[• #قصه_دلبرے📚•]
#اسمرمان_بدون_تو_هرگز
#قسمت_دوم
شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوري بود، يه ا*ر*ت*ش*ي بداخلاق و بي قيد و
بند... دائم توي مهمونيهاي باشگاه افسران، با اون همه ف*س*ا*د شرکت مي کرد؛
اما خواهرم اجازه نداشت، تنهايي پاش رو از توي خونه بيرون بذاره! م*س*ت هم که
ميکرد، به شدت خواهرم رو کتک مي زد. اين بزرگترين نتيجه زندگي من بود... مردها
همه شون عوضي هستن... هرگز ازدواج نکن! هر چند بالاخره، اون روز براي منم
رسيد... روزي که پدرم گفت، هر چي درس خوندي، کافيه.
بلاخره اون روز از راه رسيد... موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پایين بود...
با همون اخم و لحن تند هميشگي گفت: هانيه؛ ديگه لازم نکرده از امروز بري مدرسه!
تا اين جمله رو گفت، لقمه پريد توي گلوم وحشتناکترين حرفي بود که مي تونستم
اون موقع روز بشنوم! بعد از کلي سرفه، در حالي که هنوز نفسم جا نيومده بود به
زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم: ولي من هنوز دبيرستان...
خوابوند توي گوشم! برق از سرم پريد... هنوز توي شوک بودم که اينم بهش اضافه شد.
– همين که من ميگم... دهنت رو مي بندي ميگي چشم! درسم درسم، تا همين جاشم
زيادي درس خوندي.
از جاش بلند شد... با داد و بيداد اينها رو ميگفت و ميرفت. اشک توي چشمهام
حلقه زده بود؛ اما اشتباه ميکرد، من آدم ضعيفي نبودم که به اين راحتي عقب نشيني
کنم.
از خونه که رفت بيرون... منم وسايلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه. مادرم
دنبالم دويد توي خيابون...
– هانيه جان، مادر... تو رو قرآن نرو... پدرت بفهمه بدجور عصباني ميشه! براي
هردومون شر ميشه مادر... بيا بريم خونه.
اما من گوشم بدهکار نبود... من اهل تسليم شدن و زور شنيدن نبودم... به هيچ
قيمتي!
چند روز به همين منوال مي رفتم مدرسه... پدرم هر روز زنگ مي زد خونه تا مطمئن
بشه من خونهام. مي رفتم و سريع برمي گشتم... مادرم هم هردفعه براي پاي تلفن
نيومدن من، يه بهانه مياورد... تا اينکه اون روز، پدرم زودتر برگشت...
با چشمهاي سرخش که از شدت عصبانيت داشت از حدقه بيرون ميزد بهم زل زده
بود! همون وسط خيابون حمله کرد سمتم... موهام رو چنگ زد و با خودش من رو
کشيد تو... اون روز چنان کتکي خوردم که تا چند روز نمي تونستم درست راه برم...
بہ قلــم🖊:نقل از همسر وفرزند شهید
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست...
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_دوم
💠 بهقدری جدی شده بود که نمیفهمید چه فشاری به مچ دستم وارد میکند و با همان جدیت به جانم افتاده بود :«تو از اول با خونوادهات فرق داشتی و بهخاطر همین تفاوت در نهایت ترکشون میکردی! چه من تو زندگیات بودم چه نبودم!» و من آخرین بار خانوادهام را در محضر و سر سفره #عقد با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای #سوری، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست.
از سکوتم فهمیده بود در #مناظره شکستم داده که با فندک جرقهای زد و تنها یک جمله گفت :«#مبارزه یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی میزد که ترسیدم.
💠 مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :«بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک میلرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شبنشینی #عاشقانه ندارم که خودش دست به کار شد.
در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی #بنزین حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده #مستانه سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم :«میخوای چیکار کنی؟»
💠 دو شیشه بنزین و #فندک و مردی که با همه زیبایی و #عاشقیاش دلم را میترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمیشد در شیشههای دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :«برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟»
بوی تند بنزین روانیام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی میکرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید :«حالا فهمیدی چرا میگفتم اونروزها بچه بازی میکردیم؟»
💠 فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سالها انتظار برای چنین روزی برمیآمد، رجز خواند :«این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از #تونس و #مصر و #لیبی و #یمن و #بحرین و #سوریه، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!»
گونههای روشنش از هیجان گل انداخته و این حرفها بیشتر دلم را میترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگیاش زمزمه کرد :«من نمیخوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! #بن_علی یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! #حُسنی_مبارک فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز #ناتو با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار #قذافی هم دیگه تمومه!»
💠 و میدانستم برای سرنگونی #بشّار_اسد لحظهشماری میکند و اخبار این روزهای سوریه هواییاش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :«الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار میکنه! حالا فکر کن ناتو یا #آمریکا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!»
از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر میشد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان میگرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد :«مبارزه یعنی این! اگه میخوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت میتونه به #ایران ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!»
