هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
⛔️ دوازده سال قبل
-چرا دیروز نبودی؟ کلی منتظرت شدم.
-نشد کارای خونه مونده بود اگر میآمدم مادرم دست تنها میماند.
-حیف شد. کلی چیزای جدید یاد گرفتم دوست داشتم تو هم باشی.
-کلی غصه خوردم نیست که بنده خدا پیر شده میترسم از دستمون بره و بشه حسرت.
-دقیقاً ماشاالله نود سال عمر کرده دیروز همش از تو میگفت.
-چطور؟ چی میگفت؟
-یه شعر بسیار قشنگ دربارهات گفته بود وقتی دید نیومدی فی المجلس عوضش کرد و اینقدر قشنگ شد که هم خودش گریه کرد هم من.
-راست می گی؟ آخی. کاش بودم. زن عادی و معمولی نیست. حیف شد که از پیش ما رفت.
- امان از یهود. امان از شر فتنه یهود که تو هر قوم و قبیلهای افتاد، دیگه رنگ و روز خوش به چشمشون نمیآد.
- از وقتی متوجه شد که داییها و دو سه تا از عموهام با یه عده یهودی از خدا بی خبر مراوده دارند، قید همه رو زد و رفت.
- اونا هم قید این زن را زدهاند و الا این زن اگر تو هر قوم و قبیلهای بود رو سر می بردنش.
- هم شاعر باشی، هم حکیم، هم تاریخ رو بشناسی. راستی درباره من چی گفت؟ بگو...
- آهان.. گفت حیفه این دختره که مجبوره با گله و گوسفندان به چراگاه بره. میگفت این دختر، جواهره. میگفت باید دستاش به جای کارهای روزمره، به تحصیل و سواد و شعر و ادبیات و حکمت مشغول باشه. میگفت حیفه این دختر که به جای هوش و درایتش، شجاعت و تیراندازی و سوارکاریش به چشم می آد.
- یه بار هم این حرفا رو به خودم زد. می دونم. اما چه می شه کرد؟ مرگ مثل تو این قدر...
- راستی فاطمه! استاد دو تا چیز هم درباره یهود گفت؛ بذار تا یادم نرفته بهت بگم!
- بگو حکیمه! بگو ... اینا خیلی مهمه!
- گفت روزی می رسه که من نیستم اما بچههای شما جلوی فتنه یهود می ایستن. گفت اون روز دور نیست اما شماها خواهید دید که فتنه پسرانه زنان یهودی راه می افته و پسران زنان ما جلوی اونا قد علم می کنن. مخصوصاً بچههای حکیمه و فاطمه.
فاطمه حالش دگرگون شد. با شنیدن این کلمات از دهان حکیمه، هم گریهاش گرفته بود و هم در پوست خودش نمیگنجید. حکیمه که متوجه حال خاص فاطمه شده بود گفت: دقیقاً منم دیروز، حال الان تو رو داشتم. ولی اینقدر از تو تعریف کرد و حالش گرفته بود که چرا نیومدی که حد و اندازه نداشت.
فاطمه اندکی صورتش را تمیز کرد و از حکیمه پرسید: گفتی دو تا چیز درباره یهود! دومیش چیه؟
حکیمه: آهان. گفت کاری که بچههای شما میکنند رافع مسئولیت از شما نیست و شما هم باید به وقتش...
فاطمه در چشمان حکیمه زل زده بود و سرش به آرامی تکان داد. مثل شکارچی ماهری که فرمان به او ابلاغ شده و باید منتظر وقت مقرر بماند.
⛔️ یکی دو سال گذشت...
آن بانوی بزرگ و گمنام از دنیا رفت و حکیمه و فاطمه را یتیم کرد. مادرشان نبود اما حق مادر معنوی به گردن آنان داشت.
وقتی حکیمه و فاطمه در ابتدای جوانی و یا به عبارت بهتر در اواخر نوجوانی او را از دست دادند، روزی با هم تنها و در دشت با گوسفندان پدر فاطمه قدم میزدند و گفتگو میکردند؛
-حکیمه ما نباید متوقف بشیم. اگه همین جوری بگذره و سرگرم چاندن بز و گوسفند بشیم، ممکنه هیچ وقت به حرفی که استاد زد نرسیم.
-درسته. منم همین دغدغه رو دارم.
-حکیمه! تو دو سال از من بزرگتری. مطالعاتت و اشعار و دانش تو از من بیشتره. من به پدرم خیلی وابستهام. با اینکه برادر و خواهر دارم اما بابام ترجیح می ده که کارهاش رو بیشتر به من بسپاره تا اونا.
-خب حق داره. امانتداری و شجاعت و حس و حال تو لنگه نداره. به خاطر همین من یه پیشنهاد دارم.
-چه خوب! بگو.
