_خستم ، اونم زیآد .
شاید اگه انقدر حساس و زودرنج نبودم با گرفتنِ همه چیز بکتفم این خستگی و کلافگی عملا از بین میرفت اما قسمت ِ سخت ِ ماجرا اینه که من هیچوقت نتونستم چیزی رو بکتفم بگیرم اتفاقا به تک تک جزئیات اهمیت دادم ، اهمیت افراطی .
اما هیچوقت بروز ندادم ، هیچی نگفتم ، انکار کردم و تهش انقدر صبر کردم منتظر موندم که یهو لبریز شدم ، همه و همه روهم تلنبار شدن و باعث شدن غمباد بگیرم ، هرچند ساعت با خودم میگم تهش که چی ؟
سخت نگیر دختر ، شل کن .
اما نمیشه اونقدر این غمایی که منو گین کردن زیاد و رویِ هم تلنبار شدن که حتی نمیشه راجبشون حرف زد و خالی شد ؛
فقط میشه یِ گوشه نشست و ماتم گرفت و سکوت کرد ، سکوت .
سر صبحی عینِ جن پاشدم با مغز ِلود نشده با چارتا بچه جقله بحث فلسفی میکنم .
*الان جا داره بگم اون استیکر خسته از بحث فلسفی با گاو من کوو؟