eitaa logo
#من_منتظرم!
974 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
458 فایل
السَّلامُ‌ عَلَیکَ یٰا‌ أبٰاصالِح‌َ الْمَهْدی برای مهدی «عج» خودت را بساز و مهیا کن، ظهور بسیار نزدیک است.⛅🌻 ادامه فعالیت کانال در مُنیل ان شاءالله برای دریافت لینک منیل به شخصی پیام بدید🌱 @Momtahane110
مشاهده در ایتا
دانلود
‌◀️ #شرایط_ظهور 🔵 #قسمت_دوم #استاد_حسین_پور #عکس_نوشته @man_montazeram
[• 📚•] شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوري بود، يه ا*ر*ت*ش*ي بداخلاق و بي قيد و بند... دائم توي مهمونيهاي باشگاه افسران، با اون همه ف*س*ا*د شرکت مي کرد؛ اما خواهرم اجازه نداشت، تنهايي پاش رو از توي خونه بيرون بذاره! م*س*ت هم که ميکرد، به شدت خواهرم رو کتک مي زد. اين بزرگترين نتيجه زندگي من بود... مردها همه شون عوضي هستن... هرگز ازدواج نکن! هر چند بالاخره، اون روز براي منم رسيد... روزي که پدرم گفت، هر چي درس خوندي، کافيه. بلاخره اون روز از راه رسيد... موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پایين بود... با همون اخم و لحن تند هميشگي گفت: هانيه؛ ديگه لازم نکرده از امروز بري مدرسه! تا اين جمله رو گفت، لقمه پريد توي گلوم وحشتناکترين حرفي بود که مي تونستم اون موقع روز بشنوم! بعد از کلي سرفه، در حالي که هنوز نفسم جا نيومده بود به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم: ولي من هنوز دبيرستان... خوابوند توي گوشم! برق از سرم پريد... هنوز توي شوک بودم که اينم بهش اضافه شد. – همين که من ميگم... دهنت رو مي بندي ميگي چشم! درسم درسم، تا همين جاشم زيادي درس خوندي. از جاش بلند شد... با داد و بيداد اينها رو ميگفت و ميرفت. اشک توي چشمهام حلقه زده بود؛ اما اشتباه ميکرد، من آدم ضعيفي نبودم که به اين راحتي عقب نشيني کنم. از خونه که رفت بيرون... منم وسايلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه. مادرم دنبالم دويد توي خيابون... – هانيه جان، مادر... تو رو قرآن نرو... پدرت بفهمه بدجور عصباني ميشه! براي هردومون شر ميشه مادر... بيا بريم خونه. اما من گوشم بدهکار نبود... من اهل تسليم شدن و زور شنيدن نبودم... به هيچ قيمتي! چند روز به همين منوال مي رفتم مدرسه... پدرم هر روز زنگ مي زد خونه تا مطمئن بشه من خونهام. مي رفتم و سريع برمي گشتم... مادرم هم هردفعه براي پاي تلفن نيومدن من، يه بهانه مياورد... تا اينکه اون روز، پدرم زودتر برگشت... با چشمهاي سرخش که از شدت عصبانيت داشت از حدقه بيرون ميزد بهم زل زده بود! همون وسط خيابون حمله کرد سمتم... موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشيد تو... اون روز چنان کتکي خوردم که تا چند روز نمي تونستم درست راه برم... بہ قلــم🖊:نقل از همسر وفرزند شهید ... ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ @man_montazeram ┄┅┅❁💚❁┅┅┄
✍️ 💠 به‌قدری جدی شده بود که نمی‌فهمید چه فشاری به مچ دستم وارد می‌کند و با همان جدیت به جانم افتاده بود :«تو از اول با خونواده‌ات فرق داشتی و به‌خاطر همین تفاوت در نهایت ترک‌شون می‌کردی! چه من تو زندگی‌ات بودم چه نبودم!» و من آخرین بار خانواده‌ام را در محضر و سر سفره با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای ، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست. از سکوتم فهمیده بود در شکستم داده که با فندک جرقه‌ای زد و تنها یک جمله گفت :« یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی می‌زد که ترسیدم. 💠 مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :«بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک می‌لرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شب‌نشینی ندارم که خودش دست به کار شد. در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم :«می‌خوای چی‌کار کنی؟» 💠 دو شیشه بنزین و و مردی که با همه زیبایی و دلم را می‌ترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمی‌شد در شیشه‌های دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :«برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟» بوی تند بنزین روانی‌ام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی می‌کرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید :«حالا فهمیدی چرا می‌گفتم اون‌روزها بچه بازی می‌کردیم؟» 💠 فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سال‌ها انتظار برای چنین روزی برمی‌آمد، رجز خواند :«این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از و و و و و ، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!» گونه‌های روشنش از هیجان گل انداخته و این حرف‌ها بیشتر دلم را می‌ترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگی‌اش زمزمه کرد :«من نمی‌خوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار هم دیگه تمومه!» 