-تو استادم باش. اگه با این کلمه راحت نیستی، می خوام خواهر بزرگترم باشی و از حالا تا وقتی از هم جدا شدیم به من شعر و حکمت درس بدی.
-فاطمه تو دختر عجیبی هستی. یه ذره غرور و خودخواهی در تو نیست. درسته سن و سالم از تو بزرگتره اما همیشه من از تو یاد میگیرم.
-تعارفات رو بذار کنار. ازت خواهش میکنم قبول کن!
-باشه اما...
همان لحظه حکیمه چشمش به گلهای خورد که از کنار آنها میگذشت و یک دختر چوپان با آنان بود.
-این چرا اینجوری و با این شکل و قیافه اومده صحرا!
-راعیه اس دیگه! کارش همینه تا از خونه می زنه بیرون، این شکلی می شه.
-راعیه از اول یه جوری بود. اینقدر با مردا راحت بود که ما خجالت میکشیدیم.
-ولش کن. حکیمه پس از فردا شروع میکنیم. باشه؟
-باشه. توکل بر خدا.
ادامه دارد...
کتاب #قبیله_عصیان
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
@mohamadrezahadadpour
هدایت شده از محمد
ادامه هرشب در کانال حدادپور خوانده شود
📷 مردِ روستاییِ لُر این بار با شکار هرمس از کوه برگشت
🔹لاشهٔ پهپاد هرمسِ رژیم صهیونیستی که توسط پدافند هوافضای سپاه سرنگون شده بود در کوههای سفیدکوه در حومهٔ خرمآباد توسط مرد روستایی پیدا شد.
#مرگ_بر_اسرائیل
#نابودی_اسرائیل
#وعده_صادق۳
هدایت شده از قطب نما ۱۴
.
❇️ مکتب شیرخوارگان ❇️
سیده مریم شجاعی
ظهر است و زمین تفتیده کربلا ؛ کودک در دستان پدر ؛ چون ماه میدرخشد اما از شدت تشنگی در خود می پیچد
حرمله در چشمان باب الحوائج علی اصغر ؛ قاسم بن الحسن (ع) میبیند...
یا للعجب ! این کودک شش ماهه خود رعشه به اندام فرومایگان می اندازد پس نباید امانش داد ...
تیر سه شعبه رها شد و در گلوی کودک آرام گرفت و آرامش رباب را بر هم زد . آنروز و آن روزها گذشت و رسیدیم به امروز ؛ اما آیا داستان تمام شد یا تاریخ دوباره تکرار میشود ؟ نه عزیزان ؛ این قصه سر دراز دارد حرمله ها بیدارند و در پی شکار علی اصغرها .
دشمن این بار هم در چشم های کودک مسلمان ؛ قاسم میبیند ؛ همان قاسمی که داعش را کادوپیچ شده به صاحبانش پس فرستاد... باز کودک را هدف تیر سه شعبه اش قرار میدهد ، باز از کودکی میترسد که امروز در مجلس حسین است و فردا یاریگر فرزند حسین..
چنین کودکی خطرناک است ، آری! کودکی که در مجلس ظلم ستیزی پرورش یابد ، باید هم از او ترسید.. چندی پیش روزنامه یدیعوت آخارونوت در تحلیل همایش شیرخوارگان حسینی نوشته بود ایران با برپایی این مراسم و تبدیل آن به فرهنگ شهادت ؛ برای ظهور نیرو تربیت میکند و این زنگ خطری ست که باید برای آن چاره اندیشید .
خواهر ! برادر !
مبادا در اشک ریختن ها برای طفل شیرخواره رباب ، حیله های رنگارنگ حرمله های امروز را درمورد کودکان مسلمان به غفلت بسپاریم ؛ که هدف همان است اما امروز بجای تیر سه شعبه ؛ ترکش هست و بمب هست توپ هست و تفنگ .
اینجا با پنبه هم سر میبرند ، با همان بازی ها و انیمیشن ها و گاه مهدکودک ها...
جنگ همان جنگ حسینیان و یزیدیان است چون صف آرایی و تقابل حق و باطل در همیشه تاریخ بوده فقط ابزارها و شیوه های جنگ امروز متفاوت و در عین حال پیچیده و خطرناک هست و دشمن از درون جبهه خودی اقدام به یارگیری میکند ؛ پس بر ماست که ضمن هوشیاری و رصد توطئه های قبیله شیطان از اغراض پشت پرده آنها آگاهی یافته و حرمله زمانه را بشناسیم که حرمله اینجا ؛حرمله آنجا و حرمله همه جاست .
https://eitaa.com/ghotbnama1
Hossein Sotode ~ UpMusicHossein Sotode - Dlm Barat Tang Shode (320).mp3
زمان:
حجم:
3.03M
🤲 التماس دعا
دلم برایت تنگ شده امامحسین علیهالسلام
🏴🏴🏴🏴