جدیدا خیلی عادت کردم یهویی قربون صدقه آدما برم و در این مقوله اصلا مهم نیست کی هستن.
مثلا میبینم یهو نشستم یک ساعت زوم کردم رو یه بنده خدایی که هیچگونه روابط حسنه ای باهاش ندارم و دستمو گزاشتم رو قلبم هی ذوق و ایجی ویجیش میکنم.
خب زنک این حرکتا چیه تو باید بری فحشش بدی نه اینکه قربون قدوبالاش بری اه.
حواست باشه پیامایی که دوازده شب به بعد میدی رو باید آدم دوازده ظهر به بعد جواب بده.
من اکثر اوقات از تماس های فیزیکی میترسم/بدم میاد، ولی یکسری آدمها هستن که دلم میخواد فیزیکم در فیزیکشون حل بشه انقدر که ناخودآگاه قلبقلبیم میکنن.
[امروز دستای تو کلی از غمامو تو خودش حل کرد]
از گرفتن نسبت دوست میترسم.
ابا دارم از اینکه من رو به عنوان دوست فلانی بشناسن یا فلانی رو دوست من.
انگار خیلی بار سنگینیه و من تحمل وزنشو ندارم، انگار از پسش بر نمیام، انگار نمیکشم برای کسی ,دوست, باشم.
و این چیزی نیست که بخوام این چیزیه که مجبورم بخوام.
دوست باید نگران باشه.
دوست باید اهمیت بده.
دوست باید جالب باشه.
دوست باید مشتاق باشه.
دوست باید ابرازگر باشه.
دوست باید از خودگذشته باشه.
دوست بودن خیلی مرزها و باید و نباید ها داره که من از پسش برنمیام.
_درواقع من دوست خوبی نیستم_
من خودخواه ناراحت و گوشهگیرم، من هیجانزده نیستم و جای معاشرت با آدمها کل وقتم رو میخوابم، من بیحوصلهام و تقریبا تمام دوست داشتن هام رو تموم کردم من از جمع های بیشتر از سه نفر فراریام و چیزهای کم و عجیبی توجهمو جلب میکنن، من ترجیح میدم به جای گوش دادن به ماجرای مهمونی عمه قزی آهنگ گوش بدم و زیر لب زمزمه کنم.
هرچند با این وجود من یکسری از همین تماس های فیزیکی_حسی چند لحظه ای که با آدم ها دارم رو صدبار بیشتر از تنهاییهام دوست دارم.
وقتی حرف کم میارم میفتم به چرت و پرت گویی یعنی یکسری حرف هایی میزنم که در آن واحد انگشت به دهن میشم که زن این چه زری بود تو زدی حتی ذره ای شبیه خودت نیست، کاش دهنت رو ببندی و دودقیقه کل زندگیت رو نریزی رو دایره تا بفهمیم داریم چه غلطی میکنیم.