💠 و می‌دانستم برای سرنگونی لحظه‌شماری می‌کند و اخبار این روزهای سوریه هوایی‌اش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :«الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار می‌کنه! حالا فکر کن ناتو یا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!» از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر می‌شد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان می‌گرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد :«مبارزه یعنی این! اگه می‌خوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت می‌تونه به ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!» 💠 با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه‌اش فشار می‌داد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمی‌دانستم از من چه می‌خواهد که صدایش به زیر افتاد و تمنا کرد :«من می‌خوام برگردم سوریه...» یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمی‌شنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم :«پس من چی؟» نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می‌شد :«قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه‌ای چنگ می‌زدم که کودکانه پرسیدم :«هنوز که درس‌مون تموم نشده!» و نفهمید برای از دست ندادنش التماس می‌کنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید :«مردم دارن دسته دسته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟» 💠 به‌ هوای سعد از همه بریده بودم و او هم می‌خواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم :«چرا منو با خودت نمی‌بری سوریه؟» نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید :«نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، می‌تونی تحمل کنی؟»... ✍️نویسنده: ╔═.🍃.════♥️══╗ @man_montazeram ╚═♥️═════.🍃.═╝
﷽✨ ... 💔کاش‌مرده‌بودم‌پیش‌از‌این... تصویربازبشه‌لطفاً.⌛️ ✌️ 💔 😇 ۞ @ayatollahshojae ۞ ╔═.🍂.════🖤══╗ @man_montazeram ╚═🖤═════.🍂.═╝
🔴دغدغه رهبر معظم انقلاب از پائین خیابان مشهد تا حسینیه امام خمینی(ره) ✅باید به مراجعه کنیم 🔷 سیدعلی با قرآن همین‌طورادامه یافت تا اینکه در سال ۱۳۴۳ (۲۵ سالگی) اولین کلاس رسمی او، در بین اهالی محله‌ی معروف به «پایین خیابان» مشهد کلید خورد و از آن روز تا به حال، این و و از معارف ناب قرآنی، در سراسر زندگی فردی و اجتماعی او مشهود است؛ ✨به‌طوری که شاید کمتر سخنرانی بتوان از او یافت که در آن آیه‌ای از قرآن، یا ارجاعی به آن وجود نداشته باشد. ♦️چرا همیشگی «سید علی خامنه‌ای» در طول دوران حیاتش، توجه جامعه به ارتباط با قرآن و نزدیکی هرچه بیشتر به آن بوده است؟ 👌یکی از دلایل آن، بی‌تردید «» در زندگی روزمره‌ی مسلمان‌ها است. مهجوریت قرآن، موضوعی است که رهبر انقلاب در جلسات تفسیر قرآن مسجد امام حسن(ع) در سال ۵۳، به آن اشاره کرده و نسبت به آن چنین گلایه می‌کنند: «...شما بدانید برادران و خواهران، که امروز سر و کار ما با قرآن است. همانطوری که پیغمبر خدا فرموده است: «فَاِذَا التَبَسَت عَلَیکُم الفِتَنُ کَقِطَعِ اللَّیلِ المُظلِمِ فَعَلَیکُم بالقُرآنِ» آن روزی که فتنه ها مثل پاره های شب سیاه بر زندگی شما سایه بیفکند، بر شما باد به قرآن. کِی است آن روز؟ فتنه های تاریک مثل شب را نمی بینیم؟... پس کِی باید به قرآن رجوع کرد؟ برای کِی است؟ برای وقتی که صلوات الله علیه بیاید؟ او که خودش قرآن ناطق است؛ امروز روزی است که به قرآن مراجعه باید بکنیم.» ... ╔═.🍂.════🖤══╗ @man_montazeram ╚═🖤═════.🍂.═╝
مهربانترین پدر_2.mp3
9.62M
🔘انتظار صحیح وادادگی نیست بلکه یعنــی آب و🚿 جارو کردن خانه و هر لحظه اضطراب رسیدن مهمان را داشتن
11.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠طلوع فجر... 🍃آن‌چه که در قوم بنی‌اسرائیل اتفاق افتاده برای ماهم اتفاق می‌افتد...
#من_منتظرم!
#دربست_ظهور #اصول‌_عقاید |🌿| #آیت‌الله‌لاری دیدید با بچه ها که سرو کار داریم یه ذره که بزرگ تر م
|🌿| ما درباره اینکه خدایی هست و وجود دارد و در فطرت ما هست بحث کردیم امروز قصد داریم درباره خدا بحث کنیم اما چرا باید صفات خدارو بشناسیم؟ چون هر قدر صفات خدا رو بهتربشناسیم نگاهمون به خدا وآفرینش ومبانی توحیدی تغییر و رشد میکنه ! و البته خودمون رو هم بیشتر میشناسیم! °° پس توحید میتونه قدم اول و باشه...! °° +چراکه تمام صفات خدا بجز چند مورد که عرض میکنیم به صورت بالقوه در انسان وحود داره و هر فرد میتونه با پرورش صحیح اون رو به فعلیت برسونه. بگذریم...