💠 با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانهاش فشار میداد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمیدانستم از من چه میخواهد که صدایش به زیر افتاد و #عاشقانه تمنا کرد :«من میخوام برگردم سوریه...» یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمیشنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم :«پس من چی؟»
نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده میشد :«قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانهای چنگ میزدم که کودکانه پرسیدم :«هنوز که درسمون تموم نشده!» و نفهمید برای از دست ندادنش التماس میکنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید :«مردم دارن دسته دسته #کشته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟»
💠 به هوای #عشق سعد از همه بریده بودم و او هم میخواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم :«چرا منو با خودت نمیبری سوریه؟» نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید :«نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، میتونی تحمل کنی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
╔═.🍃.════♥️══╗
@man_montazeram
╚═♥️═════.🍃.═╝
﷽✨
#جاماندھ...
#قسمت_دوم
💔کاشمردهبودمپیشازاین...
تصویربازبشهلطفاً.⌛️
#ما_ملت_امام_حسینیم ✌️
#محرم 💔
#صلوات 😇
۞ @ayatollahshojae ۞
╔═.🍂.════🖤══╗
@man_montazeram
╚═🖤═════.🍂.═╝
🔴دغدغه رهبر معظم انقلاب از پائین خیابان مشهد تا حسینیه امام خمینی(ره)
✅باید به #قرآن مراجعه کنیم
#قسمت_دوم
🔷#مؤانست سیدعلی با قرآن همینطورادامه یافت تا اینکه در سال ۱۳۴۳ (۲۵ سالگی) اولین کلاس رسمی #تفسیر_قرآن او، در بین اهالی محلهی معروف به «پایین خیابان» مشهد کلید خورد و از آن روز تا به حال، این #مؤانست و #همنشینی و #بهرهگیری از معارف ناب قرآنی، در سراسر زندگی فردی و اجتماعی او مشهود است؛
✨بهطوری که شاید کمتر سخنرانی بتوان از او یافت که در آن آیهای از قرآن، یا ارجاعی به آن وجود نداشته باشد.
♦️چرا #دغدغهی همیشگی «سید علی خامنهای» در طول دوران حیاتش، توجه جامعه به ارتباط با قرآن و نزدیکی هرچه بیشتر به آن بوده است؟
👌یکی از دلایل آن، بیتردید «#مهجوریت_معارف_قرآنی» در زندگی روزمرهی مسلمانها است. مهجوریت قرآن، موضوعی است که رهبر انقلاب در جلسات تفسیر قرآن مسجد امام حسن(ع) در سال ۵۳، به آن اشاره کرده و نسبت به آن چنین گلایه میکنند:
«...شما بدانید برادران و خواهران، که امروز سر و کار ما با قرآن است. همانطوری که پیغمبر خدا فرموده است:
«فَاِذَا التَبَسَت عَلَیکُم الفِتَنُ کَقِطَعِ اللَّیلِ المُظلِمِ فَعَلَیکُم بالقُرآنِ»
آن روزی که فتنه ها مثل پاره های شب سیاه بر زندگی شما سایه بیفکند، بر شما باد به قرآن.
کِی است آن روز؟
فتنه های تاریک مثل شب را نمی بینیم؟...
پس کِی باید به قرآن رجوع کرد؟
برای کِی است؟
برای وقتی که #امام_زمان صلوات الله علیه بیاید؟
او که خودش قرآن ناطق است؛ امروز روزی است که به قرآن مراجعه باید بکنیم.»
#دغدغه_رهبری
#مهجوریت_قرآن
#قسمت_دوم
#ادامه_دارد...
╔═.🍂.════🖤══╗
@man_montazeram
╚═🖤═════.🍂.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠روشهای دوستی با امام زمان ارواحنافداه...😍
#امام_زمان
#قسمت_دوم
مهربانترین پدر_2.mp3
9.62M
🔘انتظار صحیح وادادگی نیست بلکه
یعنــی آب و🚿 جارو کردن خانه و
هر لحظه اضطراب رسیدن مهمان را داشتن
#استادشجاعی
#قسمت_دوم
#امام_زمان♥
11.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠طلوع فجر...
🍃آنچه که در قوم بنیاسرائیل اتفاق افتاده برای ماهم اتفاق میافتد...
#امام_زمان
#قسمت_دوم
#من_منتظرم!
#دربست_ظهور #اصول_عقاید |🌿| #آیتاللهلاری دیدید با بچه ها که سرو کار داریم یه ذره که بزرگ تر م
#دربست_ظهور
#اصول_عقاید |🌿| #آیتاللهلاری
#قسمت_دوم
ما درباره اینکه خدایی هست و وجود دارد و در فطرت ما هست بحث کردیم
امروز قصد داریم درباره #صفات خدا بحث کنیم
اما چرا باید صفات خدارو بشناسیم؟
چون هر قدر صفات خدا رو بهتربشناسیم نگاهمون به خدا وآفرینش ومبانی توحیدی تغییر و رشد میکنه ! و البته خودمون رو هم بیشتر میشناسیم!
°° پس توحید میتونه قدم اول #خودشناسی و #خودسازی باشه...! °°
+چراکه تمام صفات خدا بجز چند مورد که عرض میکنیم به صورت بالقوه در انسان وحود داره و هر فرد میتونه با پرورش صحیح اون رو به فعلیت برسونه.
بگذریم...