_

[ برای یک بوسه که دیگر وقت داری؟ ]

من جدی ذره ای بلد نیستم دلداری لفظی بدم فقط میتونم بغلت کنم عزیزم.

کاش آدمها یاد بگیرن به جای زندگی با سوتفاهم ها و قضاوت های مغزشون بیان حرف بزنن.

حتی وقتی من دست کشیدم شما ازم دست نکشیدین. [ تو باقیمونده لبخندای منی ]

برای اینکه برسم خیلی چیزهارو دارم از دست میدم، امیدوارم ارزشش رو داشته باشی.

_

انقدر درگیر احساسات مختلفم که نمیدونم از کدومش حرف بزنم. قلبم یگوشه مچاله شده و ترجیح میده هیچکدومش رو حس نکنه و مغزم دلش میخواد سر همه داد بزنه و یه مشت حواله صورتشون بکنه، سکوت تنها چیزیه که میتونم داشته باشم و حرف هایی که نزدم رو گریه کنم. بله من عصبی‌ام، نصف وقت هایی که اشک ریختم یا خندیدم عصبانیت رو در عمق وجودم حس کردم ولی نتونستم درست بروزش بدم، بله من از بحث کردن متنفرم و به نظرم این چیزی که تو بهش میگی _صحبت کردن با صدای بلند_ داد کشیدنه و به جای جواب دادن فقط چونه‌ ام میلرزه و نهایتا حرف هایی بزنم که شبیه من نیست.

من درکل زندگی: