انقدر درگیر احساسات مختلفم که نمیدونم از کدومش حرف بزنم. قلبم یگوشه مچاله شده و ترجیح میده هیچکدومش رو حس نکنه و مغزم دلش میخواد سر همه داد بزنه و یه مشت حواله صورتشون بکنه، سکوت تنها چیزیه که میتونم داشته باشم و حرف هایی که نزدم رو گریه کنم.
بله من عصبیام، نصف وقت هایی که اشک ریختم یا خندیدم عصبانیت رو در عمق وجودم حس کردم ولی نتونستم درست بروزش بدم، بله من از بحث کردن متنفرم و به نظرم این چیزی که تو بهش میگی _صحبت کردن با صدای بلند_ داد کشیدنه و به جای جواب دادن فقط چونه ام میلرزه و نهایتا حرف هایی بزنم که شبیه من نیست.
مدام مثل ساعت دیوار که میخواد اعلام کنه یکساعت گذشته میاد میپرسه چته؟
خب زن من الان حتی اگه بگم چمه تو قبول نمیکنی.
مگه قراره چند بار زندگی کنیم که دستتو نمیدی و نمیای زیر بارونا باهم به من بگو بیوفا بخونیم و برقصیم؟
من شدیدا شیفته بوی اون شوینده لباس خاص آدمهام، یعنی میبینم یه نفر لباسش بوی شوینده میده دلم میخواد انقدر تو بغلم بفشارمش که جون بده و تا آخر عمر هروقت بوی اون شوینده بهم بخوره اون آدم برام تداعی میشه.
بعضی وقتا که دیگه نمیدونم به کجا پناه ببرم که این بغضه نشکنه بیهدف بین آدما میچرخم تا یکی بگیرتم.
دلم میخواد یک هفته/ماهی رو غیب شم تا تمام این کثافت وسط مغزم رو از چشمهام بالابیارم و وقتی برگشتم هیچکس نه بهم گیر بده و نه نگرانم شده باشه.