزیزت بگو... یا بهتره بگم از دختر عزیزم بگو!» المیرا لبخندی زد و به الهام نگاه کرد. الهام هم لبخند زد و سرش را پایین انداخت. المیرا خانم گفت: «والا الهام دختر مستقل و عاقلی هست. دوس داره جوونی کنه اما نه به هر قیمت. آزاده اما حواسش جَمعه. دلخوشی من و باباشه. از وقتی هنوز به دنیا نیومده بود، همدم همدیگه هستیم. تحصیل کرده است. هم دانشگاه خونده و هم حوزه. تا حالا دروغ ازش نشنیدم. تا حالا زیرآبی نرفته. تا حالا بهترین مشاور من و باباش و دوستاش بوده. خلاصه دلمون به الهام‌جون خوشه...» مادر داود گفت: «ماشاءالله... میفهمم عزیزدلم... خدا دلخوشیتو حفظ کنه!» اینقدر این جمله مادرداود به دل المیراخانم نشست که برای اولین بار، الهام دید که المیرا خانم اشک در چشمان مهربانش جمع شد و زیرلب گفت: «الهی آمین!» هاجر رو به الهام کرد و با لبخند گفت: «کاش داداشمم اینجا بود. فکر کنم خجالت میکشید جلسه اول بیاد. یه لحظه خیلی دلم براش تنگ شد. فکر نمی‌کردم جلسه خواستگاریش و اولین جایی که برای داود بریم، اینقدر به دلم بشینه و با شماها اینقدر آدم احساس خوبی داشته باشه.» الهام که لُپهایش از شنیدن اسم داود گل انداخته بود و داشت از محبت‌های بی شیله پیله نیره‌خانم و هاجر کیف میکرد، نمیدانست چه بگوید که ضایع نباشد. فقط لبخند بیشتری زد و سری تکان داد و... ادامه👇
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
خب بیچاره چه بگوید؟ بگوید کاش اومده بود؟ بگوید یه تک بزنین تا پاشه بیاد؟ بگوید چه؟ فقط ته دلش به قول شیخ بهایی داشت به داود می‌گفت: «تا کی به تمنای وصال تو یگانه... جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه...» مغازه ساندویچی یک ماه بعد... شب بود. حدودا ساعت یک و نیم بعد از نصف شب. یک مغازه ساندویچیِ دو در سهِ چرک و کثیف که مشخص بود مشتری های زیادی داشته و اگر ساعت 12 شب، سروش با داد اعلام نکرده بود که«آقا نون نداریم. نونمون تموم شد. دیگه کسی نبینم ایستاده باشه‌ها!» هنوز پسر و دختران جوان ایستاده بودند و نمی‌رفتند. پشتِ یخچالِ پر از نوشابه و مواد فلافل و بندری و...، سروش با موهای فرفریِ پُرپُشتش با دو تا رفیقِ از خودش نااهل‌تر به نام‌های غلامرضا و آرش نشسته بودند. هر سه نفرشان حدودا بیست و سه چهار ساله و مجرد و آسمان جُل بودند. البته میزان آسمان جُلیِ سروش نسبت به آن دو نابکارِ دیگر کمتر بود. آن هم مدیونِ پولِ خونِ داداشِ ناکامش بود که در تصادفِ پارسال از دنیا رفت و سروش موفق شد که پول خونش را از بابای پیر و علیلش بکَند و با آن همین مغازه ساندویچی را راه بیندازد. غلامرضا که قدش بلندتر و استخوانی‌تر از آن دو بود، فقط سیبیل داشت. آقاجان و بابای آقاجانش هم فقط تو کارِ سیبیل بودند. کلا خانوادگی از تمام دار دنیا فقط سیبیل‌های توچشمی داشتند. به قول آرش«سیبیلِ غلامرضا مثل شلوار کُردی روی بند میمونه!». در نامردی هم دومی نداشت. یعنی اصلا کسی راضی نمیشد که در مقام دومِ نامردی، کنارِ غلامرضا بایستد و با او رقابت کند. با همان صدای کلفتش و معمولا در جواب همه میگفت«لال بمیر!». آرش که قدش از سروش و غلامرضا کوچکتر بود، لاغراندام و خیلی تَر و فرز بود. کم حرف میزد اما هر وقت حرف میزد، یا به سروش فحش میداد و یا به غلامرضا تیکه می‌انداخت. بیست و چهارساعت سیگار می‌کشید. اصلا بخاطر همین مصرف سیگار، سالها پیش از مدرسه اخراج شده بود و حتی سیکل هم نداشت. با این که به سروش قولِ ناموس داده بود که در ساندویچی سروش سیگار نکشد، اما چون موضوع آن شب حساس بود و فکر همشان آچمزیده بود، سیگار را با سیگار روشن میکرد. اما آن شب... سه نفرشان در آن فضایِ کوچک در هم لولیده بودند و در حالی که سروش فیلترشکنش را به زور روشن کرده بود، در واتساپ با یکی که کراوات داشت و از سر و کله‌اش دود پیپ بلند میشد، تصویری گفتگو می‌کردند. کسی که آن طرفِ خط بود، پیراهن رنگ مشکی با یک کراوات بلند داشت و نامش«هوشنگ» بود. مردی عوضی و حدودا پنجاه و سه چهار ساله و بسیار بددهان. یک پُک بزرگ از پیپش دود کرد و دودش را به طرف تصویرش فرستاد و گفت: «خوشحالم که شما سه تا رو می‌بینم. تامی خیلی از شما تعریف کرد. درباره مشکل شما و این که دلتون میخواد مهاجرت کنید، با من حرف زد. اما پسرا، باید بدونین که مهاجرت مالِ کسیه که یا دنبال تحصیل باشه و یا پول داشته باشه و بخواد بیزینس راه بندازه و یا دعوتنامه و نامه فدایت شوم از یه جایی داشته باشه. شماها کدومشو دارین؟» سروش گفت: «هیچ کدومش آقاهوشنگ! نه سواد درستی داریم و نه پول درست و درمونی. اگه اینا را داشتیم که مهاجرت نمی‌کردیم.» هوشنگ دوباره دودش را به طرف تصویرش در گوشی فرستاد و گفت: «پس دیگه زر مفت ممنوع! گزینه مهاجرت پَر. فقط میمونه یه گزینه!» غلامرضا و آرش از دیدن دَک و پُز هوشنگ کفشان بریده بود و چشم از قاب گوشیِ سروش برنمی‌داشتند. سروش پرسید: «چه گزینه‌ای هوشنگ خان؟!» هوشنگ صورتش را به قاب گوشی نزدیک‌تر کرد و گفت: «پناهندگی!» حوزه علمیه داود که تا دیروقت داشت کتاب «تاریج جهان، اثر جواهر نعل نهرو» را می‌خواند، نگاهی به ساعت انداخت. دید حدودا ساعت دو هست. همه خواب بودند. آرام، طوری که صالح و احمد بیدار نشوند، کتابش را بست و چراغ مطالعه بالای سرش را خاموش کرد و دمپایی ابری را پوشید و به طرف سرویس بهداشتی رفت. وقتی از سرویس برگشت، وضو گرفته بود. همانجا پایینِ پای صالح، مُهرش را گذاشت روی زمین و خیلی بی سر و صدا دو رکعت نماز درتاریکی حجره خواند. وقتی نمازش تمام شد، مُهرش را به چشمش کشید و سپس چهار دست و پا خودش را به بالشتش که پُشتِ میز مطالعه کوچک و کوتاهش بود رساند و سرش را روی بالشت گذاشت. قبل از این که خوابش ببرد، یادش آمد که ساعت برای نمازصبح کوک نکرده. گوشی همراهش را برداشت که ساعت کوک کند که دید برایش در بله پیام آمده. مهدوی پیام داده بود. همان رفیقِ معممش(شوهر زینب خانم) که ماه رمضان سال قبل، داود به جای او به مسجدالرسول رفته بود. ادامه
[و خدایی که در همین نزدیکی است... بهترین سلام‌ها به کسی که تلخ نیست اما... نامهربان نیست اما... بی‌رحم نیست اما... بی‌توجه نیست اما... حتی بعید است که خودخواه باشد اما... بعید است که نداند دل چیست اما... بعید است که نداند احساس دختری با دو سه تا کلمه خراش برمیدارد اما... حتی بعید است که انتظارِ یک دختر برای دوباره دیدنش و لیچار بارکردنش را نداند اما... گلایه ها باشد برای بعد... باشد برای بَعدنی که من باشم و حضرتش. کلماتم باشد و گوش و هوشش. و باشم آنگونه که باید باشم در حضورش... و اما بعد... شاهنشاها... به پیوست، دو فقره چک تقدیم به آستانتان. فقره درشت‌تر به ارزش یکصد میلیون تومان برای تجهیز اتاقِ بچه‌ها و راه‌اندازی بازی مسابقه‌ای که در خاطر مبارکتان دارید. و دومی به ارزش بیست میلیون تومانِ ناقابل، پیش‌کِشِ محضرتان برای آب و دونِ روزهایی که روزه‌اید و شبهایی که از دستپختِ این عِلّیه محرومید. به درگاه احدیت راضی نیستم که در به جز خورد و خوراکتان هزینه شود. هرچقدر گرانتر و لذیذتر، خوشحال‌ترم و گوارای وجودت. پولِ فروشِ پیجِ هفتصدهزارنفریِ یک و به قول شما حجاب استایل، با دلِ پاک و رضایت کامل، تقدیم با احترام فراوان. ساده ام،عاشقم ، پراز دردم مثل یک گردباد ، میگردم باقی حرفها بماند بعد مادرم گفته زود برگردم! ] ] ادامه این نامه و شرح عاشقانه‌های داود و الهام ✍ به قلم را در این کانال بخوانید 👇😍 @Mohamadrezahadadpour رمان
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه